واضح آرشیو وب فارسی:مهر: به بهانه سالگرد درگذشت قیصر امینپور؛
روایتهایی از دیدار با شاعر انقلاب/ قیصر گل آفتابگردان بود
شناسهٔ خبر: 2953443 - جمعه ۸ آبان ۱۳۹۴ - ۱۴:۰۹
فرهنگ > شعر و ادب
حسین قرایی میگوید: «وقتی به قیصر گفتم منظورت از «در کوچه آفتاب» در رباعیت چیست، صریح و سریع گفت: جمهوری اسلامی.» به گزارش خبرنگار مهر، حسین قرایی شاعر و پژوهشگر ادبی که در سالهای دور و دوران دانشجویی روزهایی را با مرحوم قیصر امین پور گذرانده است همزمان با سالروز درگذشت این شاعر معاصر یادداشتی را در اختیار خبرگزاری مهر قرار داده است که در ادامه از نگاه شما میگذرد: سال هشتاد و یک بود و تازه دانشجو شده بودم. فضای تربیت معلم هم به گونهای بود که نشاط درس خواند بین دانشجویان به چشم می خورد. دو واحد ادبیات کودک و نوجوان داشتیم. استاد چند جلسه آمد و به من گفت: «شما کتاب های قیصر امینپور و سید مهدی شجاعی را بخوانید.» تعداد زیادی از کتاب های این دو نفر را گرفتم و خواندم اما شعرهای قیصر را حفظ کردم و وقت بیشتری برای خواندن اشعارش گذاشتم. تا اینکه استاد گفت تحقیقایتان را وسیع تر کنید و راجع به هرکدام بیشتر بنویسید. سروش نوجوان را گرفتم و به دفتر نشریه زنگ زدم، پس از اینکه نگهبان آن جا گوشی را برداشت با توضیحاتی که برایش دادم قانع شد و وصل کرد و با مرد متواضع «قیصر امین پور» صحبت کردم. گفتم: می خواهم با شما مصاحبه کنم و گفت من مصاحبه کردن بلد نیستم و ... ولی بیایید با هم چایی بخوریم. تنفس صبح با زلال کلمات دو سه روز بعد چالاک و پرنشاط کوبیدم از پیشوا تا خیابان مطهری تهران را طی کردم. یکی از دوستان را به عنوان عکاس با خودم برده بودم. وقتی به ساختمان سروش رسیدیم از نگهبانی سوال کردم آقای امین پور طبقه چندم است؟ قبل از اینکه جواب بدهد گفت: نمی توانید با دوربین بالا بروید. گفتم : چرا؟ گفت نمی توانید دیگر. گفتم می شود دفتر آقای امین پور را بگیرید و ما با ایشان صحبت کنیم؟ دفتر را گرفت و گفت: دو نفر آمده اند و می خواهند با دوربین بیایند بالا. گوشی را داد به من. صدایی زلال از آن سوی گوشی گفت: پس عکس هم می خواهی بگیری؟ گفتم : اگر اجازه دهید. خلاصه وساطت کرد و با شوق دلپذیری به دفتر شاعر «تنفس صبح» رسیدم. پس از چند دقیقه نشستن به انتظار، قیصر را دیدم، در یک اتاق سه در چهار با بیوک ملکی نشسته بود. قیصر سمت راست و بیوک سمت چپ. من ارزشش را نداشتم... خوش و بشی با ما کرد و گفت: ارزشی نداشت به خاطر من از پیشوا این همه مسافت را گز کنید و بیایید. گفتم استاد نفرمایید، شما بزرگوارید و ... اگر اجازه بدهید مصاحبه را شروع کنم. با لبخند نمکینی که بر چهره تکیده اش نشسته بود نرم نرمک سرش را تکان داد و گفت: تلفنی به شما عرض کردم که من مصاحبه کردن بلد نیستم! الحاح و اصرار من کارگر شد، گفتم پس به عنوان یک تحقیق دانشگاهی مصاحبه می کنیم. گفت: بسم ا... -جناب امین پور شما چه سالی و کجا به دنیا آمدید؟ -من دوم اردیبهشت هزار و سیصد و سی و هشت در گتوند به دنیا آمدم، راستی ضبط نمی کنید؟ واکمن ندارید؟ -نه شما می فرمایید و حقیر می نویسم! -عجب! باشه من می گویم و شما بنویس آقای قرایی! این بار لبخند تمام صورتش را پر کرده بود. مثل اینکه به روستایی بودن ما بیشتر پی برده بود، همین طور که زمزمه می کرد گفت باشه من می گویم و شما بنویسید، نزدیک پنجره اتاقش رفت و پنجره را گشود گفت: «من دلم می خواهد
دستمالی خیس
روی پیشانی تب دار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس
نان ماشینی
در تصرف دارد...
آبروی ده ما را بردند!» در کوچه آفتاب یعنی... . کمی در حال و هوای روستا و دل های صاف و زلال گپ زدیم. در همین فواصل سوال های اصلی ام را پرسیدم. گفتم استاد! منظور شما از عبارت «در کوچه آفتاب» در رباعی: «در خواب، شبی شهاب پیدا کردم
در رقص سراب آب پیدا کردم
این دفتر پر ترانه را، هم روزی
در کوچه آفتاب پیدا کردم» چیست؟ سریع و صریح گفت: انقلاب اسلامی. ارزش ها را در لفافه گفتم یادم هست چند سوال دیگر از او پرسیدم که استادانه پاسخ داد؛ شما در کتاب «مثل چشمه، مثل رود» و «تنفس صبح» با صراحت بیشتری از شهیدان و اهالی قبله نام برده اید مثل شعر معروف «حضور لاله ها»؛ «باز هم اول مهر آمده بود/ و معلم آرام/ اسم ها را می خواند/ اصغر پورحسین/ پاسخ آمد حاضر...» ولی دیگر این صراحت در مجموعه شعرهای اخیرتان به چشم نمی خورد؟ با نجابت خاصی دوباره سریع جواب داد من این ارزش ها را در لفافه گفته ام، «یا به قول خواهرم فروغ:/دست های خویش را/در کدام باغچه/ عاشقانه کاشتی؟» این ها دست های یک جانباز است، من این مفاهیم را در لفافه و هنرمندانه تر بیان کردم. استاد شما در شعر کوتاهی گفتید: «گفت احوالت چطور است؟ / گفتمش: عالی است/ مثل حال گل/ حال گل در چنگ چنگیز مغول؟» به نظر من در این ها اعتراض نهفته است، دست هایش را لای موهایش گم کرد و با نرمای کلمه پاسخ داد واقعا من گاهی اوقات احوالم این گونه می شود. خیلی قیصر را اذیت کردم و متاسفانه نمی دانستم که درد او را در سیطره دارد. پس از یکی دو ساعت اذیت کردن او راهی پیشوا شدم. تو هنوز نوجوانی ات را حفظ کرده ای چند ماه بود مصاحبه را پیاده کرده بودم و دوباره زنگ زدم و گفتم: «استاد اگر اجازه بدهید می خواهم برای نشان دادن مصاحبه خدمت شما برسم غلط هایم را بگیرید.» دوباره با نشاط گفت هر موقع دوست داشتی بیا من هستم. فردا مزاحم شدم و کلمه به کلمه، با مهربانی و عطوفت تمام مصاحبه ام را ویرایش کرد. حدود یک ساعت این کار طول کشید با مداد مطالب را کم و زیاد می کرد و توضیح می داد. من معلمی پیدا کرده بودم به نام قیصر امین پور، من کودک نجیب دزفولی را پیدا کرده بودم که تمام عمرش را صرف واژه های زیبایی مثل نجابت و صداقت و کلمات خوش تراشی از این دست کرده بود.
از آن به بعد شیفته قیصر شده بودم و دیدارهای زیادی با او داشتم. در دانشکده ادبیات، گاه و بی گاه در کلاس های ادبیات معاصر و نقدش شرکت می کردم و چیزهای زیادی عایدم می شد. نقد کتاب خودش «دستور زبان عشق» که در شهر کتاب برگزار شد، یادم هست اسماعیل امینی و بهروز یاسمی، فاطمه راکعی، مرتضی کاخی، در آن نشست صحبت کردند و در نمایشگاه کتاب دوباره او را دیدم. یک بار یادنامه سلمان هراتی با عنوان «گل چه پایان قشنگی دارد» به سعی محمدرضا عبدالملکیان را گرفته بودم و در نمایشگاه کتاب سال هشتاد و پنج در غرفه انجمن شاعران ایران بین ده ها شاعر علاقه مند به ادبیات فارسی یافتمش، جمعیت را کنار زدم و سلام کردم، شناخت و گفت چه خبر؟ گفتم هیچ خبری نیست! فقط آمدم ببینمتان و دوست دارم این کتاب یادنامه سلمان را با امضای شما داشته باشم، چون من سلمان به روایت شما را، هم خیلی دوست دارم. برایم امضا می کنید؟ پذیرفت امضا کرد و برای این که به یادم بیاورد که مرا می شناسد و دیدار در سروش نوجوان یادش هست، گفت؛ «تو هنوز نوجوانی ات را حفظ کرده ای!» و باز هم صحبت کردیم، مثل اینکه آن موقع از سروش نوجوان رفته بود، گفتم چگونه می توانم مزاحمتان شوم، شماره منزلشان را داد و گفت در خدمتیم، هر موقع دوست داشتی با رفقایت بیا. خندان و شادان رفتم و همه شعرهای خوب قیصر در ذهنم قد کشیده بود. چون متوجه بودم که مریضی اذیتش می کند، دوست نداشتم مزاحمش شوم. گذشت و گذشت تا آخرین دیدارم با او در جلسه نقد کتابش در شهر کتاب شکل گرفت و ... تا هنوز ندیدیمش. گاهی اوقات قیصر را در خواب می بینم. در بین شاعران که هنوز قیصر را ندیدم، هیچ شاعری ندیدم که قیصر باشد. چه قدر دوست داشتم مثل قیصر باشم، انسان و زلال و مسلمان و با صفا ... قیصر رفت و من هنوز با این گل آفتاب گردان فاصله دارم. آیا می شود مثل قیصر در هیچ جناحی و دسته ای نگنجید و فقط خودت باشی؛ قیصر، قیصر. قیصر گل آفتاب گردان بود، گل آفتاب گردان خدا.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مهر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]