واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:
با همسران روانی چه کنیم؟! از قدیم گفتهاند پیش از ازدواج چشمانت را خوب باز کن و پس از ازدواج آنها را ببند. یعنی تا زمانی که زیر و بم شخصیت طرف مقابلت را به خوبی نشناختهای، به ازدواج فکر نکن.
نکته بسیار مهمی که بعضی پسران و دختران جوان به آن توجه نمی کنند و در خلال رابطه با فرد مورد علاقه شان به قدری درگیر احساسات و عواطف زودگذر و آتشین می شوند که به هیچ کس و هیچ چیز جز ازدواج با آن فرد فکر نمی کنند. اما با وارد شدن به گود زندگی و دیدن رفتارها و خلقیات عجیب و غریب با حقیقت تلخ و گزنده ای به نام همسر روانی روبه رو می شوند. همسری که از روان سالمی برخوردار نیست و هر لحظه و هر آن رفتارهای نامعقولی از خود نشان می دهد. عاشقش هستم اما نمی خواهم با او زندگی کنم سن و سال زیادی ندارد و حضورش در دادگاه خانواده برای مراجعانی که کنارش نشسته اند عجیب است. عجیب تر از آن شور و شوقی است که در حرف هایش وجود دارد و چنان با علاقه در مورد شوهرش حرف می زند که انگار نه انگار برای جدایی به دادگاه آمده است. دوستش دارد اما تنها راه را جدایی می داند . زن جوان در اتاق مشاوره دادگاه خانواده ماجرای زندگی اش را این طور تعریف می کند: دو سال است که ازدواج کرده ام و عشق مان هم دو طرفه بود. هر دو در یک شرکت تجاری کار می کردیم و امید مدیر بخش فنی بود و من کارمند بخش بایگانی که تازه وارد شرکت شده بودم. هشت ماه که از آشنایی مان گذشت، یک روز به اتاقم آمد و گفت به من علاقه مند شده و قصد ازدواج دارد. هنوز یک روز از این ماجرا نگذشته بود که دیدم یک حلقه ازدواج برایم خریده است. رفتارش با این که عجیب بود اما گذاشتم به این حساب که دوستم دارد و می خواهد زودتر ازدواج کنیم. با خانواده اش به خواستگاری ام آمدند و خیلی زود هم مراسم عقد و ازدواج مان برگزار شد. همیشه برایم سوال بود که چرا این قدر به سرعت همه کارها را انجام می دهند اما جوابی پیدا نمی کردم. وقتی به خانه مان رفتیم، سعی کردم زن خوبی برایش باشم و تمام نیازهایش را برطرف کنم. اما یک شب که داشتیم فیلم تماشا می کردیم اتفاق عجیبی افتاد که حالا دیگر برایم عادی شده است. فیلم پر از صحنه های خشونت بار بود و در یکی از این صحنه ها بچه کوچکی را به شدت کتک می زدند. امید این صحنه را که دید یک دفعه به سمتم حمله کرد و شروع به کتک زدنم کرد و چند ساعت بعد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده از من معذرت خواهی کرد و گفت اختیار رفتارش را ندارد و زمانی که عصبی می شود همه چیز را فراموش می کند و کتکم می زند. شوهرم برایم تعریف کرد که کودکی بسیار بدی داشته و پدرش آدم خوبی نبوده و همیشه او را کتک می زده است. در زمان کتک کاری فراموش می کند که من چه کسی هستم. تمام که می شود از خانه بیرون می رود یا اگر در خانه باشد وقتی آرام می گیرد می گویم امید منم ندا. ولی انگار صدایم را نمی شنود و غرق در توهمات خودش است. مادرش چند بار کبودی های بدنم را دیده و از من پرسیده که امید زده است؟ می گویم نه از پله ها افتاده ام. با این که مادرش زن خوبی است اما دوست ندارم او یا حتی خانواده خودم از این موضوع بویی ببرند. بعضی وقت ها حتی یادش نمی ماند چه کرده و وقتی کبودی های بدنم را می بیند می گوید چرا بدنت کبود است؟ واقعا نمی دانم عمدا می پرسد یا این که یادش رفته است. چون حالت تعجب را در صورتش می بینم که می پرسد ندا، چرا بازویت سیاه شده است؟ می گویم خودت زدی یادت نیست؟ بعد هم شروع به گریه و التماس به می کند که او را ببخشم. قبلا گریه نمی کرد و فقط عذرخواهی می کرد اما تازگی ها می بینم که گریه هم می کند. حتی گاهی اوقات او را می بینم که گوشه اتاق تنها نشسته و در حال گریه کردن است. نمی دانم او چه بیماری دارد. چند بار با او و زمانی که عصبانی نبود در مورد رفتارهایش صحبت کرده ام، ولی به هیچ نتیجه ای نرسیده ام. حرف هایش سرو ته ندارد و گاهی با موجودات خیالی در ذهنش جر و بحث می کند. وقتی به شرکت می رود مدام از آنجا به من زنگ می زند و می گوید ندا کمکم کن، ترکم نکنی و بعد باز هم گریه می کند. چند بار از او خواستم به روان شناس مراجعه کنیم اما عصبانی می شود و با داد و فریاد می گوید من دیوانه نیستم. دو ، سه باری تصمیم گرفتم او را به طور موقت ترک کنم، اما به محض این که فهمید دوباره به شدت گریه کرد و جلویم را گرفت. او را خیلی دوست دارم اما نمی دانم چه کنم. دو سال است که به سختی زندگی می کنم و گاهی دیگر توانش را ندارم ادامه دهم. هیچ کمکی هم از دستم برنمی آید و دلم هم نمی خواهد کسی از وضعیت زندگی من و امید باخبر شود. لیلا حسین زاده / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
 
پنج شنبه 9 مهر 1394 ساعت 19:15
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 66]