واضح آرشیو وب فارسی: ایران راوی: – آقا خسته نباشید.ببخشید، مسیر روستای بن بید از کدوم طرفه؟ – بن بید؟ اصلا تا حالا اسمش رو هم نشنیدم. – ببخشید آقا،چطور می توانم به بن بید برم؟ – با این ماشین می خوای بری؟نمی تونی.من اگر جای شما بودم از همین راه برمی گشتم. – چرا؟ مگه راهش چه جوریه؟ – بن بید آخر دنیاست. مسیرش خیلی خرابه.فقط با ماشین شاسی بلند میشه رفت. هنوز باورم نمی شد اما وقتی از یک نفر دیگر هم پرسیدم و همین جواب را شنیدم، تازه فهمیدم موضوع چیست. خورموج را پشت سر گذاشته و حالا دیگه به روستای شنبه رسیده بودم. یک ماشین شاسی بلند کرایه کردم و به راهم ادامه دادم. فکر کردم راننده مثل خودم کارمند است، اما بعد فهمیدم که کشاورز است و گوجه و بادمجون کشت میکند. از همان اول مسابقه بیست سوالی رو با راننده شروع کردم.خب،کنجکاو بودم که این آخر دنیا دقیقا چجوریه.اول از شغل مردمش پرسیدم.راننده لبخندی زد و گفت: لونجا شغلی نیست. با کنجکاوی بیشتر سوالاتم را ادامه دادم. حالا دیگه وسط کوه بودیم. همین طور که به پیش می رفتیم، مسیر ناهموارتر می شد. عبور از جاده هایی با شیب تقریبا هفتاد و پنج درجه مرا به یاد درس ریاضیات مدرسه می انداخت و به چشم خودم موج سینوسی را تو جاده می دیدم. ناگهان راننده مکث کوتاهی کرد و گفت: اون جاده خاکی رو میبینی؟ – آره. همونی که سمت راسته. – خودشه.به اون جاده میگن: دزدراه.کیلو کیلو مواد مخدر رو از طریق اون مسیر به اینجا قاچاق می کنند. از لابلای صحبت های آقای راننده فهمیدم که علاوه بر فقر و اعتیاد گسترده، شکار و خرید و فروش پرندگان در معرض انقراضی مثل آهوبره و چرخ هم در انجا رواج دارد که البته مشتریان نهایی آنها اعراب ثروتمند حاشیه خلیج فارس هستند. از او شنیدم که فرد معتادی، یک آهوبره را زنده گیری کرده و به مبلغ ناچیزی فروخته و تمام پولش را دود کرده به هوا. زندگی یک معتاد خوشبخت این جوری می تواند باشد. در مسیر ناگهان خانواده ای را دیدم که وسط جاده نشسته بودند و بچه هایشان داشتند با خاک جاده، خاک بازی می کردند. – آقا، میشه خانواده من رو تا بن بید ببرید؟ – بله حتما. همسر و فرزندانش پشت ماشین نشسته و مرد خانواده هم با موتورسیکلت در پی ما حرکت کرد. پس از یک ساعتی که از شنبه حرکت کرده بودیم، کم کم از دور تابلو روستای بن بید را دیدم. خوشحال از این بودم که کابوس جاده را به پایان رسوندم، اما خبر نداشتم که کابوس من هنوز شروع نشده. تو خوشی غوطه ور بودم که صدای ضربه ای محکم که به شیشه ماشین نواخته شد، من را به خودم آورد. توقف کردیم. خانواده مرد موتورسوار پیاده شده و تشکر کردند. – آقا ببخشید، مدرسه این روستا کجاست؟ – اونجا، همونی که روی تپه است. وقتی به دقت نگاه کردم، متوجه شدم تنها ساختمانی که به مدرسه شباهت دارد، همانی است که مثل یک نگین انگشتری در میان انبوه خرده سنگ ها،خودنمایی میکند. مدرسه نوساز بود اما دیوار نداشت.از اتومبیل پیاده شدم و سردر مدرسه را خواندم: « مدرسه برکت امام خمینی (ره) روستای بن بید» هوا گرم بود اما کتم را پوشیدم، دفترچه یادداشت و قلمم رو به دست گرفته و وارد شدم. – خسته نباشید، من از سازمان … مزاحم شما شدم. اگر اجازه دهید چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟ – بله.