محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1827901845
دو دستگيري، دو زندان(2)
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دو دستگيري، دو زندان(2) برگرفته از خاطرات دوران مبارزه آيت الله اکبر هاشمي رفسنجاني دستگيري دوم در سال 54-53 در مسير اهداف مبارزه، به دو سفر پي در پي به خارج رفتم. يکي از انگيزه هاي اين سفرها مقابله با فشار شديد حکومت بود که در ايران همه را به فکر انداخته بود که مقداري از شرايط و امکانات بيرون هم استفاده کنند. سفر دوم من به بلژيک صورت گرفت. در بلژيک با شنيدن خبر دستگيري کساني که بعدها با من هم پرونده شدند، مطمئن شدم که در بازگشت به ايران دستگير خواهم شد. پرونده هم در مجموع نگران کننده ارزيابي مي شد. بعضي از دوستان، ماندن در آنجا را پيشنهاد کردند، اما من حضور در ايران را -حتي در زندان -سودمندتر ارزيابي مي کردم و براي بازگشت مصمم شدم. به پاره اي از هدف هاي سفرم نرسيدم، مثلا سفر به مصر و تلاش براي ايجاد پايگاهي در آنجا که از هدف هاي ما بود. با ياسرعرفات يا آقا موسي هم در اين زمينه صحبت هايي شده بود و به نظر مي رسيد در آنجا اقدامات ارزشمندي را مي توان انجام داد؛ اما به هر حال اين کار انجام نشد. با اتومبيلي که خريده بودم به ايران مراجعت کردم. در آخرين توقف در خارج، شب به وان در ترکيه رسيدم. از هتل وان به منزل تلفني اطلاع دادم. بعداً در اسناد ساواک ديدم که چون تلفن منزل ما تحت کنترل بوده، ساواک از آمدنم مطلع شده و به گمرک بازرگان دستو ر داده که هنگام ورود گذرنامه مرا بگيرند و از لحظه ورود تحت نظر باشم. البته من هم خودم را براي اين وضع آماده کرده بودم. در بازگشت، در مرز ايران، گذرنامه ام را گرفتند، اما خودم را بازداشت نکردند. من کاملا انتظار بازداشت شدن را داشتم، اما آنها براي اينکه مدتي مرا زير نظر داشته باشند و از طريق کنترل روابط و ملاقات ها، احيانا به سرنخ هايي برسند، به گرفتن گذرنامه اکتفا کردند و گفتند در تهران گذرنامه ات را مي گيري. حدود ده روز آزاد بودم و از اين فرصت کاملا استفاده کردم. مي دانستم که بالاخره دستگير خواهم شد. حرف هايم را به ديگران منتقل کردم، حرف هاي ديگران را شنيدم و اطلاعات لازم را از مسائل داخل در چند ماهي که نبودم، به دست آوردم. در اين ده روز ملاقات هاي زيادي داشتم. سرانجام در آذرماه 54 بار ديگر دستگير و شبانه به زندان کميته مشترک منتقل شدم. قبلا يک بار ديگر و در مسير انتقال از قزل قلعه به قصر به صورت قرنطينه در زندان شهرباني بودم و يک بار هم توسط اطلاعات شهرباني احضار شده بودم که به بازداشت منجر نشد. رژيم در سال هاي آخر عمرش براي سرکوب مبارزان، نيروهاي دست اندکار امنيتي را هماهنگ و کميته مشترک را درست کرده بود. صبح روز بعد بازجويي شروع شد. عضدي با بي ادبي وتهديد و ارعاب، بازجويي را شروع کرد. او در جريان دستگيري من در سال 43 از بازجو هايي بود که به سختي مرا شکنجه کرده بود. در اولين برخوردها، گذشته را به من يادآوري کرد. در سال 43 او يکي از بازجوها بود، اما حالا موقعيت مهمي داشت، در عين حال به دليل اهميت موضوع و شايد هم به دليل همان سابقه اي که با من داشت، بازجويي مرا شخصا عهده دار شد. او تهديدش را با اين ضرب المثل معروف شروع کرد که: «يک بار جستي ملخک...» و بعد گفت: «تو همان سال بايد اعدام مي شدي، دررفتي، اما اين بار اسنادمان کافي است.» سئوال ها از اول متوجه مبارزه مسلحانه بود و تاکيد من در بازجويي اين بود که: «شما اشتباه مي کنيد. ما معتقد به مبارزه مسلحانه نيستيم و تلاشمان براي حمايت از خانواده هاي زنداني به دليل مسائل عاطفي