واضح آرشیو وب فارسی:قدس آنلاین: گروه فرهنگی - رقیه توسلی - بی بی، پرده را کنار می زند تا فصلی که کمی بوی زمستان می دهد، تب دارد و کلاغ هایش قار قار می کنند، پاورچین بیاید توی اتاق...داستان بیست سال پیش است... داستان پاییزهایی که بوی باران می دادند! آن وقت ها که زیر کرسی بی بی شاعر می شدی و او قربان صدقه ات می رفت. آن وقت ها که صدای قل قل سماور و بوی چای دم کشیده در خانه می پیچید. پاییزهایی که او، ترمه های قهوه ای اش را روی کرسی می انداخت و کاسه به کاسه، محبت تعارف همه می کرد. چقدر دوست دارم دوباره باد مثل آن وقت ها زوزه بکشد. ابرها به هم بخورند و مهر و آبان و آذر با قصه های خواب آلود همراه شوند. مثل گذشته ها، بی بی میل هایش را بردارد و شال گردن و دستکش و کلاه ببافد. پدر گوشه ای از اتاق، پارچه ای پهن کند و کله قند ها را با چکش بشکند. مادر دوباره آبگوشت برای شام بار بگذارد و ما چسبیده به چراغ نفتی، درس بخوانیم. چقدر دلم یک جفت چکمه پلاستیکی قرمز رنگ می خواهد که مثل آن قدیم ها، دوباره از وسط چاله چوله های پرآب شهر بدویم و شیطنت کنیم و خوش باشیم. هربار که پاییز با رعد و برق هایی که آسمان را می شکافد، می آید و سنگفرش ها را تر می کند، انگار مشتم پر از خاطرات می شود . پر از عکس های کهنه ای که سال هاست روی طاقچه نشسته اند و صدایم می زنند.شاید دوباره فصل رفتن به گذشته هاست. به روزگار دور اما نزدیکی که پنجره های خانه، بخار داشت و عطر قابلمه سوپ و سبزی پلو با ماهی، خوشبختی زندگی بود. سوز و باد و سرما بود و دست های مهربان مادر که کفش ها را به اتاق می آورد و می چید کنار بخاری . اتاق بود و جماعت چترهای خیسی که ساعت ها چفت هم منتظر خشک شدن می ماندند. یادش بخیر! نقاشی انگشت ها روی بخار پنجره بود که عاقبت، از آن چیزی جز طرح شره ای کج و معوج باقی نمی ماند. انگار سردتر بود هوا و بی تابی برگ های خشک درختان بیشتر. انگار همین دیروز برگ ریزان براه افتاده بود و مادر داشت با جارو و خاک اندازش باغچه را صفا می داد و پدر، اسباب کرسی را عَلَم می کرد. همین دیروزها که بی بی چادر به کمر از آشپزخانه، کاسه های سرخ انار و خرمالو می آورد و می گفت؛ « بی شب نشینی و بی شب چَرِه، پاییز قهرش می گیرد...» و بعد با خنده هایش پاییز را قشنگ تر می کرد. همین دیروز که ما را گرد خودش می نشاند و لالایی وار قصه تعریف می کرد و پتو را حسابی می کشید روی شانه هایمان. چقدر دلم دست های زمخت وعاشق بی بی را می خواهد که مرا با خود ببرد پاییزگردی و هواخوری. ببرد بگرداند و مثل همان وقت ها کنار چرخی لبو و باقالی بایستد و نازم را بخرد. همان روزهایی که وقتی خیابان از جادوی رنگ و برگ پُر می شد و ابرهای دلتنگ، تمام آسمان را پر می کردند، او برگ های خشک را بو می کشید و یاد می داد رهگذر بااحساسی باشم. این خاطرات بیست سال پیش است ... داستان پاییزهای به یاد ماندنی که باران می آمد و لباس های خیس در بندی وسط اتاق آویزان می شدند. آن وقت بوی نای لباس بود و چشم های خسته و کودکانه ما که مدام چرت می زد. از آن پاییزهایی که بی بی، چترهای خیس مان را می گرفت و مشتی توت و کشمش در جیب هایمان می ریخت و روی سرمان، بوسه های تابستانی می نشاند. اما دیگر بی بی نیست که پرده ها را کنار بزند تا خانه عطر کاج بگیرد. تا پاییز سرش را بیندازد پایین و بیاید پشت پلک هایمان بنشیند. چقدر دلم نوستالوژی های پررنگ می خواهد. از آن دست مهر و آبان و آذرهایی که همه زیر کرسی می خوابیدیم و بیرون از اتاق، باد زوزه می کشید و روزها مدام کوتاه تر می شدند.
چهارشنبه ، ۱۳آبان۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قدس آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 14]