واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: جعبه سياه دل عاشق
مكه، مكهي تنهايي بود و آن مكعب سياه، جعبه سياه دل عاشق؛ ابراهيم. من؛ ذره، ذرهتر از ذره، آويزان خورشيدي بزرگ تا بلكه حقارتم را در پرتو آتش جاري يك عشق ابدي، پنهان كنم: نميتوانم! من، گمشدهام. گمشدهام: ذره كوچك و بيمقدار، اسير سرنوشتي كه جايي فرادست اراده بشري رقم خورده است. خوب كه مينگرم، همان ذره هم نيستم؛ سرگردان ميان رويا و كابوس، بي خبر از راهي كه بايد رفت يا نرفت! عشق، فرصتي است كه به هر كس نمي دهند و من عشق را گم كردهام. گم شدهام، بهتر از همه ميداني. ذرهاي در برابر كوه، روبرو با توفان. همه درها مثل هماند. آشنا، غريب،
نمي توان هر دري را زد. نميتوان بر هر دري كوفت. گمشدهام، بهتر از همه ميداني. نشاني عشق كجاست؟ آن مكعب سياه، با غباري كه دايره در دايره به دور آن ميگردد: نشاني همين جاست.
عجيب است: آدم تنها به دنيا ميآيد و تنها ميميرد. خوشبخت كسي كه با خاطرهاي ازلي به دنيا ميآيد و خاطرهاي ابدي از خود به جاي ميگذارد.
خالي لحظهها را از آفتاب پر مي كنم و روبه آسمان غروب، چراغ ميشوم. كمربندها را براي فراز و فرودي ديگر ميبندم. فراز و فرود آدمها پيش خدا به هيچ چيز نيست، مگر حجم رابطهاي كه با عشق برقرار كردهاند.
عشق فرصتي براي بزرگ شدن است. هر قدر معشوق بزرگتر، فرصت عاشقي، مهياتر براي بزرگ شدن است. عاشق، به حجم عشق و سترگي معشوق، بزرگ ميشود.
من، مانند يك لكه ابر بيباران، به آسمان ميچسبم و مدام از اين پهلو به آن پهلوي عاشقي، غلت ميزنم، بلكه اشكهايم، مرا با زمين مهربان كند و دريغ و درد كه اين تنهايي، با همه سنگيني، اشكهايم را رها نميكند.
دست ميبرم به دامان بزرگي آسمان، جبه التماسم را به بر ميكنم: امشب ستارهاي بر درازناي تاريكي تنهاييام، حلول ميكند؟
عشق تو نهال حيرت آمد وصل تو كمال حيرت آمد
بس غرقه حال وصل كاخر هم با سرحال حيرت آمد
نه وصل بماند و نه واصل آنجا كه خيال حيرت آمد
يك دل بنما كه در ره او بر چهره نه خيال حيرت آمد
از هر طرفي كه گوش كردم آواز سوال حيرت آمد
شد منهزم از كمال عزت آن را كه جلال حيرت آمد
سر تا قدم وجود حافظ در عشق نهال حيرت آمد
به نازكي يك حباب، با نخستين تلنگر باد، ميشكنم و جاري اشكهايم، در پيشگاه بزرگي آفتاب، بخار ميشود.
گم شدهام، مقصدم كجاست؟ چه راه دشواري كه در آن، نه ستاره، راهنماست و نه خورشيد. تاريكاي شب را با دستهايم ميجورم و در جستجوي مفري، فقط اشكهايم را دارم كه واسطه كنم، بلكه بپذيرندم. آن مكعب سياه، جعبه سياه عاشقي، با غبارهايي كه گرداگرد آن ميچرخند و من گمشدهاي در تاريكي! و ناگهان چراغ! خودش تفضلي ميكند. خودش تفضلي بايد تا در اين تاريكي مطلق، راه نجاتي بيابي. وقتي حتي با خودت غريبهاي، وقتي
چرك مردگيهاي زخمهاي كهنه قلبت، يك لحظه رهايت نميكند، تنها خودش بايد تفضلي كند. خودش فقط!
نشان من به سر كوي ميفروشان ده
من از كجا و كساني كه اهل پرهيزند!
نشانهها را پشت سر هم ميچينم. آنجا در كورسوي سايهها و ترديدها، چراغي روشن است. آنجا اميد، نور ميافشاند و من، نشاني را يافتهام:
آن مكعب سياه، جعبه سياه دل عاشق: ابراهيم!
سه شنبه 7 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 252]