و انساني و نيازمندي آنهاست». مقداري که مقاومت کردم، رفتند و آقاي لاهوتي را براي مواجهه آوردند. منظره وحشتناکي پيدا کرده بود. در اثر شکنجه و کتک، سرش بزرگ و صورتش کج و خونين و عجيب شده بود! او را مقابل من روي صندلي نشاندند و بازجو براي تحقير و شکستن شخصيت من با بي ادبي اين شعر را خواند: «جايي که شتر بود به يک غاز/ خر قيمت واقعي ندارد.» آقاي لاهوتي قيافه علمايي داشت و مسن تر از من بود. بازجو با خواندن آن شعر مي خواست بگويد: «وقتي با آقاي لاهوتي چنين رفتاري مي کنيم، تکليف تو روشن است که چه به سرت خواهد آمد!»مقداري اذيت کردند، ولي چيزي به دست نياوردند. بيشتر متکي به اعترافات وحيد افراخته بودند. حدود يک ماه در سلول انفرادي - در همان به اصطلاح کميته ضد خرابکاري - تنها بودم که از تلخ ترين خاطره هاي من است. علاوه بر اهانت و شکنجه، آنچه سختي اين زندان را مضاعف مي کرد، انحراف عقيدتي مجاهدين و ارتداد آنها بود. وحيد افراخته اعترافات بدي عليه من کرده بود که من البته قبول نمي کردم و بازجو تلاش مي کرد اعتراف بگيرد. با اين همه، اين دوره را گذراندم. در آخرين روزها- پيش از انتقال به زندان اوين - آقاي جلال رفيع را پيش من آوردند. احساس کردم خيلي افسرده است. دانشجو بود و از ما خيلي جوان تر. هر چند دستورات حفاظتي مبارزه مانع اعتماد بود، اما به هر حال با طرح مسائل کلي سعي مي کردم به او روحيه بدهم. من و آقاي لاهوتي را زودتر از انتظارمان به زندان اوين بردند و در آنجا با دوستان ديگر هم روبه رو شديم. بعد از اينکه در زندان اوين با دوستان جمع شديم، معلوم شد بي آنکه از پيش تباني کرده باشيم، همه در بازجويي با همين منطق برخورد کرده اند.
آقاي طالقاني، آقاي منتظري، آقاي مهدوي کني، آقاي رباني شيرازي، آقاي لاهوتي، آقاي انواري و کساني که اولين هسته تجمع ما در زندان اوين بودند، تک تک چنين اظهاراتي داشتند، بي آنکه قبلا همديگر را ديده باشيم. در مرحله بعد، افرادي اضافه شدند: آقاي معاديخواه، آقاي کروبي، از دوستان مؤتلفه: آقاي مهدي عراقي، آقاي عسگراولادي و آقاي لاجوردي را آوردند. همه، کساني بودند که به چنين نتيجه اي رسيده بودند. از مجموع و با جمع بندي تجربه، دو نتيجه مهم روشن مي شد: 1. بايد به جاي مبارزه مسلحانه، مبارزه مردمي را انتخاب کنيم که فراگير و عمومي باشد. 2. کمونيست ها هم در کنار رژيم، به خاطر بلايي که از طريق منافقين بر سر مبارزه آورده بودند، براي ما يک خطر جدي هستند. با تلاش و زحمت زياد بچه ها را تا مرز مبارزه مي آورديم، از اينجا اينها وارد مبارزه مسلحانه مي شوند. و در اين مرحله کمونيست ها مدعي مي شوند که دانش مبارزه انحصاراً در اختيار آنهاست. آنها مسائل مبارزه مسلحانه را با اصول و تاکتيک هايي پردازش شده، فرموله کرده بودند. نخبه ها و اسطوره هاي مبارزه مسلحانه، مثل فيدل کاسترو، چه گوارا، ليلا خالد و ديگران به آنها تعلق داشتند و جنبه چپي داشتند. نتيجه اين مي شد که ما جو ان ها را به ميدان مي آورديم و آنها صيدشان مي کردند. حتي گاهي گروهي را تشکيل مي داديم، بعد دربست جذب آنها مي شدند. در زندان اوين، با توجه به جمع بندي تجربه ها که به آن اشاره شد، يکي از مهم ترين محورهاي بحث، شيوه درست مبارزه بود. ما و جمع دوستان به اين نتيجه رسيده بوديم که با مبارزه مسلحانه به نتيجه دلخواه نمي رسيم و را ه درست براي ما اين است که بتوانيم توده مردم را به ميدان بياوريم که با مبارزات سياسي عملي بود. در مقابل، منافقين و هوادارانشان، حيات خود را در مبارزه مسلحانه مي ديدند. جو عمومي زندان هم به نفع آنها بود، چون اکثر کساني که به زندان آمده