واضح آرشیو وب فارسی:لامرود: بچه ها هر دو برگ روزنامه را بین هشت نفر توزیع می کردند تا وقتی گرسنگی بسیار به آنها فشار می آورد و معده درد می گرفتند برای جلوگیری از درد و فراموشی گرسنگی از آن برگ روزنامه بخورند!لامـــــرود - تخت کوتاهی کنار پنجره گذاشته بودند، بدن نحیف و بیماری به شکم روی آن افتاده، بالشی زیر دست چپش و بالشی هم زیر صورتش گذاشته بودند، هر از چند گاهی سرش را بلند می کرد و کلمه ای می گفت و از نفس می افتاد، سپس استراحت می کرد تا نفسی تازه کند دوباره بقیه جمله اش را بگوید، دستانش پر از لک بود، موی سرش را تراشیده بودند. نمی توانست میهمانان را نگاه کند، درد شدیدی او را آزار می داد، هر بار میان صحبت هایش آهی از درد می کشید و سپس آن را فرو می خورد که که جگرمان را آتش می زد . سردار رشید وقتی به جبهه می رفت هیکل و هیبتی داشت که زمین زیر پایش می لرزید، هنوز پایش به جبهه باز نشده بود که فرماندهی توانمند و پر تجربه شد، ده سال اسارت با همه شکنجه ها و سختی هایش او را فقط ضعیف و لاغر کرده، اما از پا نیانداخته بود، او زمانی از پا افتاد که سه سال از آزادگی اش می گذشت! شکنجه ی روحی او حدود سه سالی بود که خود را درگیر مسائل و مشکلات آزادگان کرده بود . سردار حرف برای گفتن بسیار داشت اما همه دردهایش را به صورت ناگفته هایی در سینه حبس و بسته بندی کرده بود، این چند کلام از شکنجه ها و دغدغه هایش هم با شرط اینکه تا زنده است بازگو نشود به حضار گفت، اما بعد از رفتن او همه فراموش کردند که شهید امیری سفارشاتی داشته و وصایایی به صورت شفاهی گفته است تا بعد از شهادتش گفته شود. او می گفت: خیلی از مسائل هست که گفته نشده است و بعضی از این ناگفته ها هم که می گویم پیش خودتان بعنوان محرمانه بماند. اما گفته های شهید سردار که مو بر بدن هر شنونده ای سیخ می کند و دل سنگ را آب می کند به صورت تیتر وار گفته است که در ذیل می آید: در بعد عبادی و سختی هایی که بچه ها در مسائل معنوی و حفظ دین خود کشیدند زبان من قاصر است، چه شب وروزهایی که در نماز جماعت با شلاق و باتوم های دشمن نماز خواندیم و مقاومت کردیم، گاهی خود عراقی ها هم از باتوم و کابل و شلاق خسته می شدند با چوب کلنگ و بیل به جان اسرا می افتادند اما صف جماعت به هم نمی خورد. خودم شاهد بودم که چند روز آب به بچه ها نمی دادند، بیماری اسهال و تب، امانشان را بریده بود، آنقدر تشنگی و بیماری بر آنها فشار می آورد که تعدادی از آنها در نبود امکانات و توجه عراقی ها به شهادت می رسیدند. شهید می گفت: مسائلی هست که به لحاظ غیر قابل باور بودن گفتن ندارد و من هم از گفتنش صرف نظر می کنم اما اشاره می کنم و فقط خدا را شاهد می گیرم که عین حقیقت است و شما هم تا من زنده هستم نگویید . در اردوگاه ما فردی بود که او را اغفال کرده و به فساد کشانده بودند تا به وسیله او بچه های دیگر را هم به راه خلاف و باطل بکشاند، متاسفانه او هم از هیچ جنایتی که به او می گفتند فروگذار نبود و دست به کارهای کثیفی می زد که شاید گفتنش در جامعه اثر سوء داشته باشد، اما همینقدر می گویم که همه آزادگان با همه آن هجمه های فرهنگی و ضد دینی استقامت ورزیدند و توانستند حماسه ای ده ساله بیافرینند که به موازات هشت سال دفاع مقدس افتخاری در خور شان نظام رقم بزنند. عراقی ها برای القای افکار پلید خود خصوصا منافقین هر از چند گاهی روزنامه در اردوگاه توزیع می کردند، بچه ها هر دو برگ روزنامه را بین هشت نفر توزیع می کردند تا وقتی گرسنگی بسیار به آنها فشار می آورد و معده درد می گرفتند برای جلوگیری از درد و فراموشی گرسنگی از آن برگ روزنامه بخورند! یک لیوان آب گرم هم روی آن می خوردند تا زودتر هضم شود! خیلی از بچه ها با خوردن روزنامه یک روز روزه می گرفتند و یا با آن افطار می کردند! زمانی که عراقی ها متوجه شدند بچه ها روزنامه ها را به جای خواندن می خورند با تنبیه بسیار آنها گفتند: بعد از خواندن روزنامه عین آن را باید تحویل بدهید و الا اگر یک خط از روزنامه کم شده باشد حبس و تنبیه در انتظارتان خواهد بود! بعد از آن بچه ها برای رفع گرسنگی از ریگ های کوچک استفاده می کردند، آنها این ریگها را در دهان خود گذاشته و می مکیدند و به تصور اینکه آدامس یا شکلات تغذیه است به خود تلقین می کردند ضمن اینکه بزاق دهان را نیز زیاد می کرد و خود این باعث می شد تا گرسنگی کمتری احساس کنند... اما آن سه سالی که حاج مصطفی را زمین گیر کرد توقعی بود که نسبت به مسئولین و خادمان اسرا داشت، او وقتی پای درد دل آزادگان می نشست و از نداری و بیماری آنها می شنید می سوخت، همه توان خود را برای دلداری و ادای دین به اسرایی صرف می کرد که از نزدیک همه سختی های آنها را دیده و حس کرده بود، او خود از جنس سبزپوشانی بود که جرمش پاسداری از نظام و ولایت بود، ذاکری بود که بیشترین شکنجه ها را تحمل کرده و بیشترین بی مهری ها را دیده بود، لذا خیلی دلش می خواست تا زود است به دیدار معشوق شتافته و به دوستانش ملحق شود. خیلی هم طول نکشید، اما دردآور این که نه سال سختی و شکنجه در زندانش را به خوبی یاد می کرد و به راحتی از کنار آن می گذشت اما سه سال بعد از آزادی را سخت ترین روزهای زندگی خود قلمداد می کرد، و همین سختی ها او را از پای درآورد و به شهادت رساند . شرح کامل زندگی و ناگفته های این سردار رشید اسلام حاج مصطفی امیری در کتاب سردار سربدار در دست تهیه بوده و مراحل پایانی میگذراند، ان شاءالله با عنایت خود شهید این کار به زودی به دست علاقمندان خواهد رسید.
جمعه ، ۱۰مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: لامرود]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 20]