تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1834327937
حکایتهای ملانصر الدین....!!!!!
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : حکایتهای ملانصر الدین....!!!!! iman game1st March 2009, 04:56 PMحکایات جالب و خواندنی ملا نصرالدين ملا نصرالدين اختلاف رنگ روزي مردي که موهايي مشکي و ريشي سفيد داشت وارد مجلسي شد که اتفاقا" ملانصرالدين در آن حضور داشت. از ملانصرالدين درباره اختلاف رنگ ميان ريش و موهاي آن مرد سوال کردند. ملا جواب داد: سياهي موي سر و سفيدي ريش او نشان مي دهد که مغزش کمتر از چانه اش کار کرده است. خر گمشده ملانصرالدين ده تا خر داشت. روزي سوار يکي از آنها شد و بقيه خرهايش را شمرد.اما هر چه مي شمرد مي ديد يکي از آنها کم است. بالاخره چند باري هي سوار شد و هي پياده شد و عاقبت از روي خر پايين آمد و گفت: خر سواري به گم شدن خر نمي ارزد. شراب گرم از ملانصرالدين پرسيدند: شراب گرم را چه مي نامند؟ ملانصرالدين گفت: گرم شراب. باز پرسيدند: اگر سرد باشد چي؟ ملا گفت: ما آن را زود مي خوريم و مجال نمي دهيم که سرد شود. ملانصرالدين گوسفند مردم را مي دزديد و گوشتش را صدقه مي کرد. از او پرسيدند: اين چه کاريست که مي کني؟ ملا جواب داد: ثواب صدقه با بره دزدي برابر است فقط در ميان پيه و دنبه اش توفير است! ملاي امانت دار ملانصرالدين در صحرايي نشسته بود و داشت مرغ برياني را مي خورد. رهگذري به او رسيد و گفت:ملا! اجازه بدهيد من هم يک لقمه بردارم. ملانصرالدين جواب داد: خير اجازه نمي دهم چون مال کسي است. رهگذر گفت: شما که خودتان مشغول خوردنش هستيد. ملا گفت: درست است، ولي صاحب اين مرغ آن را به من داده تا من آن را بخورم نه کس ديگري. ملاي زرنگ روزي چند تا بچه شيطان در کوچه اي سرگرم بازي بودند که چشمشان به ملانصرالدين افتاد. بچه ها با هم قرار گذاشتند که به هر دوز و کلکي شده کفشهاي ملا را بدزدند. بعد رفتند کنار درخت تنومند و پر شاخ و برگي ايستادند و طوري که ملا بشنود گفتند: همه اهل محل مي گويند تا به حال هيچ کس نتوانسته از اين درخت بالا برود. ملا رفت جلو، نگاهي به درخت انداخت و گفت: اينکه کاري ندارد من خيلي راحت مي توانم از آن بالا بروم.بچه ها گفتند: اگر راست مي گويي برو بالا ببينيم. ملا کفشهايش را در آورد و گذاشت زير بغلش و شروع کرد از درخت بالا رفتن. بچه ها گفتند: ملا! چرا کفشهايت را با خودت مي بري؟ ملانصرالدين جواب داد: شايد آن بالا جايي بود که لازم شد کفش بپوشم. ملاي صرفه جو روزي ملانصرالدين مردي را ديد که دهانش باز است و دارد خميازه مي کشد. ملانصرالدين نزديکش شد و در گوشش گفت: حالا که دهانت باز است عيال بنده را هم صدا کن. __________________ Mahnaz_t9th March 2009, 01:13 PMسلام. ممنون از مطلب جالبی که ارسال کرده اید. :) rooya_k2219th June 2009, 10:52 PMآن جا که خدا هست. - يکي از دوستان ملانصرالدين به کنايه از او پرسيد: - اگر بگوئي خدا کجاست يک سکه به تو مي دهم . - ملانصرالدين پاسخ داد : اگر بگوئي خدا کجا نيست ، دو سکه به تو مي دهم Pneumatic-manutd20th June 2009, 07:55 AMروزی ملانصر الدین دستمالش را گم کرده بود....نشسته بود و داشت گریه می کرد،دوستانش از او پرسیدند چرا گریه میکنی؟؟؟ گفت:دستمالم را گم کرده ام! گفتند:مگر دستمال گران قیمتی بود؟؟؟ - نه ولی زنم گفته بود سیب بخرم و من هم برای این که یادم نرود گوشه ی دستمال را گره زدم،حال اگر از یاد ببرم چه کنم؟؟؟؟؟!!!!!!!!! روزی ملانصر الدین خرش را گم کرد......بعد کمی فکر کرد و سر بر زمین فرود آورد و سجده کرد...همه گفتند چرا عبادت میکنی؟؟؟ گفت: دارم خدا را شکر میکنم چون اگر سوار خرم بودم الان گم شده بودم!!! ملانصرالدین را نزد پادشاه بردند تا تنبیه شود...پادشاه گفت: او را 2000 ضربه شلاق بزنید!!! ملا گفت:تو یا تا به حال شلاق نخورده ای یا حساب بلد نیستی... ضمن تشکر از زحمات شما، تقاضا می کنم پستهای متوالی نزنید. میتونید پستها رو یکجا بفرستید. با تشکر فریبا ahmad.taj20th June 2009, 03:26 PMملا نصر الدین هر روز در بازار گدایی می کرد، و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان از طلا بود و دیگری از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدندو دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصر الدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از این که ملا نصر الدین را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد.. (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند). (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت:" هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند." ملا نصر الدین پاسخ داد:" ظاهرا حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمی دهندتا ثابت کنند من از آنها احمق ترم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چه قدر پول گیر آورده ام!!" ______________________ یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی را اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!. (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی! ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند! _________________________ روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم! ملا گفت: لیوانی آب بده! دخترک پاسخ داد: نداریم! ملا پرسید: مادرت کجاست: دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است! ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید! ahmad.taj23rd June 2009, 02:12 AMروزي ملانصرالدين بالاي منبر رفت و يک آيه خواند : " و ما نوح را فرستاديم... " بعد هرچه کرد ادامه آيه را يادش نيامد تا اينکه يکي از حضار گفت : ملا معطلمون نکن.