واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: روی صندلی نشستم و گفتم: لطفا موهامو کوتاه کوتاه کنید، فکر کنم موی کوتاه خوشگلترم می کنه، از موی بلند خسته شدم! خانم آرایشگر خنده تلخی کرد و گفت: منم از هر چی خوشگلیه خسته شدم!
جمله سنگینی بود، خانمی کارش آرایش کردن و زیبایی باشه، بعد بگه از خوشگلی خسته شده!؟ اصلا مگه می شه کسی از زیبایی بدش بیاد؟خوب، سر حرف باز شد و بعد از چند دقیقه معلوم شد که چرا یک خانم آرایشگر از زیبایی بیزار شده، زیبایی، بلای زندگی تنها برادرش شده که مثل فرزندش اونو بزرگ کرده و حالا این برادر خسته و افسرده، با کار، خودشو غرق کرده.همین که اولین دسته از موهای بلندم را قیچی زد، گفت: چند سالی بود که به برادرم می گفتم که باید ازدواج کنه و تشکیل خانواده بده، اما زیر بار نمی رفت تا این که شرط گذاشت که زن زندگیش باید خوشگلترین دختری باشه که تا حالا دیده!منم خوشحال از این که بالاخره برادرم رضایت به ازدواج داده، دنبال زیباترین دختر تهران گشتم، از این غافل بودم مردی که معیارش برای ازدواج فقط زیبایی صورت و هیکل قشنگ و تیپ آنچنانی باشه، هنوز بچه است، بچه ای که نمی دونه زندگی مشترک چیه، اصلا نمی دونه زندگی چیه که بخواد اونو با کسی شریک شه!بعد از صد تا دختری که به خواستگاریشون رفتم و نپسندید، آخر یه دختری رو توی مترو دیدم که واقعا زیبا بود، از صورت مثل ماه گرفته تا هیکل باریک و قلمی و تیپی که می دونستم دل برادرم رو می بره! جلو رفتم و شمارشو گرفتم و بعد از چند ماه عقد و عروسی.همه فامیل از دیدن همچین دختر زیبایی، چشمانشان گرد می شد و زبان به تعریف باز می کردن و منم خوشحال، که مادری رو در حق برادرم تمام کردم.اما...اما خوشگلی و خوشتیپی خرج داره، از همان دوران عقدکردگی، تمام حقوق برادرم به خرید لباس و کیف و کفش و ست کردن اونها و بعد آرایشگاه خانم و کلاس ورزش و دکتر تغذیه و پوست و یوگا و ... می رفت. می گفتیم خوب عروسه، دوست داره برای شوهرش بهترین باشه، اما هنوز چند ماه از عروسیشان نگذشته بود که خانم برادرم افتاد تو خط زیباتر شدن!حتما باید گیتی جون موهاشو درست می کرد، بیتا جون ناخنهاشو و افسانه جونم ابروهاشو...اگر بگویم هر هفته در یکی از آرایشگاه های بزرگ و گران تهران، رنگ و مش موهایش را عوض می کرد، اغراق نکرده ام. کار منم قبول نداشت که، حتما باید گیتی جون موهاشو درست می کرد، بیتا جون ناخنهاشو و افسانه جونم ابروهاشو...
باز حالا اینها زیاد سخت نبود و می شد با خرج و مخارجش کنار اومد، اما کارهای دیگه زیبایی چی؟یک روز تزریق ژل، فردا تاتوی ابرو، پس فردا لیزر گوشه های چشم ، هفته بعد رنگ کردن مژه و بعد عمل های جراحی زیبایی شروع شد، در اقسی نقاط بدنش...بعد از هر کدوم از این کارها هم تا یه هفته آه و ناله و اینجام درد می کنه و فلان دارو رو برو واسم بخر و بعد هم استراحت مطلق تا جاش خوب بشه، هنوز خوب نشده می رفت سراغ یه ور دیگه!برادر بیچاره ام از صبح تا شب، دو شیفت کار می کرد تا خرج زیبایی های خانمش را بدهد، زیبایی که نه برای خودش، بلکه برای مردان خیابانی و دوستان بی بند و بار زنش بود، تا این که توی یکی از همین مهمونی ها که همیشه بدون برادرم و با دوستاش می رفت، خواستگار پولداری پیدا کرد و از برادرم جدا شد.داستان غم انگیز و قابل تاملی بود، مردی که فقط خواهان زیباییهای ظاهر بود و از زیبایی های درون هیچ نمی خواست، شاید نمی دانست آنچه انسان ها را زیبا می کند، رفتار انسانی و دل پاک است.زنی که تمام زندگی را زیباتر شدن صورت و بدنش می دید، شاید او هم نمی دانست که از گذر عمر، چاره ای نیست و واژگانی مقدس مانند حیا و انسانیت و عشق با هیچ دُر و گوهری قابل مقایسه نیست و شخصی که این داستان واقعی را می خواند بداند که این شعار نیست، زندگی است، آنقدر واقعی که حتی می شود آن را لمس کرد.
تبیان
سه شنبه 19 آبان 1394
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 46]