واضح آرشیو وب فارسی:ایبنا: به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) دفاع مقدس با فرهنگ عاشورا عجین است. رزمندگان با سیه پوش کردن چادرها و سنگرها در دهه نخست محرم می کوشیدند یاد یاران و عظمت قیام حضرت ابا عبد الله حسین علیه السلام را در دل خود زنده و با تاثی از آن فرهنگ علیه دشمن متجاوز ایستادگی کنند. ایبنا محرم جبهه را از سطرهای کتاب «پایی که جاماند» مرور کرده است. این کتاب نوشته سید ناصر حسینی پور است که به ولید فرحان گروهبان عراقی (سرنگهبان اردوگاه ۱۶ تکریت، که در زمان اسارت که او را بسیار شکنجه و آزار داده) تقدیم شده است. «پایی که جا ماند» در 15 فصل، با ارائه اسناد و تصاویر روایتگر خاطرات 808 روز اسارت حسینی پور در زندان های مخفی عراق است. او از سوم تیرماه 1367 تا بیست و دوم شهریور 1369 زندانی عراقی ها بود. در صفحه های 294 تا 297 «پایی که جا ماند» می خوانیم: « دوشنبه 24 مرداد 1367 ـ بغداد ـ بیمارستان الرشید : «دومین روز ماه محرم بود. دکتر عزیز ناصر به اتفاق فرد میان سالی لباس شخصی که تا حالا او را ندیده بودم، وارد آسایشگاه شد. عراقی لباس شخصی کت و شلوار شیک اتو کشیده ای پوشیده بود. دکتر از من، قاسم فقیه و احمد شریفی که کم سن و سال ترین افراد آسایشگاه بودیم، خواست جواب سؤالات دانشجوی دکترای عراقی را بدهیم. گویا می خواست تِز دکترایش را بنویسد. فکر می کنم موضوعش جنگ و اسرای کم سن و سال ایرانی بود. او گفت: چون ارتش به تنهایی نمی توانست از مرزهای ایران دفاع کند، به همین خاطر، رژیم ایران افراد کم سن و سال را از مدرسه ها به زور به جبهه کشانده! سؤالات مختلفی پرسید و ذهنیات خاصی داشت. می خواست بداند چگونه نیروهای مردمی که در عراق تعبیر جبیش الشعبی را برای آن ها به کار می بردند، توانست قوی تر از یک ارتش رسمی عمل کند. هرچه بود وزارت دفاع و استخباراتی ها به او اجازه داده بودند، با اسرای کم سن و سال مصاحبه کند و پایان نامه اش را تمام کند. از صحبت هایمان یادداشت برمی داشت. نمی دانم در نوشته هایش چقدر انصاف را رعایت کرد. از انگیزه های مان، فرمانبری بی چون و چرای بسیجیان از امام خمینی و ... سؤال می پرسید. قاسم فقیه با همان زبان ساده و لهجه ی دوست داشتنی اش بهش گفت: من انگیزه منگیزه حالیم نیست، اومدیم از وطن مون دفاع کنیم! وقتی حقیقت دل مان را برایش گفتیم، برایش تعجب آور بود. به من گفت: این سؤال من اصلاً به این پایان نامه ارتباط نداره، بهم بگو ببینم شما که تو این سن کم یه پاتو از دست دادی و این جا اسیر ما هستی ناراحت نیستی؟ ـ چرا باید ناراحت باشم! ـ درکش برای من سخته! ـ ما که خودمون با پای خودمون اومدیم جبهه، فکر این روزا رو هم کرده بودیم! دانشجوی دکترا رفت. اما احساس کردم با خودش درگیر بود؛ مجروحین کم سن و سال را که با روحیه ی عالی می دید تعجب می کرد. شب قبل برای بچه ها نوحه ی، هنوز از کربلایت/ به گوش آید صدایت/ حسین جان ها فدایت را خوانده بودم. این نوحه را حاج صادق آهنگران در جمع رزمندگان خوانده بود. عبدالجبار مرا بیرون برد و سیلی محکمی خواباند توی گوشم. تهدیدم کرد اگر تکرار شود، بدجوری اذیتم خواهد کرد. تصمیم داشتم شب های بعد هم نوحه بخوانم. محرم بود و خط نشان کشیدن عبدالجبار برایم مهم نبود. از توفیق احمد شنیده بودم شیعیان در ماه محرم برای عزاداری محدودیت دارند. نمی توانستم ایام محرم برای بچه ها نوحه نخوانم. شب قبل عبدالجبار پشت پنجره حاضر شد و بعد از این که چند بار سرم را به میله های آهنی پنجره کوبید، با بچه ها بحث کرد. در مورد عاشورا، امام حسین (ع) و ما ایرانی ها. عبدالجبار گفت: امام حسین عرب است و از ماست، به شما ایرانی ها چه ربطی داره؟ از او دل پری داشتم. سعی کردم جوری حرف بزنم، کتکم نزند، لذا گفتم: امام حسین (ع) مال همه است! باقر درخشان گفت: می گن ما علاقه مون به آقا امام حسین رو چه کار کنیم؟! هادی گنجی به عبدالجبار گفت: من بچه ی ایلامم. تابلویی هست که تو مرز خسرویه، نشانگر علاقه ی ما به آقاست؛ روی اون تابلو نوشته، کربلا 505 کیلومتر. سه شنبه 25 مرداد 1367 ـ بغداد ـ بیمارستان الرشید روز سوم ماه محرم بود. برای بچه ها نوحه خواندم. می دانستم عبدالجبار عصبانی می شود. کوچک که بودم، ده شب ماه محرم را در مسجد امام سجاد (ع) محله مان نوحه می خواندم. بعدها که به جبهه آمدم، هر ده شب محرم سال 1365 را در مناطق جنگی جنوب و سال 1366 را در کردستان مداح بچه های تخریب بودم. وقتی این شعر حاج صادق را خواندم. بچه ها به یاد روزهای جنگ اشک شان در آمد. هنوز از کربلایت/ به گوش آید صدایت/ حسین جان ها فدایت. آن روزها با مناسبت و بدون مناسبت برای بچه ها شعرهای حاج صادق را می خواندم. قبل از این که عازم جبهه شوم، بیشتر شعرهایش حفظم بود. معمولاً قبل از هر عملیاتی برای بچه ها می خواندم. با وجود کلکسیون نوارهایی که برادر شهیدم از حاج صادق جمع کرده بود، کمتر شعری بود که حفظ نباشد.» صدام در محرم سال 1369 کویت را استان نوزدهم عراق معرفی کرد. در روایت یاحسنی از این واقعه در صفحه 612 کتاب «پایی که جا ماند» می خوانیم: « پنج شنبه 11 مرداد 1369 ـ تکریت ـ کمپ ملحق : امروز عاشوراست. صدای هلهله و شادی عراقی ها بلند شد. نمی دانم چه خبر بود. دلم می خواست بدانم چرا عراقی ها در روز عاشورا این همه خوشحالند، از خوشحالی عراقی ها استفاده کردیم و برنامه ی سینه زنی روز عاشورا را در بازداشتگاه اجرا کردیم. با این که تهدیدم کرده بودند نوحه نخوانم، اهمیتی ندادم. عراقی ها از بس خوشحال بودند کاری به کارمان نداشتند. حدس می زدم باید اتفاق مهمی افتاده باشد که برای عراقی ها عزاداری عاشورا اهمیتی نداشت. سراغ سامی رفتم ببینم چه خبر است. سامی گفت: امروز ارتش عراق، کویت را اشغال کرد! خبر عجیبی بود. باورش سخت بود. خبر که پیچید همه تعجب زده شدیم. برای مان سؤال بود که چرا کویت؟ چرا در روز عاشورا. کویت در خوش خدمتی برای عراق کم نگذاشته بود؛ این دیگر چه بلایی بود که به روزش می آمد. ظاهراً این حق امیر کویت نبود. خدمات امیر کویت به صدام در جنگ هشت ساله ارزش این را داشت که صدام کاری به کویت نداشته باشد. بچه ها گفتند، صدام چه کار به این مینی کشور داشت! به قول رامین حضرت زاد با یک مینی کاتیوشا هم می شد این مینی کشور رو تصرف کرد. غروب صدام در تلویزیون ظاهر شد و برای مردم عراق سخنرانی کرد. صدام گفت: ارتش عراق با یک یورش دوساعته کویت را اشغال کرد. این جمله ی صدام در تیتر اول روزنامه ی القادسیه در ذهنم نقش بسته است. کویت جزء من العراق فی عهد العثمانی... کویت در عهد عثمانی جزئی از عراق بوده و باید به عراق ملحق می شد...» (ص 612) برای دریافت اطلاعات بیشتر به نشانی زیر مراجعه کنید:
جمعه ، ۱آبان۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایبنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 21]