واضح آرشیو وب فارسی:فارس: خاطراتی از شهدا
تسویه حساب نکرد تا پس از 16 سال به خانه برگردد
برای ما نامه نوشت و گفت: «به همه بچهها اجباری تسویه حساب دادند، وجدان من قبول نمیکرد بعد از سه ماه خوردن و خوابیدن بدون اینکه در عملیاتی شرکت کنم، به منزل برگردم، برای همین به گردان مسلم بن عقیل رفتم.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، پای صحبتهای خانوادههای شهدا که مینشینی خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که از کودکی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد: * ماند تا در عملیات شرکت کند صالح رسولی، برادر شهید رمضانعلی رسولی میگوید: وقتی عملیات والفجر مقدماتی تمام شد، به نیروهای لشکر ویژه 25 کربلا تسویه حساب دادند، برادرم شهید رمضانعلی از این که داشتند به آنها تسویه حساب میدادند ناراحت بود، دوست نداشت بدون شرکت در عملیات به خانه برگردد، برای همین به مسئولان گردان گفت: «او را تسویه حساب ندهند.»
ولی آنها قبول نکردند، رمضانعلی بعد از این که از گردانش تسویه حساب گرفت، رفت به گردان مسلم بن عقیل و خودش را معرفی کرد، گفت نیروی جدید است و تازه به جبهه آمده. وقتی موفق شد به گردان مسلم برود، برای ما نامه نوشت و گفت: «به همه بچهها اجباری تسویه حساب دادند، وجدان من قبول نمیکرد بعد از سه ماه خوردن و خوابیدن بدون اینکه در عملیاتی شرکت کنم، به منزل برگردم، برای همین به گردان مسلم بن عقیل رفتم. رمضانعلی یک ماهی در گردان بود تا این که عملیات والفجر یک در منطقه شرهانی انجام شد، لشکر 25 کربلا دو گردان وارد عمل کرد که یکی گردان حمزه سیدالشهدا (ع) بود و گردان دیگر مسلم بن عقیل، رمضانعلی در آن عملیات به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از 16 سال به آغوش خانواده برگشت. * خرید ساعت زنگدار! با پولهای توجیبی که پدر و مادرم به رمضانعلی میدادند، یک ساعت زنگی برای خودش خرید، به او گفتم: «برای چی پولت را دادی ساعت خریدی؟ در منزل که ساعت داشتیم.» در جوابم گفت: «میترسم برای مدرسه دیر بلند شوم، برای همین ساعت زنگدار خریدم تا خواب نمانم.» من که می دانستم که این حرفش برای رد گم کردن است، گفتم: «تو که بعد از نماز صبح نمیخوابی، چطور خواب میمانی؟!» در جوابم گفت: «شاید خواب بروم.» بعدها دیدم او یکی دو ساعت قبل از اذان صبح بیدار میشود و به عبادت میپردازد، به جرأت میتوانم بگویم نماز شبش ترک نمیشد و جالب اینکه وقتی شهید شد، دفترها و دستنوشتههایش را بررسی کردیم، دیدم بیشتر دستنوشتههایش در رابطه با احادیث و آیات است و جالبتر اینکه سعی میکرد شأن نزول آیات را خودش استخراج کند. در همان دوران نوجوانی اهل مطالعه بود و بیشتر مطالعاتش حول و حوش مسائل دینی میچرخید. * دغدغه مهم شهید مرضیه اسدپور، همسر شهید حاجعلی حسنپور میگوید: یکی از دغدغههای مهم شهید، رسیدگی به امور نیازمندان بود و برای همین قسمتی از حقوق خود را به این امر اختصاص داده بود تا حرف و عملش یکی باشد. در محل کار ـ مرغداری ـ مسئول کارگرها بود و جالب این که به همه کارگرها گفت: «برای این که ریشه فقر برچیده شود، قسمتی از حقوق خود را به نیازمندان اختصاص دهند.»
قبضی را طراحی کرد که هر کس کمکی میکرد، به آن فرد قبض داده شود، خودش وقتی پول میخواست بپردازد، قبض را به اسم فرزندان مینوشت، وقتی از او علت این کار را پرسیدم، گفت: «این قبوض را به نام آنها میگیرم تا بعدها که بزرگ شدند، مبادرت به این کار کنند و این سنت حسنهای شود در خانواده ما.» * شرمنده خانواده شهدا از دوران جوانی ارادت خاصی به روحانیت و پاسداران داشتم، وقتی آقارحیم به خواستگاریام آمد طلبه بود، برای همین احساس میکردم، آمدن او به خواستگاریام لطف خدا نسبت به من است. بعد ها که پاسدار شد، پیش خودم میگفتم خداوند همه لطفش را نصیب من کرد. شهید رحیم طی مدتی که در جنگ حضور داشت، هم به مناطق جنگی جنوب میرفت و هم به مناطق جنگی غرب، برایش انجام مأموریت مهم بود، کجایش مهم نبود. آنوقتها ما در شهر بندرگز زندگی میکردیم، در این شهر خیابانی بود معروف به خیابان سپاه که بیشتر خانوادههای شهدا در این خیابان زندگی میکردند. بعضی وقتها که مسیر ما به این خیابان میخورد، شهید رحیم میگفت: «اصلاً دوست ندارم از این خیابان عبور کنم، احساس شرمندگی به من دست میدهد.» می گفت: «وقتی چشمم به خانوادههای شهدا میافتد، حسی به من میگوید تو حتی پاسخی برای نگاه خانواده شهدا نداری، برای همین است که احساس شرمندگی میکنم. * گتآقا سال 1354 بود، یک شب به من گفت میخواهد به جلسهای برود و دیر میآید، تا دیروقت بیدار بودم ولی او نیامد. نیمههای شب بود که با صدایی از خواب پریدم، از آن جا که منزل ما در حاشیه شهر بود و همسایه در نزدیکی خودمان نداشتیم، خیلی ترسیدم. وقتی خوب دقت کردم، حاجعلی را دیدم که دارد به طرف ایوان میآید، تازه فهمیده بودم که صدا از پریدن حاجعلی به داخل حیاط بلند شده بود. وقتی وارد اتاق شد و مرا بیدار دید، تعجب کرد، خیال کرد من تا آن وقت شب بیدار بودم، وقتی به او گفتم از صدای پریدن او به داخل حیاط بیدار شدم، از من معذرت خواست.
مقدار زیادی کاغذ زیر بغلش بود، از لای کاغذها عکس یک روحانی را به من نشان داد و گفت: «عکس گتآقا است. (گتآقا یعنی آقابزرگ)» گفت: «باید مواظب باشیم اگر عکس و اعلامیههای او را از من بگیرند، رحم به هیچکداممان نمیکنند.» بعد با اشاره پسرمان را به من نشان داد و گفت: «حتی به این بچه هم رحم نخواهند کرد.» آن شب نخستینبار بود عکس امام خمینی را دیده بودم. * من باید بروم مادر شهید حسینعلی رسولی میگوید: راهی را که فرزندم و دیگر شهدا در آن گام نهادهاند، یک را انتخابی و با شناخت بوده است، آنها میدانستند در چه راهی پا گذاشتهاند. از عاقبت آن کاملاً آگاه بودند، بار دوم خواست که به جبهه برود من مانع رفتنش شدم، رو کرد به من و گفت: «من باید بروم، از این که در این جنگ شرکت نکنم احساس بدی به من دست میدهد، در این کشور میخوریم و میآشامیم و میخوابیم، حالا که به خطر افتاد، دست رو دست بگذاریم. انتهای پیام/86029/ب40
94/08/09 - 09:02
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 19]