اگه نوح نمي ياد يکي ديگه رو بفرست!!! ________________ الاغ ملانصرالدين روزي به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضي شکايت کرد. قاضي ملا را احضار کرد و گفت : ملا ماجرا را توضيح بده. ملا هم گفت : جناب قاضي. فرض کنيد شما خر من هستيد. من شما را زين مي کنم و افسار به شما مي بندم و شما حرکت مي کنيد. بين راه سگها به طرفتان پارس مي کنند و شما رَم مي کنيد و به طرف چراگاه حاکم مي رويد. حالا انصاف بديد من مقصرم يا شما؟!!! __________________ ملانصرالدین در عرصه ی مسابقه بر اسبی بنشست و یال اسب در دست گرفت. اسب تاختن آورد و ملا از پشت آن لغزید و از ابتدای یال به انتهای دمب آن رسید ! پس آواز در داد: آهای! آهای ...! این اسب تمام شد یک اسب دیگر بیاورید!!! _________________ زمون قدیم داروغه ها برای جمع آوری خراج و مالیات حاکم الاغ ها را می گرفتند . یک روز زمان خر بگیری ملا نصر الدین با عجله و شتابان وارد خونه ای شد. صاحبخونه گفت :چی شده؟ ملا گفت : بیرون دارن خر میگیرن صاحبخونه گفت: خر میگیرن چه ربطی به تو داره؟ ملا گفت : مامورین آنچنان عجله داشتن که میترسیدم اشتباها مرابه جای خر بگیرن. majed_ooo10th September 2009, 05:19 AMداستان درخت گردو روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد. ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟! majed_ooo10th September 2009, 05:20 AMداستان قیمت حاکم روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟ ملا گفت : بیست تومان. حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است. ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری! بهارناز2nd October 2009, 03:18 PMروزی ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به او تعارف نکرد! ملا خانه رفت و لباسهای نو را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند! ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نو خود تعارف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند. کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟ ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست! ولی ماه شبهای تاریک را روشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟ دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت. بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟ دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟ ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و گرنه خودم هم با آن گم شده بودم!؟ کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟ ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی جنازه ای را می بردند. پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟! ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد. ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم. ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی! روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟ کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ ملا گفت نردبان می فروشم! باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟ ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم. کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست. ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟ کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد! ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد. زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟ ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم! ملا گفت: لیوانی آب بده! دخترک پاسخ داد: نداریم! ملا پرسید: مادرت کجاست: دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است! ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است! شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است! ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟ ملا گفت : بیست تومان. حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است. ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد. ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت: خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم. ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟ دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟ ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند یک روز شخصی که می خواست سر به سر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟ ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟ اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد. کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید. اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد. اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟ کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر به سر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد! ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی! ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت, ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس تورا ندیده ام, ملا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید. کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد, شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟ ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی ملا با سطلش مشغول بیرون آوردن اب از چاه بود که سطل او به درون چاه افتاد. ملا در کنار چاه نشست. شخصی که از آنجا عبور می کرد از او پرسید: ملا چرا اینجا نشسته ای؟! ملا گفت : سطلم درون چاه افتاده نشسته ام تا از چاه بیرون بیاید؟! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی ملا به دکان آرایشگری رفت آرایشگر ناشی بود و سر او را مدام می برید و جایش پنبه می گذاشت. ملا که از دست او به عذاب آمده بود گفت: بس است دست از سرم بردار, نصف سرم را پنبه کاشتی بقیه را خودم کتان می کارم؟! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی ملا از شهری می گذشت, ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی افتاد به یکباره به سراغ شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد. شیرینی فروش شروع کرد به زدن او, ملا همانطوریکه می خورد با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی داردکه با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن می کنند! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند ملا شنید که مادر زنش را آب برده است بر عکس جهت رودخانه ای که او در آنجا غرق شده بود شروع به را رفتن نمود! با تعجب از او پرسیدند چرا خلاف جهت آب به دنبال مادر زنت می گردی؟ ملا گفت : چونکه همه کارهای او برعکس بود احتمال می دهم که جنازه اش را هم آب برعکس برده باشد! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی ملا حسابی مریض شده بود و گمان می کرد که خواهد مرد. به همین جهت زنش را صدا زد و گفت: برو بهترین لباست را بپوش و خودت را حسابی آرایش کن! زن که ناراحت بود به گمان اینکه ملا می خواهد آخرین حرفهایش را به او بزند گریه اش گرفت و گفت: مگر من زن بی وفایی هستم که بخواهم در موقع مردن شوهرم خودم را آرایش کنم؟ ملا به او گفت: نه منظورم چیز دیگری است من می خواهم که اگر عزرائیل سراغ من آمد تورا آراسته ببیند و دست از سر من بردارد! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند زن ملا آبستن بود ولی نمی زائید, همه نگران شده بودند به همین جهت نزد ملا رفتند تا او چاره اندیشی کند! ملا قدری فکر کرد و سپس چند عدد گردو به آنها داد و گفت: اینکه کاری ندارد, گردو ها به او بدهید تا جلویش بگذارد مطمئن باشید بچه با دیدن آنها زودتر برای خاطر گردو بازی هم که شده بیرون خواهد آمد! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند ملا دندانش درد می کرد دستمالی به صورتش بسته بود, یکی از دوستانش او را دید و گفت : بلا دور است ترا چه شده است؟ ملا گفت: دندانم درد می کند, دوستش گفت اینکه کاری ندارد زودتر آنرا بکش. ملا گفت:اگر در دهان تو بود می دادم آن را بکشند؟! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند کسی نزد ملا رفت و به او گفت: موی سرم درد می کند دارویی بده تا خوب شوم. ملا از او پرسید:امروز چه خوردی؟ مرد گفت: نان و یخ؟! ملا گفت : برو بمیر که نه غذایت به آدمیزاد می ماند نه دردت!؟ کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی ملا از همسایه اش که مردی دانشمند بود و ستاره شناسی میکرد پرسید فلانی مرا می شناسی؟ مرد گفت: نه! ملا گفت: تو که همسایه ات را نمی شناسی چطور می خواهی ستارگان را بشناسی؟! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند روزی ملا از دهی می گذشت گرسنه اش بود به روستائیان گفت: به من غذا بدهید و الا همان بلایی که بر سر ده قبلی آورده ام به سر شما هم می آورم! روستائیان ترسیدند و او را غذا دادند, ملا پس از آنکه سیر شد و عازم رفتن گردید یکی از روستائیان از او پرسید: به ما بگو با روستای قبلی چه معامله ای کردی؟ ملا خندید و گفت : هیچ غذایم ندادند , رهایشان کردم و به سراغ ده شما آمدم! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند یک روز از ملا پرسیدند که چرا اینقدر پیر شده است؟ ملا با تعجب گفت : که اشتباه می کنید زور من با جوانیم اندکی فرق نکرده است. چوکه آن زمان در گوشه حیات خانه ما یک گلدان سنگی بود که نمی توانستم آنرا بلند کنم اکنون هم که پیر شده ام نمی توانم به همین جهت زور بازویم هرگز کاهش نیافته است. کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند شبی ملا بی خوابی به سرش زده بود, به همین جهت از خانه خارج شد و بی هدف در کوچه ها می گشت. یکی از دوستانش ملا را دید و از او پرسید: نیمه شب در کوچه ها چرا پرسه می زنی؟ ملا گفت: خوابم پریده, دنبالش می گردم شاید پیدایش کنم! بهارناز2nd October 2009, 03:19 PMشايد بسياري از جوانان بگويند ، ملا نصر الدين ديگه چيه و اين قصه ها ديگه قديمي شده. ولي بايد گفت كه ملا نصرالدين متعلق به كشور ما و يا مشرق زمين نيست . او متعلق به قديم نيست . او شخصيتي است كه داستان هايش تمامي ندارد و هنوز كه هنوز است حكايات با مزه اي كه اتفاق مي افتد را به او نسبت مي دهند. و حتي او را با موضوعات امروزي مثل موسيقي جاز، راديو و تلفن همساز كرده اند. در كشور هاي آمريكايي و روسيه او را بيشتر با شخصيتي بذله گو و داراي مقام والاي فلسفي مي شناسند.به هر حال او سمبلي است از فردي كه گاه ساده لوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضر جواب است سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 355]
صفحات پیشنهادی
حکایت های ملانصرالدین
حکایت های ملانصرالدین , حکایت های ملانصرالدین , حکایت های ملانصرالدین , حکایت های ملانصرالدین , حکایت های ملانصرالدین , حکایت های ملانصرالدین , حکایت های ...
