تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 11 دی 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):رستگـار نمی شوند مـردمـى که خشنـودى مخلـوق را در مقـابل غضب ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1847248209




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

خاطراتی از آلاله‌ها خبرهای الله‌اکبری و چشمانی که 18 سال به درب خانه دوخته شد


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: خاطراتی از آلاله‌ها
خبرهای الله‌اکبری و چشمانی که 18 سال به درب خانه دوخته شد
وقتی وارد آرامگاه شدیم، دست مرا گرفت و برد سر مزار یکی از آشنایان‌مان که سید هم بود، از داخل جیبش یک پارچه سه‌گوش سفیدرنگی را در آورد که روی آن نوشته بود الله‌اکبر.

خبرگزاری فارس: خبرهای الله‌اکبری و چشمانی که 18 سال به درب خانه دوخته شد



به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، پای صحبت‎های رزمندگان و خانواده‎های شهدا که می‌نشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان می‌کنند که می‎توان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، می‌توانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند، خبرگزاری فارس در استان مازندران به‌عنوان یکی از رسانه‌های ارزشی و متعهد به آرمان‌های انقلاب اسلامی‌در سلسله گزارش‌هایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان می‌گذرد. * اسماعیل مرا به خود آورد ابراهیم بزرگپور پدر شهید اسماعیل بزرگپور می‌گوید: اسماعیل از وقتی که خودش را شناخت اهل تلاش و کار بود، به‌دلیل شرایط سخت معیشتی‌مان او مجبور بود همیشه در زمین‌های کشاورزی مردم کار کند. با پیروزی انقلاب اوضاع بیشتر مردم روستا به‌ویژه آنهایی که زمین داشتند رو به بهبودی رفت، با شروع جنگ بهانه‌گیری‌های اسماعیل برای رفتن به جبهه شروع شد، به او می‌گفتم: «ولش کن پسرم! فکر نمی‌کنی مردم چه خواهند گفت؟ حتماً پیش خودشان فکر می‌کنند که چون پدرش دست و بالش تنگ است، پسرش را برای پول و چیزهای دیگر به جبهه می‌فرستد.» آن زمان عده‌ای از مردم چنین طرز فکری داشتند.  

  چند روز بعد پسر کوچک‌ترم به من خبر داد که اسماعیل دارد به جبهه می‌رود، وقتی به دم در رفتم، دیدم از سر پیچ کوچه‌مان رد شده است ولی بعد از چند دقیقه دیگر دیدم دارد برمی‌گردد، گفتم: «چی شد برگشتی؟» جواب داد: «سر کوچه‌مان، خانه شهیدی است، به‌نظر شما آیا این‌ها روزی به شما نخواهند گفت چرا شما پسرتان را به جبهه نفرستادید؟ مگر خون فرزند شما رنگین‌تر از خون فرزند ما بود؟!» این حرف اسماعیل مرا به خود آورد، به او گفتم: «برو عیبی ندارد، خدا به همراهت.»‏ * حالا نوبت ماست زبیده کریمی مادر شهید اسماعیل بزرگپور می‌گوید:‏ من با سختی و مشکلات زیادی فرزندانم را بزرگ کردم، روزی که اسماعیل خواست برود، به او گفتم: «پسرم تو می‌روی شهید می‌شوی! تو پسر و فرزند بزرگ ما هستی.» در جوابم گفت: «بر من واجب است که بروم، وقتی رهبر ما می‌گوید جبهه‌ها را خالی نگذارید، ما هم باید حرف او را گوش بدهیم، اگر ما نرویم پس چه کسی برود؟ مادرم! توکل به خدا کن و برایم دعا کن که شهید شوم.» این‌ها راه‌شان را این‌گونه و درست انتخاب کردند، حالا نوبت ماست که راه آنها را ادامه دهیم، نباید خدای ناکرده کاری کنیم که مدیون آنها شویم، ادامه دادن راه شهدا لیاقت می‌خواهد و از خدا می‌خواهم که این را نصیب همه ما کند. * گول منافقین را نخورید عزت‌الله لازری پدر شهید هدایت‌الله لازری می‌گوید:‏ هیچ پدر و مادری دوست ندارند، فرزندشان را که با سختی و مشقت بزرگ کرده‌اند از دست بدهند، خواسته یا ناخواسته ما هم خیلی تمایل نداشتیم که او به جبهه برود اما هدایت‌الله در جواب مخالفت‌های ما می‌گفت: «من یک روز پا به این دنیا گذاشته‌ام و یک روز باید بروم، حالا چه بهتر که شهید شوم.» سفارشی که به ما داشت این بود که وقتی من شهید شدم شما گریه و زاری نکنید، چون منافقین از این رفتار شما سوء استفاده می‌کنند، می‌گفت: «حرف هر کسی را به‌راحتی قبول  نکنید، گول منافقین را نخورید.»  

  من به‌عنوان یک پدر از این که پسرم راه شهادت را انتخاب کرد خوشحالم، برای اینکه شهید مقام دارد، یک مقام خدایی و الهی، هرجایی که مراسمی برای شهید برگزار می‌شود برای این نیست که بخواهیم مراسم ختمی برای افرادی بگیریم، برای این است که خودمان را با انفاس شهدا زنده‌تر کنیم. * دوست دارم در صف اول بهشت باشم سکینه صدیقی مادر شهید هدایت‌الله لازری می‌گوید: آخرین مرتبه‌ای که خواست برود، خیلی خوشحال بود، ذوق و شوق عجیبی را در چشم‌هایش می‌دیدم، آن‌قدر حال عجیبی داشت که من روز و ماه رفتنش را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. دقیقاً روز جمعه 10 اردیبهشت سال 1364 بود، وقتی داشت خداحافظی می‌کرد، گفت: «مادر! کفشم را برای یادگاری پیش خودت نگه دار.» از اینجا بود که متوجه شدم این آخرین سفر اوست، همیشه به من می‌گفت: «مادر! دعا کن که شهید شوم، دوست دارم در صف اول بهشت باشم.» در نمازهایش همیشه دعا می‌کرد: «خدایا! مرا پاک کن بعد خاک کن.» * مواظب نفوذ منافقین باشید رحیم کریمی پدر شهید علی‌اصغر کریمی می‌گوید: قبل از انقلاب به خدمت سربازی رفت اما با وجود خفقان و اختناق، فعالیت‌های انقلابی‌اش کم نشد و بعد از فرمان امام، از خدمت در ارتش شاهنشاهی فرار کرد. آن‌وقت‌ها ما هنوز امام را به‌خوبی نمی‌شناختیم، علی‌اصغر هم به ما چیزی نمی‌گفت، از منافقین و بنی‌صدر بیزار بود و هرجا عکس آنها را می‌دید پاره می‌کرد، به او می‌گفتیم: «این کارها را نکن، تو را می‌کشند!» در جواب‌مان می‌گفت: «اشکالی ندارد، بگذار مرا بکشند، چه مرگی بالاتر از این مرگ!»  

  همیشه ما را سفارش می‌کرد: «باید مواظب باشید که گول منافقین را نخورید! هر جایی که نیاز دیدید که باید از امام دفاع کنید، معطل نکنید.» ما باید مواظب باشیم منافقین به پیکره انقلاب نفوذ نکنند، کاری نکنیم که مدیون خون شهدا باشیم. * برایم دعا کن که شهید شوم سیده‌زهرا حسینی‌نودهی مادر شهید علی‌اصغر کریمی می‌گوید: یک‌بار علی‌اصغر که مجروح شد، او را به خانه آوردیم و برای این که ییلاق هوا خنک بود، او را به همراه‌مان به آنجا بردیم، زمانی که داشت استراحت می‌کرد، رو کرد به من و گفت: «مادر!» گفتم: «جانم!» گفت: «فکر کنم شیری که تو به من دادی، یک مقدار اشکال داشت.» با تعجب گفتم: «چطور مگه؟» گفت: «چون من دوست داشتم اولین شهید منطقه باشم، اما هنوز شهید نشدم.» به او گفتم: «این که ناراحتی ندارد، همه چیز دست خداست.» آخرین مرتبه‌ای که خواست برود به من گفت: «بیا برویم آرامگاه محل.» من هم قبول کردم و با هم رفتیم، وقتی وارد آرامگاه شدیم، دست مرا گرفت و برد سر مزار یکی از آشنایان‌مان که سید هم بود، از داخل جیبش یک پارچه سه‌گوش سفیدرنگی را در آورد که روی آن نوشته بود الله‌اکبر و گفت: «این یادگاری را از من داشته باش، چون می‌دانم این‌بار که رفتم دیگر برنمی‌گردم، یا شهید می‌شوم یا اسیر، پس برایم دعا کن که شهید شوم، می‌خواهم قولی به من بدهی!» گفتم: «چه قولی؟» گفت: «قسم بخور که ناراحتی نکنی، صبور باشی.» من هم گفتم: «تو را به خدا می‌سپارم.» پسرم به آرزویش رسید، بعد از 18 سال جنازه علی‌اصغر شناسایی و به ما تحویل داده شد. * دعوا بر سر دوچرخه غفار کاملی فرزند شهید رمضان کاملی می‌گوید: فصل گرم تابستان بود و موقع برداشت شالی، چون شالی‌ها رسیده بود و گنجشک‌ها شالی را می‌خوردند، من و برادرم با هم یک چیزی در کنار زمین درست کردیم و از صبح تا غروب آنجا بودیم که گنجشک‌ها را پَر دهیم تا شالی را نخورند. چون ما دو تا برادر یک دوچرخه داشتیم که پدر برای ما خریده بود و با آن سر زمین می‌رفتیم، یک روز به‌خاطر دوچرخه با هم دعوای‌مان شد، وقتی پدر فهمید به ما غذا نداد و دوچرخه را هم از ما گرفت تا دیگر با هم دعوا نکنیم و چون به ما غذا نمی‌دادند نان خشکی را که چند روز مانده بود گرفتیم و با اگزوز موتور (ماک) گرم می‌کردیم و می‌خوردیم؛ بزرگ‌تر که شدیم، متوجه شدیم پدر چرا این کار را کرد. انتهای پیام/86029/ش40



94/08/18 - 00:05





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 12]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن