واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: مادرمان سفارش ميكرد از پشت سر تير نخوريم
روستاي «ازباران» فريدونكنار با تقديم 43 شهيد در دفاع مقدس، بيشترين تعداد شهدا از ميان روستاهاي مازندران را دارد.
نویسنده : زينب محمودي عالمي
براي آشنايي بيشتر با شهدا و ايثارگران اين روستاي دورافتاده كشورمان، در يك روز باراني راهي ازباران شديم. در آنجا با راوي و جانباز دفاع مقدس جعفر خسروي آشنا شديم كه حضور خود او با پنج برادر و چهار دامادشان در جبهههاي جنگ حكايتي شنيدني دارد. حمزه خسروي يكي از برادران اين خانواده به شهادت رسيده است كه آخرين ديالوگ او با مادر، يادآور حماسهاي عاشورايي است. با ما در گفت و گويي كه نمايشگر نجابت و صلابت مادران ايراني است، همراه باشيد. روستاي ازباران 43 شهيد تقديم كرده است، به نظر شما علت دلدادگي مردم اين روستا به خط امام و انقلاب از كجا ناشي ميشود؟ مردم اين روستا از ابتدا مذهبي بودند و سادات زيادي در ازباران زندگي ميكنند. يك روحاني در روستايمان بود كه مردم را با اعتقادات ديني آشنا ميكرد. زمينه اعتقادي مردم براي دفاع از دين، از آموزههاي همان روحاني و حضورشان در مسجد روستا شكل گرفت. چنانچه مردم ازباران در انقلاب و دفاع مقدس 63 جانباز، پنج آزاده و 43 شهيد دادند كه بيشترين تعداد شهداي مازندران را هم داراست. جالب است كه يك شهيد گمنام از سال 61 مهمان اين روستاست كه مردم دلبستگي زيادي به او دارند. خود شما چند ساله بوديد كه عازم جبهه شديد؟ گويا از سنين پايين به جبهه رفتيد؟ من سال 1350 در شهر فريدونكنار متولد شدم؛ الان شغلم آزاد است اما براي شهدا كار فرهنگي انجام ميدهم. سال64 در سن 14 سالگي براي اولين بار به جبهه اعزام شدم و درعمليات كربلاي يك (مهران) كربلاي 4 (امالرصاص)؛ كربلاي 5، كربلاي 8 (شلمچه)؛ كربلاي 10 (ماووت عراق) و بعد از آن والفجر 10 حضور داشتم. چطور با آن سن كم عازم جبهه شديد؟ جو خانوادگي ما اينطور بود. يعني همگي اهل جبهه و جهاد بوديم. ما شش برادر هستيم و هر شش نفر رزمنده بوديم. چهار داماد داريم كه هر چهار نفرشان به جبهه رفتهاند، يك برهه از زمان در منزل ما يك مرد هم نبود و همگي به جبهه رفته بودند. با اين وجود مادرم با جبهه رفتن من با آن سن و سال كم مخالفت نميكرد. از شش برادر يكي شهيد شد. من جانباز و برادر ديگرم مجروح شد. البته پرونده جانبازي ندارم و از دامادهايمان هم يك نفرشان جانباز است. كدام برادرتان شهيد شد، از ايشان بگوييد؟ شهيد حمزه خسروي برادرم بود كه به شهادت رسيد. من و حمزه سنمان نزديك هم بود، او شهيد شد و من بعد از شهادتش به جبهه رفتم. شهادت برادرم در من حسي ايجاد كرد كه در جبهه بمانم. احساس ميكردم در منطقه به برادرم نزديكتر ميشوم. بيشترين دليل رفتنم به جبهه اين بود كه از لحاظ رواني احساس آرامش ميكردم. اشاره به مادرتان كرديد؛ ايشان مشكلي با حضور شش فرزند در جبهه نداشت؟ مادرم خيلي نسبت به مسئله دفاع مقدس قرص و محكم بود. حتي شرط براي بچهها ميگذاشت و ميگفت به جبهه رفتيد مقابل دشمن باشيد و پشت به دشمن نكنيد. اگر پشت به دشمن كرديد و در اين حين شهيد شديد من شما را نميبخشم. مادرم در خانوادهاي پرورش يافت كه در زمان ستمشاهي خيلي مذهبي بودند. پاي منبر علما مينشستند و حرفهايشان را با گوش جان گوش ميكردند، دفاع از اسلام را از وجود مادرم ديدم، درس آزادگي و رشادت را از امام حسين آموخته بودند، زمان پيروزي انقلاب مادرمان حاضر بودند از همه چيزشان بگذرند، امثال مادرانمان از فرزندانشان به خاطر زنده نگه داشتن دين گذشتند. برخورد چنين شيرزني با موضوع شهادت فرزندش چطور بود؟ مادر قبل از شنيدن خبر شهادت برادرم ميدانست كه پسرش شهيد ميشود، اول ماه رمضان بود برادرم به مرخصي آمد. موقع برگشت به جبهه به مادرم گفت: اگر شهيد شدم و يك مادر شهيدي كه فرزندانش مفقودالاثر بود سر جنازهام آمد، چادرت را روي جنازهام بكش، من خجالت ميكشم. بعد دو نفر از همسايگان كه خانواده شهيد بودند را اسم برد گفت اينها دو بچه يتيم دارند من از روي اينها شرمندهام كه نتوانستم كاري كنم. مادرم برگشت گفت تو شهيد شدي من ميآيم بالاي جنازهات؛ از دور و برت سؤال ميكنم از پشت سر تير خوردي يا از جلو؟ اگر از جلو تير خوردي تو را قبول ميكنم،اگر از پشت تير خوردي ميفهمم در حال فرار تير خوردي. حمزه برگشت و گفت به جز دستور عقبنشيني به تو قول ميدهم هيچ وقت به دشمن پشت نكنم، گفت دعا كن اين دفعه با هواپيماي چوبي بيايم. منظورش تابوت بود. مادر منظور حمزه را فهميد و گفت الهي آمين. بعد كلي برادرم را بوسيد و گفت دعا ميكنم همانطوري كه دوست داري بشوي، جالب اين بود وقتي براي ما خبر شهادت حمزه را آوردند، 25 ماه رمضان بود. حمزه اول ماه رمضان به جبهه رفته بود وقتي به خانواده اطلاع دادند، پدرم خوابيده بود و خواب ميبيند در فريدونكنار تشييع جنازه است. پدرم را صدا ميزنند خسروي بيا، تو بيا پسرت را دفن كن، ايشان در خواب سر تابوت را باز ميكند و ميبيند جنازه حمزه است و يك دفعه از خواب ميپرد. مادرم را از خواب بيدار ميكند و ميگويد حمزه شهيد شده است. مادرم همانجا ميگويد حس غريبي به من دست داد. آن روز هر دو رفتند وضو گرفتند و دو ركعت نماز شكر خواندند و براي غربت امام حسين گريه كردند. وقتي جنازه برادر شهيدم را آوردند مادرم به رزمندهاي گفت زخم پسر شهيدم را به من نشان بدهيد ببينم آيا گلوله خورده يا تركش، گفتند گلوله از جلو خورده تا اين موقع جنازه را نبوسيد، همانجا صدا زد حمزه جان خوش آمدي پسر، برادرم 17 ساله بود كه شهيد شد، مادرم ميخواست براي برادرم زن بگيرد، فرداي تشييع جنازه كه ميخواستند او را دفن كنند مادرم داخل قبر رفت، صورتش را روي خاك گذاشت، پدر و مادرم برادرم را دفن كردند. به عنوان يك ايثارگر و رزمنده چه دغدغهاي داريد؟ گروهي از دوستان شهيدم سخت ذهنم را مشغول خود كردهاند و بازيهاي دنيا كه فاصله من را با شهدا زياد كرده اينها دغدغهام هستند؛ جنگ و دفاع مقدس خاطرات زيادي دارد؛ از روز اول تا روز آخر كه آمديم همه خاطره است؛ روزهايي است كه اتفاقات و حوادث آن ديگر تكرار نميشود؛ با چه قيمتي آن روز رفتيم و دفاع كرديم كه نميشود روي آن كار قيمت مادي گذاشت. 