محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1844845870
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستيشاعر : صائب تبريزي که بلبل در قفس از بوي گل خشنود ميگرددبه پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستيسبو چون خالي از مي گشت، بار دوش ميگرددگراني ميکند بر تن، چو سر بي جوش ميگرددخواب در وقت سحرگاه گران ميگرددآدمي پير چو شد، حرص جوان ميگرددمراداغ دل گم گشته از نو تازه ميگرددعزيزي هر که را در مصر هستي از سفر آيدبه لب تا از ته دل ميرسد، خميازه ميگرددمرا گر خندهاي چون غنچه در سالي شود روزيکه هر که رفت به آن راه، برنميگردددليل راحت ملک عدم همين کافي استازين ميخانه کس با دامنتر بر نميگرددز روي گرم، کار مهر تابان ميکند ساقينگردم گرد معشوقي که گرد دل نميگرددمرا نتوان به نازو سرگراني صيد خود کردنحضور خلق ترا در نماز ميآردحضور قلب بود شرط در اداي نمازکه سر از کوچهي زنجير برون ميآرد!مرو از پرده برون بر اثر نکهت زلفچنان رود که دل مور را نيازاردبزرگ اوست که بر خاک همچو سايهي ابرکسي که خانهي زنجير را بپا دارد!هزار حيف که در دودمان عشق نماندازين خرابه که يک بام وصد هوا داردکجاست عالم تجريد، تا برون آيمچه آسايش در آن کشور که ده فرمانروا دارد؟نديدم يک نفس راحت ز حس ظاهر و باطنکه در غربت بود، هر کس عزيزي در سفر داردنديدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستمکه بار دوش ميگردد که بار از دوش بردارد؟درين ميخانه از خاکي نهادان، چون سبوي ميخوشا حضور بر همن که يک صنم داردکدام روز که صد بت نميتراشد دل ؟چه خاک دلنشين است اين که صحراي عدم داردنميگردد به خاطر هيچ کس را فکر برگشتنهمچو خم بر سر پا زور شرابم داردميشوم چون تهي از باده، به سر ميغلتمکه هر چه جز دل خود ميخورم زيان داردز درد خويش ندارم خبر، همين دانمکه آشنايي تردامنان زيان داردفغان که آينه رخسار من نميداندچه دلخوشي خضر از عمر جاودان دارد؟به جان رساند مرا داغ دوستان ديدنکه خنده در دهن و گريه درگلو داردميان خوف و رجا حالتي است عارف راخوشا منصور کز دار فنا سر منزلي داردمرا سرگشتگي نگذاشت بر زانو گذارم سرديوانهي ما طالع زنجير ندارددل راه در آن زلف گرهگير ندارددر کوچهي زنجير عسس راه نداردانديشه تکليف در اقليم جنون نيستز ناز پا به زمين آن نگار نگذاردقدم به چشم من خاکسار نگذاردمگذاريد که گلچين به شتابش ببردعرق شبنم گل خشک نگشته است هنوزآه اگر راه به آن زلف پريشان نبرد!دل سودازده عمري است هوايي شده استهر نسيمي از چمن برگ خزان را ميبردآه سردي خضر راه ما سبکباران بس استدر رهگذار سيل، که را خواب ميبرد؟يک جا قرار نيست مرا از شتاب عمرخار و خس را زودتر دريا به ساحل ميبردعشق، اول ناتوانان را به منزل ميبرددل را بغير زلف پريشان که ميبرد؟ما را به کوچهي غلط انداختن چرا؟