واضح آرشیو وب فارسی:فارس: با خاطرات سالهای عاشقی
طنازی پیکری مجروح که امواج اروند غزل شهادت را برایش تفسیر میکرد
یک طرف چفیهاش را به محلی که گلوله خورده بود بست و طرف دیگر را با سیمهای خارداری که در اروند بود محکم کرد، در این شرایط او متحمل درد شدیدی میشد چرا که علاوه بر درد شدید گلوله باید شدت فشار آب اروند را هم تحمل میکرد.
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * فانسقههای چندمنظوره مهدی غلامی میگوید: در بازگشت از مسیر شناسایی، در چنگال عراقیها گرفتار شدیم، آنها به دلیل اینکه نمیتوانستند ما را به پشت جبهههای خود انتقال دهند، ما را در چالهای که بیش از سه متر ارتفاع داشت، انداختند تا مانع از فرار ما شوند. چند روزی را به همین ترتیب گذراندیم و فکر این که بتوانیم زنده بمانیم را نمیکردیم، پس از گذشت یک هفته که با تکهای نان خشک عراقیها میگذراندیم، دیگر خبری از عراقیها نشد، نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده اما داشتیم مطمئن میشدیم که عراقیها عقبنشینی کردهاند.
از خط مقدم به عقب برمیگشتیم، دستهای از اسرای عراقی را دیدم که با لباس سفید به کمپ مخصوص انتقال داده میشوند، در میانه راه، پیرمرد بسیجی که عراقیها را همراهی میکرد به آنها دستور داد فانسقههای خود را تحویل دهند. هر چه فکر کردم دلیل این کارش را نفهمیدم، به سمتش رفتم و پرسیدم: «پدرجان! چرا با اسرا بدرفتاری میکنی؟ دلیل این کارت چیه؟» نگاهم کرد و گفت: «برو بچه! این کارها به تو ربطی نداره.» وقتی دید برای شنیدن دلیل این کارش اصرار میکنم، گفت: «تعداد اسرا زیادتر از نیروهای ما بود، فانسقههاشونو میگیرم تا هم مقداری تجهیزات گرفته باشیم و هم دستشونو بند کنیم.» گفتم: «چطور؟» گفت: «وقتی فانسقه نداشته باشن، مجبورن با هر دو دستشون شلوارشونو بگیرن و دیگه فکر فرار و خرابکاری به ذهنشون نمیرسه!» * قرص نمیدانم غلامعلی گرنامی میگوید: در 22 بهمن 64 عملیات والفجر 8 با رمز یا زهرا (س) آغاز شد، چون برای انجام این عملیات مجبور به گذشتن از رودخانه اروند بودیم، فرماندهان حساسیت زیادی روی چگونگی شناسایی منطقه مورد نظر داشتند، چرا که اگر این عملیات لو میرفت، بهدلیل عبور رزمندگان از داخل آب، امکان داشت عده زیادی به شهادت برسند. من یکی از نفراتی بودم بهعنوان عضو تیم شناسایی انتخاب شدم و برای انجام این عملیات 75 روز در داخل خاک دشمن، منطقه ای که قرار بود عملیات انجام شود را شناسایی کردیم. در این مدت هیچ ارتباطی با دنیای خارج از جبهه نداشتیم و جواب تمام سوالهایی که از ما میشد فقط یک کلمه بود: «نمیدانم» به قول معروف قرص نمیدانم خورده بودیم. قبل از آغاز شناسایی، یک ماه مشغول انجام آموزش غواصی در بهمنشیر بودیم و بهصورت شبانهروزی در هوای سرد و سوزان منطقه آموزشهای غواصی را فرا میگرفتیم.