بودند، بيشتر گرفتار مبارزه مسلحانه شده بودند. ما در مقايسه با آنها بيشتر با توده مردم ارتباط داشتيم و برايمان روشن شده بود که اين شيوه مانع فراگير شدن مبارزه است. مصلحت ما در هر چه عمومي تر کردن مبارزه بود و معتقد بوديم هر چند در مقطعي حرکت مسلحانه در تغيير فضا و انجام تبليغاتي براي مبارزه منافعي داشت، اما فلسفه آن، ديگر منتفي است. حساسيت رژيم هم در آن زمان بيشتر متوجه مبارزه مسلحانه بود و نسبت به بحث هاي ايدئولوژيک و سياسي حساسيت زيادي نشان نمي داد تا کفه مبارزه مسلحانه را سبک کند. ارزيابي ما اين بود که اين شيوه، ديگر کارآئي ندارد. رژيم هم در سرکوبي حرکت مسلحانه، به هيچ حد و مرزي قائل نبود و به هيچ کس رحم نمي کرد و براي نابودي حرکت، آماده بود هر بهايي را بپردازد. برداشت من در سفر به خارج از کشور هم که به تازگي از آنجا برگشته بودم، همين بود. آنجا هم بيشتر به مسائل مردمي اهميت مي دادند و براي شان ميزان حمايت مردمي ملاک بود. اگر کسي مي گفت توانايي انجام ترور يا انفجاري را دارد، به آن اهميت نمي دادند و سئوالشان بيشتر اين بود که مردم چه قدر با شما هستند؟ نيروهايي هم که در خارج بودند، عمدتا وابسته به جريان مبارزه مسلحانه نبودند و به همين نتيجه رسيده بودند. در فرصتي هم که پيش از دستگيري داشتم، از مجموع ملاقات ها و گفت و گو ها با اطمينان به اين نتيجه رسيده بودم که خيلي از نيروهاي مخلص، چنين برداشتي دارند. با امام هم صحبت کرده بودم و نتيجه، روشن بود. ايشان از ابتدا حرکت مسلحانه را تاييد نمي کردند. حوادثي که پيش آمده بود، همه در تاييد درستي موضع گذشته ايشان بود. دوستاني هم که در نجف بودند و پيش از اين حوادث، موضع حمايت از مبارزه مسلحانه داشتند، سير حوادث به تبعيت از موضع امام کشانده بود. رژيم هم از اين دريافت جمعي ما خوشحال بود، با اين ارزيابي و احساس که چنين دريافت و موضعي، ميان ما و بچه ها فاصله اي را ايجاد مي کند، لذا بند1 زندان اوين، وضع خاصي پيدا کرده بود. سران مبارزه در آنجا جمع بودند و مبارزه مسلحانه را قبول نداشتند و اين مي توانست وسيله تفرقه اي به سود رژيم باشد و بچه هاي حاد و افراطي و طرفدار مبارزه مسلحانه را از ما جدا کند. بيرون از زندان هم وضع خاصي پيش آمده بود. آقاياني که از زندان آزاد مي شدند و با مشي مسلحانه مخالفت مي کردند، عده اي موضع جديد آنها را تخطئه مي کردند، هر چند عقلاي قوم اين موضع را مي پسنديدند و مي گفتند راه درست همين است. رفته رفته، در داخل زندان ها هم مواضع جديد، موضوع بحث و درگيري فکري شد، خصوصا در زنداني که ما بوديم. هر فرد تازه اي که مي آمد مدتي بايد با او با همان شيوه رايج در زندان - در ضمن راه رفتن و قدم زدن - بحث مي کرديم. بعضي ها قانع مي شدند و جمعي هم نمي پذيرفتند. بودند کساني که شيوه امام را مورد انتقاد قرار مي دادند که چرا ايشان در نجف هيچ حمايتي از مبارزه مسلحانه نمي کنند. توقع دارند مردم به ميدان بيايند؟ مردم با دست خالي چه طور به ميدان بيايند؟ بحث ديگر تا حدودي جنبه ايدئولوژيک داشت. بحث طبقه کارگر و نقش و موضع آن. آنها بر پايه مسلم پنداشتن ماترياليسم تاريخي معتقد بودند که شرط پيروزي انقلاب در همه جا تشديد تضادها و پيدايش بحران در اوج اين تضاد است. بايد طبقه کارگر با طبقه کارفرماي حاکم درگير شود. تا کارگري نباشد، در کشور زمينه انقلاب نيست. از اشتباهات شاه، ترويج صنايع مونتاژ است که پيامد آن رشد طبقه کارگر است. طبقه کارگر در ماهيت خود، انقلابي است. تصور آنها اين بود که طبقه کارگر با آنهاست و روحانيت از حمايت طبقه کارگر برخوردار نيست. روحانيت به عنوان خرده بورژوازي، وابسته به بورژوازي است و طبقه کارگر با آن در تضاد ماهوي است. نمي توانستند درک کنند که طبقه کارگر مسلمان با طبقه کارگر در محيط هايي که بر آن انديشه و بينش مادي حاکم است، متفاوت است. منطق ما اين بود که همين حالا سربازگيري امام از طبقه کارگر، بيشتر از شماست. اگر طبقه کارگر بر سر دوراهي قرار بگيرد که يک سو دعوت امام و در سوي مقابل دعوت شما باشد، به دعوت امام پاسخ مثبت خواهد داد. بحث جدي ما اين بود که اگر به محيط آزادي برسيم، طبقه کارگر به سمت روحانيت گرايش پيدا مي کند و با شما همسو نخواهد شد، اما آنها اميد ديگري داشتند و بالاخره قانع نمي شدند. ماترياليسم تاريخي و ديالکتيک اصل مسلم خدشه ناپذيرشان بود. آنها 15خرداد را يک حرکت کور معرفي مي کردند و مي گفتند چنين حرکت هايي هرگز نتيجه بخش نخواهد بود. ما هم بي برنامه بودن حادثه 15خرداد را، صرف نظر از جنبه هاي مثبت زيادي که در نفي مشروعيت رژيم و زمينه سازي رو در رويي مردم با آن داشت، قبول داشتيم، اما رمز ناکامي آن را اين مي دانستيم که در آن احوال، مردم رشد سياسي کافي نداشتند. اگر برنامه داشتيم، مي توانستيم مردم را حفظ کنيم و در صحنه نگه داريم و از نااميدي و سرخوردگي آنها جلوگيري کنيم. چنين بحث هايي همچنان در زندان جريان داشت. بعد از اينکه رژيم فضاي باز سياسي اعلام کرد، وضعي پيش آمد که روشنگر درستي منطق ما بود. به وضوح مي ديديم که مردم به صحنه آمدند و محورشان هم امام بود. مردم با همان روحانيتي هستند که در باور اينها مورد قبول و حمايت طبقه کارگر نمي توانست باشد. آنها مي گفتند مردم با صفير گلوله همراه خواهند بود، با فرياد تکبير. ما هم مي پذيرفتيم که صفير گلوله براي مردم جاذبه دارد، اما مي گفتيم که آن دوره گذشته است. در يک مقطع، صفير گلوله و صداي مسلسل تاثير خود را گذاشت. فعلا مردم هوشيار شده اند و نياز به هدايت با برنامه دارند. وقتي مرگ مشکوک حاج آقا مصطفي و در پي آن، تظاهرات مکرر پيش آمد، همه تحليل ها ي اينها به هم ريخت، در حالي که تا چند ماه پيش از آن، آنها حالت تهاجمي داشتند. وقتي نماز عيد فطر در تپه قيطريه به امامت شهيد مفتح و بعد از نماز آن تظاهرات عظيم و با شکوه برگزار شد، اينها مات و حيرت زده شدند. مدعي هم بودند که مردم روحانيت را قبول ندارند. وقتي آن راه پيمايي مردم را پشت سر روحانيت ديدند که عجيب هم بود، همه استدلال هاي آنها به هم ريخت. صحيح هم همين است. وقتي مورد عيني اتفاق مي افتد، در برابر آن، تحليل هاي ذهني هيچ رنگي ندارند. تصور آنها اين بود که طبقه کارگر با آنهاست. مردم خرده پا پشت سر روحانيت هستند و در اين حرکت عيني ديدند که اينها همه پشت سر روحانيت هستند. با چنين وضعي، مبارزه مسلحانه جايي نداشت. گاهي که رژيم خشونتي نشان مي داد، مثل حادثه 17شهريور، باز بحث داغ مي شد. آنها مي گفتند: «حالا وقت آن است که امام فرمان جهاد بدهند تا سربازهايي که از ارتش فرار مي کنند و مردم مورد تهاجم، با اسلحه جواب رژيم را بدهند.» ما مي گفتيم: «تصادفا نقطه خطر همين جاست. اگر چنين اتفاقي پيش بيايد، رژيم بهانه پيدا مي کند. مردم با دست خالي در مقابل سرنيزه و گلوله رژيم روي زمين مي نشينند، شهداي خود را تشييع مي کنند و صحنه را ترک نمي کنند.» تفاوت اصلي 17شهريور با 15خرداد هم همين جا بود. ما مي گفتيم: «الان ببينيد که مردم رشد کرده اند و با اين همه بي رحمي و خشونت و تلفات، عقب نشيني نمي کنند.» عملا تحليل ها به نفع ما بود. با چنين روحيه اي از زندان آزاد شديم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 442]
صفحات پیشنهادی
-
گوناگون
پربازدیدترینها