حکایت های ملانصرالدین , حکایت های ملانصرالدین , حکایت های ملانصرالدین , حکایت های ملانصرالدین , حکایت های ملانصرالدین , حکایت های ملانصرالدین , حکایت های ...
حکایتهای ملانصرالدین
حکایتهای ملانصرالدین-شاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده. ولی باید گفت که روایت های ملانصرالدین تنها متعلق به ...
حکایتهای ملانصرالدین-شاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده. ولی باید گفت که روایت های ملانصرالدین تنها متعلق به ...
حکایتهای ملانصر الدین....!!!!! - واضح
View Full Version : حکایتهای ملانصر الدین....!!!!! iman game1st March 2009, 04:56 PMحکایات جالب و خواندنی ملا نصرالدين ملا نصرالدين اختلاف رنگ روزي مردي که ...
View Full Version : حکایتهای ملانصر الدین....!!!!! iman game1st March 2009, 04:56 PMحکایات جالب و خواندنی ملا نصرالدين ملا نصرالدين اختلاف رنگ روزي مردي که ...
داستان گدایی ملانصرالدین !!
تکناز : ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می ... دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین ...
تکناز : ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می ... دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین ...
داستانهای ملانصرالدین
داستانهای ملانصرالدین-بی زحمت بزن تو گوش تیمور خان بازار حسابی شلوغ بود. ... ملانصرالدین دور از هیاهوی بازار در گوشه ای مشغول بار کردن سیب زمینی و پیاز بر ...
داستانهای ملانصرالدین-بی زحمت بزن تو گوش تیمور خان بازار حسابی شلوغ بود. ... ملانصرالدین دور از هیاهوی بازار در گوشه ای مشغول بار کردن سیب زمینی و پیاز بر ...
مجموعه ای از حکایت های ملانصرالدین
مجموعه ای از حکایت های ملانصرالدین-وظیفه و تکلیف روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی. یکی گفت: جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟ ملانصرالدین ...
مجموعه ای از حکایت های ملانصرالدین-وظیفه و تکلیف روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی. یکی گفت: جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟ ملانصرالدین ...
داستان های ملانصرالدین | صدای خوش از دور پیداست داستان های ...
10 دسامبر 2011 ndash; داستان های ملانصرالدین | صدای خوش از دور پیداست داستان های ملانصرالدین | صدای خوش از دور پیداست –-آذر ۱۹, ۱۳۹۰.
10 دسامبر 2011 ndash; داستان های ملانصرالدین | صدای خوش از دور پیداست داستان های ملانصرالدین | صدای خوش از دور پیداست –-آذر ۱۹, ۱۳۹۰.
حکایت ملانصرالدین و همسرش
حکایت ملانصرالدین و همسرش-روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید: فردا چه می کنی؟ گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و ...
حکایت ملانصرالدین و همسرش-روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید: فردا چه می کنی؟ گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و ...
حکایت هایی از ملانصرالدین
حکایت هایی از ملانصرالدین ( قسمت اول ) شاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده. ولی باید گفت که روایت های ملانصرالدین ...
حکایت هایی از ملانصرالدین ( قسمت اول ) شاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده. ولی باید گفت که روایت های ملانصرالدین ...
داستان های ملانصرالدین | عقل ناقص
11 نوامبر 2011 ndash; داستان های ملانصرالدین | عقل ناقص-روزی ملانصرالدین دزدی را در خانه دستگیر می کند. با طناب او را می بندد و به سراغ دروغه می رود.داروغه می ...
11 نوامبر 2011 ndash; داستان های ملانصرالدین | عقل ناقص-روزی ملانصرالدین دزدی را در خانه دستگیر می کند. با طناب او را می بندد و به سراغ دروغه می رود.داروغه می ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها