واضح آرشیو وب فارسی:دیارمیرزا: اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا ننه گفت:یا یکی از فرزندانم در کنارم بماند و یا مسئولان برایم چاره ای بیاندیشند. من نمی توانم در منزل فرزندان در شهر بمانم چون از زلفعلی دور می شوم.اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا صنم بر معروف به «ننه »مادر شهید زلفعلی گلپور که به تنهایی در میان کوه های روستای لاسک از دهستان رودپیش بخش احمد سر گوراب شهرستان شفت زندگی میکند, دوست ندارد از خانه و کاشانه اش دل بکند و به شهر بیاید ؛ او با خاطرات فرزندش روز را به شب گره می زند و سختی های طاقت فرسای زندگی در کوهستان را به جان خریده است تا جایی که وقتی از رئیس بنیاد شهید وفرمانده سپاه و تعدادی از افراد در شهرستان شفت جویای حال این مادر شدیم گفتند او هرگز از اشخاص و مسئولان چیزی نخواسته است و تنها خواسته اش هیزم برای آتش روشن کردن است. چندی پیش طبق هماهنگی با سرهنگ محمد باقر میر سرائی فرمانده سپاه ناحیه شهرستان شفت و شکوری مسئول بسیج دانش آموزیی و فرهنگیان شهرستان که مسئول حلقه صالحین روستای لاسک است و با همراهی دو تن از خواهران حوزه بسیج خواهران شهرستان شفت راهی روستای لاسک شدیم ,وقتی از شفت به طرف امامزاده ابراهیم حرکت کردیم پس از حدود ۱۰ کیلومتر به بازارچه لاسک رسیدیم سمت راست این بازار کوچک جاده آسفالته ای وجود دارد که به طرف خانه «ننه» می رفت. مسیر جاده ی پر پیج و خم آسفالته را طی کردیم در مسیر راه متوجه شدیم که این جاده در زمستان چقدر می تواند خطرناک و به علت ریزش و جاری شدن آبهای بالا دست کوه خطرناک و غیر غابل عبور با وسیله نقلیه باشد .بعد از پیاده شدن از ماشین باید مسیری را پیاده تا بالای کوه می رفتیم. راه تا خانه ننه گلپور خاکی و گلی است و عبور و مرور در آن در فصل پاییز و زمستان سخت و دشوار است تا جایی اگر در این مسیر قرار گیرید به فکرتان خطور می کند که در آن سالهای دور که از امکانات امروزی هیچ خبری نبود این شهید بزرگوار چگونه این مسیر را برای دفاع از کش ر به مناطق جنگی رفته و تا شهادت ایثار و از خود گذشتگی کرد. در مسیر راه ما تا خانه«ننه» تک درخت های گردو خودنمایی می کردند و هرچه به طرف بالاتر حرکت می کردیم تعدادشان بیشتر می شد گویا این درختان که چنین سر به فلک کشیدند می خواهند تا اخرین روز از روزگاری که ننه زلفعلی در این روستا می گذراند او را همراهی کنند. در مسیر راه صدای آب خروشان رودخانه در کنار درختا نفضای خاصی را به وجودآورده بود تا جایی که این فضا برای هر بیننده دل ربایی خاص داشت و راه بلدمان که از همان منطقه بود می گفت این آب در رودخانه ازچشمه های بالادست جاری است و گواراترین آب برای نوشیدن است. خانه ای چوبی و بساط چای که همیشه برپاست وقتی به خانه ننه رسیدیم دود آتش از ایوان خانه بلند بودو سقف چوبی خانه را به سیاهی برده بود و ما را به این فکر انداخت که چرا تنها خواسته ننه هیزم است. خانه ننه دو اتاق کوچک دارد و بیشتر با چوب است .عکس های زلفعلی ، کوچک ترین فرزندش که برای دفاع از شرافت یک ملت دل از خانواده و طبیعت زیبای لاسک کشیده و خود را به مرزهای گرم و سوزان رسانده بود بر دیوار اتاق آویزان بود و خودنمایی خاص می کرد و می خواست به رخ بکشد مردانگی و دلاوری و استقامت و ایستادگی را. ننه از زلفعلی گفت; از زمانی که مدرسه می رفت و درس می خواند. از نوازش های مادرانه و از کشاورزی و دامداری اش و خاطراتی که هنوز برای وی تازه بود و برای ما که شنونده بودیم و دل مان می خواست که او ساعتها برایمان حرف میزد نیز عطر و بوی تازگی داشت. از آخرین دیدار وی با زلفعلی پرسیدیم«ننه» بی قرار شد و آهی کشید و با لهجه زیبای تالشی گفت:زلفعلی بسیار مهربان بود و بیشتر به کار کشاورزی علاقمند و امروز بعد از سالها از شهادتش دیگر از کشاورزی خبری نیست چون تمام کار مزرعه را او انجام می داد. روبروی خانه باغچه ای بود که محصولش به بار نشسته بود. همسایه اش که هر روز به ننه سر میزد در آن نزدیکی بود. او می گفت : اینها نتیجه کار و تلاش ننه است که به بار نشسته است. نگاهمان به طرف باغچه رفت. خیارهای محلی اویزان بر بوته ها و کدوها که خودنمایی می کرد و گلهای افتابگردان که به حیاط مادر زیبایی خاص داده بود و دستان «ننه» که از پوست کندن گردو سیاه شده بود دستان ننه صنوبر را به دست گرفتیم و بخاطر تلاشش از وی تشکر کردیم. سختی روزگار چین و چروک را با تمام قدرتش بر سر و صورت و دستان مادر کشیده بود و این تلاش و کوشش مادر یک هشدار بود برای ما ها که کمتر به فکر کار و تلاش هستیم. ننه از دردهایش گفت: دردهایی که با رفتن به بیمارستان هم تسکین پیدا نکرده بود. خدمت به مادرم را یک وظیفه می دانم پسر بزرگ ننه که مدت زیادی است در کنار مادر است به ما گفت: مادر راضی نمی شود که با من به شهر ببیاید و من مدت زیادی است که از خانواده دور هستم و امروز به علت شدت درد مادر دیگر نمی خواهد تنها بماند اگر چه سالهاست که در این جا تنها زندگی کرده است ولی درد امانش را بریده… پسر می گفت : خدمت به مادرم را یک وظیفه می دانم و امروز نمی دانم که چگونه مادر را تنها بگذارم چون حالش اصلا خوب نیست. او می گفت: در سال ۹۰ مادر را به مکه بردم و او خیلی دوست دارد به کربلا برود و حتی خواب هم دیده و من امیدوارم که بتوانم این آرزوی مادر را برآورده کنم..ننه از شنیدن کربلا بی قرار شد و کلماتی با لهجه خود گفت: پرسیدیم چه می گوید: پسر گفت: او می گوید حسن و حسین با مادرشان پیش من آمده بودند. بساط چای ننه زلفعلی مهیا بود. این چای هیزمی در دل یک کوهستان سرد می تواند بی نظیر باشد. ننه به پسرش تاکید می کرد: چای بیاور و نهار اما ما فقط می خواستیم شنونده باشیم . ننه زلفعلی از ۷ پسرش گفت: و ما متعجب ماندیم . دستانش را بالا می برد و می گفت: خانه خدا پشت و پناهشان باشد. از پسرش پرسیدیم هفت پسر یعنی چه: جواب داد بچه های طرح اردوی جهادی از دانشگاه یام نور سال گذشته میهمان مادر بودند و خیلی در کنار مادر ماندند تا برایش سرویس بهداشتی ساختند. مادر به انها وابسته شد و از آن به بعد هر روز از هفت پسر می گوید از مهربانی هایشان, از توجه ای که به مادر کردند. پسر ننه زلفعلی تاکید کرد: حتی این جوانان هیزم سال گذشته مادر را از جنگل تامین کردند و این بزرگترین خدمتشان بود که در ذهن مادر ماند. چون ننه فقط تنها نگرانی اش هیزم است. ننه از دیدار ما خیلی خوشحال بود و مدام ما را دعا می کرد و تمام توجه اش به دستانم بود که می نوشتم و خوشحال که به او سر زدیم و در کنارش نشستیم به سوال ما در مورد سنش چنین جواب داد. « در آن زمان که من خیلی بچه بودم به پایین روستا می رفتم زمانی که سجل نویسان می آمدند و تند تند مثل شما می نوشتند و من نوشتن آنها را دوست داشتم . در ادامه از میرزا کوچک جنگلی گفت: با دستانش که به تصویر کشیدیم لباس میرزا را برای ما تجسم می کرد دست به سر می برد و کلاهش را که بلند بود و شلوار و از تفنگش بر دوش و اینکه میرزا را در سن ۱۲ سالگی دیده که به منزل پدرش می امد و پدر ۱۰۰۰ گوسفند داشت و وقتی میرزا می آمد با همراهانش پدر یک گوسفند را سر می برید. او می گفت: پدرم معتمد محل بود و با اسب به کربلا رفته در آن زمان که اینجا همه جنگل بود. ننه از میرزا با احساس خاصی می گفت. نمی توانم به شهر بروم چون از زلفعلی دور می شوم در پایان دیدار با ننه زلفعلی از خواسته هایش پرسیدیم و او گفت: هر روز که به دردم اضافه می شود می بینم که باید تسلیم شوم. یا یکی از فرزندانم در کنارم بماند و یا مسئولان برایم چاره ای بیاندیشند. من نمی توانم در منزل فرزندان در شهر بمانم چون از زلفعلی دور می شوم. این حالت گفتن مادر با نگرانی و ناراحتی توام بود. مسئولان کمک کنند تا من به شهر نروم و در اینجا بمانم چون نزدیک به ۱۰۰ سال است که اینجا زندگی می کنم. پسر ننه زلفعلی گفت: من ناچارا باید مادر را به شهر ببرم چون خود مادر نیز نگران خانه و فرزندان من است اگر مسئولین کمک کنند و ما بتوانیم شخصی را از همین روستا برای نگهداری با پرداخت هزینه به عنوان پرستار داشته باشیم چون در این منطقه در زمستان رفت و آمد سخت است.البته او از توجه همسایه ها و پسر عمویش به مادر بسیارتشکر کرد . با تمام اندوحی که از گفتگو با مادر و دیدن اشکهایش که نمی خواست روستا را ترک کند مشاهده کردیم از ننه زلفعلی خداحافظی کردیم و او برای ما دست تکان می داد. گفتی است شهید زلفعلی گلپور در سن ۲۱ سالگی و زمانی که سرباز ژاندارمری ارومیه بود در تاریخ ۱۳۶۴ روز ۲۶ شهریور در دره شهداء به شهادت رسید و پیکر مطهر او در روستای لاسک و در کنار پنج شهید والامقام این روستا به خاک سپرده شد. گزارش:زلیخا صفری
چهارشنبه ، ۱۵مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: دیارمیرزا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 13]