خوش آمدید. بفرمایید من در خدمت شما هستم. به پای درد و دل مدیر مدرسه نشستم که به همراه یک معلم دیگه مدرسه را اداره می کردند. سوال و جواب ها شروع شد. از همان نوع مسابقه بیست سوالی که قبلش با راننده داشتم؛ – مشکلات شما چیه؟ – چه نیازمندی هایی دارید؟ – چطور می تونیم کمکتون کنیم؟ و … من و مدیر روی صندلی دسته دار چوبی توی یه کلاس خالی نشسته بودیم و غرق صحبت شدیم. تخته سیاه در حین صحبت نظرم را به خودش جلب کرد. با خرده گچ های صورتی رنگ که جلویش صف کشیده بودند و غبار گچ که روی زمین پاشیده شده بود. وصف دانش آموزی را شنیدم که به دلیل ناتوانی مالی والدینش از تحصیل در سال جاری محروم شد، در حالی که در سال گذشته رتبه دوم مدرسه بود. یکی دیگه از دانش آموزها کتاب هایش را با هزینه شخصی آقا معلم تهیه کرده بود. شنیدم که تنها پاپوش تعدادی از بچه ها دمپایی هست. مدرسه بیشتر اوقات آب نداشت و این شامل زمان حضور ما در مدرسه هم می شد. – آقای مدیر،در این جور مواقع بچه ها برای دستشویی چه کار می کنند؟ – بیشتر اوقات به دلیل قطعی آب،مجبورند از مدرسه تا خونه هاشون بدوند. آقای معلم که مدیر مدرسه هم بود، مردی بود با قدی بلند و خوش صحبت. از شنبه تا چهارشنبه در روستا می ماند و آخر هفته هم به خورموج برمی گشت تا خانواده اش را ببیند. در چشمانش کوه مشکلات مشخص بود اما شوق آموزش هم به وضوح دیده می شد. هم پدر بچه ها بود و هم مادرشان. خودش به تنهایی و در یک کلاس،د انش آموزان پایه اول تا چهارم را آموزش می داد. همکارش هم مسئولیت پایه های پنجم و ششم را به عهده گرفته بود. پس از پایان صحبت ها و یادداشت برداری از نیازهای مدرسه به اتفاق آقا معلم سر کلاس رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی از بچه ها درباره همکلاسی غایبشان پرسیدم.دانش آموزان که چهارده نفر بودند، خیلی از درس او تعریف و تمجید می کردند. احساس کردم دلشان برایش تنگ شده. از آقای معلم پرسیدم که «بچه ها برای ادامه تحصیل مشکلی ندارند؟» – پسرها می تونن به مدرسه شبانه روزی برن اما دخترها نه. این یعنی اینکه پایه ششم ابتدایی پایان راه تحصیل برای آنهاست. راهی که می توانست به موفقیت و خوشبختی ختم شود، اما ازدواج شروع یک راه جدید است برای آنها. – بچه ها، میشه به من بگید چی دوست دارید داشته باشید تا راحت تر بتونید درس بخونید؟ – آقا مامان و بابام پول ندارند که …. معلم وسط حرفش پرید و گفت: عزیزانم از مشکلات خودتون بگید. آقای مهندس این همه راه رو تا اینجا اومدند تا واسه شما کاری کنند. – آقا،یه چیزی بگم؟ – بگو عزیزم،هر چی دوست داری بگو. – آقا ما تغذیه نداریم. – آقا اجازه،ما دوست داریم بریم اردو آقا معلم بلافاصله گفت: این بچه ها توی عمرشون تا حالا حتی خورموج رو هم ندیدند. – آقا ما میز تنیس می خوایم. – آقا من لباس ورزشی ندارم .وقتی می خوام فوتبال بازی کنم لباسم کثیف میشه. آخه همین یه لباس هم بیشتر ندارم. – … ۴۷۴۷
شنبه ، ۲آبان۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایران راوی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 23]