1400 كيلومتر از خانه و كاشانهمان دور شديم، آن هم در سن نوجواني در غربت؛ براي دفاع از كشور جنگيديم، كساني با جانشان از خاك و آب و كشور دفاع كردند، اين كار بزرگي است كه انجام دادند. يكي از دوستانم شهيد مسلم رسولي پيكرش هنوز در منطقه امالرصاص است. ساعت 4 عصر چهارم ديماه 1365 مسلم رسولي به شهادت رسيد؛ سالها پيكرش مفقود است، جوان رشيد و زيبايي بود. اهل فريدونكنار بود. يادم است در عمليات كربلاي 4 كه دستور عقبنشيني دادند تا مرحله آخر شهيد رسولي و پسرخالهاش سيد حسين سياري كه جانباز شد، ايستادند. از سمت راست ما يك گروه 40 نفري آمدند، دشمن چند لحظه عقبنشيني كرد و ما توانستيم فرار كنيم و آقا مسلم را نتوانستند به عقب بياورند، همين كه بچهها خودشان را بيرون آوردند هنر كردند، آقا مسلم آنجا شهيد شد. يا پدر و پسري در گروه ما بودند و با هم سوار قايق شديم و رفتيم داخل، پدرش شب ساعت 12 شهيد شد و پسرش 9 صبح؛ در كربلاي4 من در حالي كه مجروح شدم ميآمدم عقب، عمليات لو رفته بود و جنازه خيلي از دوستانمان جا ماند. در پايان ما را مهمان خاطرهاي از دوران دفاع مقدس كنيد. بعضي وقتها كه به خاطراتم فكر ميكنم برايم دلخراش است. يكبار در كانالي بوديم. يك تيرانداز عراقي در دژ بود كه رزمندگان را تك تك ميزد، يك جواني به نام زماني كنارم نشسته بود. رزمنده ميگفت مواظب من باش ديدم مكثي كرد و گفت: خداحافظ. پا شد كه برود تركشي به كلاه آهني او اصابت كرد، همين و جلوي پاي من سجده رفت و شهيد شد. آن لحظه خيلي سخت بود؛ دست شهيد زماني را در دستانم گرفتم؛ هنوز رمق داشت و پايش را روي زمين ميكشيد. پا زدن شهيد روي سنگها، خاطرهاي از طفلان مسلم را در ذهنم تداعي كرد؛ آن شهيد پايش را آنقدر به زمين كشيد كه زير پايش يك چاله ايجاد شد؛ لحظه شهادت زماني يك ربع طول كشيد؛ جالب اين است شب عمليات ميخواستيم روحيه بچهها خراب نشود گفتيم قاطري بياوريم شهيد را به پشت برسانيم؛ من و رزمندهاي كه پاهاي شهيد را دراز كرده بود شهيد را حدود 30 متر روي زمين كشانديم كه برسانيم به سمت قاطر؛ از سرش كه خون ميآمد يك خطي روي زمين درست شد؛ از خون شهيد شبيه فلش روي زمين كشيده شد. تا يك روز بعدش كه شهيد را بردند اين علامت ماند. همه ميگفتند اين خط سرخ شهيد زماني است و براي رزمندگان خط سرخ شهيد انگيزه شد. اين خون سرخ شهيد حالت فلش داشت كه نوكش به سمت شهر ماووت عراق بود و رزمندگان بعد از شهادت شهيد زماني انگيزه بيشتري داشتند؛ زماني كه شهيد زماني شهيد شد يك بچه سه ساله داشت؛ هيچ وقت يادم نميرود. هر وقت دست به صورت و چشمانم ميزنم شهيد زماني به ذهنم ميآيد. يا در كربلاي 10 بالا سر شهيد تقي مظلومي رفتم و ديدم به گوشهاي نگاه ميكند، هنگام شهادت لبخند زده بود. 17 - 16 سال بعد جنازهاش را آوردند. امروز بخواهيم زندگي كنيم، نبايد شهدا را از ياد ببريم. يعني اصلاً نميشود از ياد برد؛ خيلي سخت است. ما با اين صحنهها زندگي ميكنيم. خاطره جنگ تحميلي در جلوي چشمان ماست، درك كردن رزمندگان خيلي سخت است.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۳۹۴ - ۱۲:۳۲
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 8]