پس از آن که عملیات شناسایی با موفقیت انجام شد، منتظر فرا رسیدن شب عملیات بودیم تا با انجام آن، نتیجه ماهها تلاش خود برای شناسایی آن نقطه پرخطر را ببینیم، در آن عملیات من بهعنوان کمک آرپیجی زن بودم، عبور از عرض رودخانه اروند هم خود داستانی مفصل بود. سرعت بالای این رودخانه مانع از عبور و مرور آسان ما به طرف دیگر آن بود و مجبور بودیم برای این کار، از طنابی استفاده کنیم و تمام نفرات با گرفتن آن پشت سر هم از عرض رودخانه اروند عبور کنیم، من هنگامی که به طرف دیگر اروند رسیدم، قبل از آن که دستور دیگری برای ادامه عملیات آغاز شود، با دوربین دیدهبانی طرف دیگر اروند که رزمندگان میخواستند به ما ملحق شوند را میدیدم. قبل از آن تصمیم گرفته بودیم اگر کسی مورد اصابت گلولهای قرار گرفت، برای حفظ موقعیت عملیات، از کسی کمک نخواهد تا عملیات لو نرود، هنگامی که با دوربین مشغول دیدن آنطرف اروند بودم، متوجه شدم یکی از رزمندگان، با اصابت گلولهای مجروح شده و در حالی که هنوز به نقطه عمیق اروند نرسیده است، تلاش میکند بدون آنکه از کسی کمک بخواهد، خودش را به عقب برساند، در آن شرایط هیچ کاری از دستم بر نمیآمد و فقط میتوانستم برای همدردی با او، برایش دعا کنم. این رزمنده پس از آن که دید تلاشش برای برگشتن به خشکی در اثر سرعت بالای اروند بینتیجه بود، برای آن که بهدست عراقی نیفتد، یک طرف چفیهاش را به محلی که گلوله خورده بود بست و طرف دیگر را با سیمهای خارداری که در اروند بود محکم کرد، در این شرایط او متحمل درد شدیدی میشد چرا که علاوه بر درد شدید گلوله باید شدت فشار آب اروند را هم تحمل میکرد. هنوز تمام رزمندگان از اروند عبود نکرده بودند که متوجه به شهادت رسیدن این رزمنده بسیجی شدم، هرچه تلاش کردم نتوانستم مانع جاری شدن اشکهای شوم. * پاداش توسل به قرآن سیدحسین میری میگوید: در عملیات والفجر هشت، جزو گروه تخریبچی بودم و به همراه بچههای اطلاعات و عملیات، پس از تحویل گرفتن خط از نیروهای ژاندرمری، 6 ماه مانده به عملیات عضو گروه شناسایی منطقه و آمادهسازی آن برای انجام عملیات بودم. برای آن که بهتر بتوانیم وظیفه خود را انجام دهیم، یک دوره آموزش غواصی را هم گذراندیم تا با آمادگی کامل به این مأموریت اعزام شویم. روز عملیات فرا رسید و ما هم که جزو نیروهای تخریبچی بودیم، برای آزادسازی معابر، عازم خط مقدم شدیم، آب اروند سرعت زیادی داشت و ما برای اینکه راحتتر به طرف دیگر رودخانه برویم، از طناب استفاده کردیم اما باز هم نتوانستیم بر شدت سرعت آب غلبه کنیم و چند کیلومتر دورتر از نقطهای که باید معابر را آزاد میکردیم، به طرف دیگر رودخانه رسیدیم. مجبور شدیم برای اینکه به معبرها برسیم، چند کیلومتر کنارههای رود اروند را با وجود سرعت بالای آب شنا کنیم، نقطه مقابل معبری که باید آن را خنثی میکردیم، یک تیربارچی عراقی حضور داشت و ما 15 نفری که خود را آماده خنثیسازی معبر، بردن هشتپرها و خنثیسازی منورها کرده بودیم، با دیدن این سرباز آماده به شلیک شوکه شدیم.
در آن شرایط سخت و نفسگیر شروع به خواندن آیه 9 سوره یس و توسل به قرآن کردم: «وَجَعَلْنَا مِن بَینِ أَیدِیهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَینَاهُمْ فَهُمْ لاَ یبْصِرُونَ. (و [ ما] فراروى آنها سدى و پشت سرشان سدى نهاده و پردهاى بر [چشمان] آنان فرو گستردهایم، در نتیجه نمىتوانند ببینند.)» شاید کمتر از هشت متر با سرباز عراقی فاصله داشتیم اما او اصلاً متوجه ما 15 نفر نشد و حضورش هیچ مانعی برای انجام وظیفه ما ایجاد نکرد؛ همین که کار باز شدن معبر تمام شد، این سرباز عراقی که انگار از خواب عمیقی بیدار شده بود، به حضور ما در آب مشکوک شد و شروع به تیراندازی کرد. دیگر کار از کار گذشته بود و نیروهای ما بهسرعت در حال ورود به منطقه بودند، با صادر شدن فرمان عملیات به اولین نفری که شلیک کردیم، آن سرباز عراقی بود، چرا که اگر کمی زودتر متوجه ما میشد، شاید عملیات لو میرفت و هزاران بسیجی ایرانی در رودخانه اروند قتل عام میشدند. انتهای پیام/86029/ر
94/08/27 - 05:07
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]