سيل از سينه کهسار به سرعت گذرددولت سنگدلان زود بسر ميآيدپل را نديدهام که ز سيلاب بگذردپيري به صد شتاب جواني ز من گذشتموج لطافت از سر ديوار بگذرداز کوچهاي که آن گل بي خار بگذردزان پيشتر که کار من از کار بگذرداي کارساز خلق به فرياد من برسآتشي بر جاي ماند کاروان چون بگذردهمرهان رفتند اما داغشان از دل نرفتاگر بهار به اين آب و تاب ميگذردبناي توبهي سنگين ما خطر داردخار ديوار ترا آب ز سر ميگذرددر چنين فصل که نم در قدح شبنم نيستبرق ازين مزرعه با ديدهتر ميگذرددل دشمن به تهيدستي من ميسوزدهمواري اين راه مرا سر به هوا کردآسايش تن غافلم از ياد خدا کردبر صفحهي دريا نتوان مشق شنا کرددر معرکهي عشق، دليرانه متازيدرعشه پيري مرا آگاه نتوانست کرداز تزلزل بيش محکم شد بناي غفلتمعالمي را شاد کرد آن کس که يک دل شاد کردتار و پود عالم امکان به هم پيوسته استستم زمانه ازين بيشتر چه خواهد کرد؟مرا ز ياد تو برد و ترا ز خاطر منروي در منزل و ماواي پدر بايد کردمادر خاک به فرزند نميپردازدسيلي که بر خرابه من ترکتاز کردبر جبههاش غبار خجالت نشسته باد!بوي گلم ز صحبت گل بي نياز کردمست خيال را به وصال احتياج نيستچندان که چرخ خون مرا پايمال کردگل کرد چون شفق ز گريبان و دامنشتا مرغ پر شکستهي ما فکر بال کردشيرازهي بهار تماشا گسسته بودچه سود ازين که فلک لعل آبدارم کرد؟ز آب من جگر تشنهاي نشد سيرابکه بي غمي يکي از اهل روزگارم کرد!مرا به حال خود اي عشق بيش ازين مگذاردر هيچ زمين نيست قرارم چه توان کردشوريده تر از سيل بهارم چه توان کردبر هم زدهي زلف نگارم چه توان کردشيرازه نگيرد به خود اوراق حواسماز پهلوي خويش است مدارم چه توان کردچون ماه درين دايره هر چند تماممبه آب، آينه را بي غبار نتوان کردعلاج غم به مي خوشگوار نتوان کردچو مرده تن خاکي به گور نتوان کردمصيبت دگرست اين که مرده دل رازندگاني به مراد همه کس نتوان کرداينقدر کز تو دلي چند بود شاد، بس استاز سيه کاري مرا موي سفيد آگاه کردرنگها در روز روشن مينمايد خويش راکه در بهار سر از خاک برتواني کردبه بلبلان چمن اي گل آنچنانسر کنگرسنه چشمي ما کاسه گدايي کردفغان که کاسهي زرين بي نيازي رابه ناخني که تواني گره گشايي کردبهوش باش دلي را به سهو نخراشيساده لوحي که به من دوش نصيحت ميکردصفحهي روي ترا ديد و ورق برگرداندکه ماند کوه غم و غمگسار رفت به گردکجاست تيشه فرهاد و مرگ دستآموز؟هزار دولت ناپايدار رفت به گرددرين دو هفته که ما برقرار خود بوديمغنچهي خاموش، بلبل را به گفتار آوردمستمع صاحب سخن را بر سر کار آوردبيد مجنون سر به پيش انداختن بار آورداز حجاب حسن شرم آلودهي ليلي، هنوزخندهي بي اختيار برق، باران آوردگريهها در پرده دارد عيشهاي بيگمانميزبان اول نمکدان بر سرخوان آوردعشق شورانگيز پيش از آسمان آمد پديدهر که رفت آنجا، سر از صحرا برون ميآوردکوچهي زنجير بن بست است در ظاهر، ولييوسف ما راکه از زندان برون ميآورد؟خواب پوچ اين عزيزان قابل تعبير نيستواي بر آنکس که نعمتهاي الوان ميخوردمن که روزي از دل خود ميخورم در آتشماين باده عاقبت سر اين شيشه ميخوردکمکم دل مرا غم و انديشه ميخوردچراغ تنگدستان خامشي را از هوا گيردز مرگ تلخ پروا نيست بي برگ و نوايان راکه اين فلک زده هم رنگ آسمان گيردبه آه داشتم اميدها، ندانستمکه دامن هر که راسوزد، مرا آتش به جان گيردکدام آتش زبان کرد اين دعا در حق من ياربندانستم که اينجامحتسب هشيار ميگيردفريب عقل خوردم، دامن مستي رها کردمکه در هر حرف او صد جا زبان شانه ميگيرد!چه مشکل خوان خطي دارد سر زلف پريشانشز عقل مصلحت بين صد بيابان دورم اندازدجنوني کو که آتش در دل پر شورم اندازدکه برگرد سر هر کس که گردم، دورم اندازدنيم سنگ فلاخن، ليک دارم بخت ناسازيگل خورشيد خود را در گريبان تو اندازدگريبان چاک از مجلس ميا بيرون، که ميترسمکاين چراغي است که در دير مغان ميسوزددل بيدار ازين صومعهداران مطلببه پايان تا رسد يک شمع، صد پروانه ميسوزدشعار حسن تمکين، شيوه عشق است بيتابيباش تا سلسله جنبان خزان برخيزداي که چون غنچه به شيرازهي خود ميباليبلرزد شمع بر خود، چون ز جا پروانه برخيزدکند معشوق را بي دست و پا، بيتابي عاشقورنه پيداست چه از مشت پري برخيزدنام بلبل ز هواداري عشق است بلندکسي کز طاق دل افتاد از جا برنميخيزدگر از عرش افتد کس، اميد زيستن داردکه بي نسيم، گل از شاخسار ميريزدکدام ديدهي بد در کمين اين باغ است ؟ميروم چون سيل، تا دريا به فريادم رسددامن صحرا نبرد از چهرهام گرد ملالکه گل و ميوه اين باغ به چيدن نرسدبه تماشا ز بهشت رخ او قانع باشبه من خسته بجز چشم پريدن نرسدقسمت اين بود که از دفتر پرواز بلندکه به ما جز لب خميازه مکيدن نرسدتو ز لعل لب خود، کام مکيدن بردارز زير خرقهام چون شمع صد زنار پيدا شدمسلمان ميشمردم خويش را، چون شد دلم روشنعجب کاري براي مردم بيکار پيدا شد!مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بيکاريآنهم نصيب ديده شور حباب شديک چشم خواب تلخ، جهان در بساط داشتهر خط باطلي که کشيدم صليب شدغفلت نگر که بر دل کافر نهاد خويشکه خود باغ بهشت از يک دوساغر ميتواند شدبه اميد بهشت نسيه زاهد خون خورد، غافلکه اين صدا به قيامت بلند خواهد شدشکست شيشهي دل را مگو صدايي نيستصبح چون کرد نفس راست، روان خواهد شدرهرو صادق و سامان اقامت، هيهاتکه دانه سبز شد و خوشه کرد و خرمن شدبه تازيانه غيرت سري بر آر از خاککه چشم شوخ تو ظالم هم آسمان گون شد!دل خراب مرا جور آسمان کم بودچراغ زندگي گل کرد، کي پروانه خواهي شد؟بهار نوجواني رفت، کي ديوانه خواهي شد؟که تا برهم گذاري چشم را، افسانه خواهي شدمشو غافل درين گلشن چو شبنم از نظر بازيچرا در آشنايي اينقدر کس بيوفا باشد؟به اندک روي گرمي، پشت بر گل ميکند شبنمبيشتر شکوهي يوسف ز برادر باشددشمن خانگي از خصم بروني بترستکه يک قاصد براي بردن صد نامه بس باشدبه آهي ميتوان دل را ز مطلبها تهي کردنهميشه روزي من رزق ديگران باشدغم مرا دگران بيش ميخورند از منسر خود ميخورد آن پسته که خندان باشدمهر زن بر دهن خنده که در بزم جهانشمع ماتم ز چه دلگير ز مردن باشد؟نيست پرواي اجل دلزدهي هستي راروزي ما لب خميازه مکيدن باشد؟تا به چند از لب ميگون تو اي بي انصافتا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد؟من بر سر آنم که به زلف تو زنم دستتا پس از مرگ ترا شمع مزاري باشدتيره روزان جهان را به چراغي دريابکه شب قدر نهان در رمضان ميباشدمشو از صحبت بي برگ و نوايان غافلبلايي آدمي را بدتر از شهرت نميباشدز انگشت اشارت، در گريبان خارها دارممنصور را ببين که چه از دار ميکشدبا زاهدان خشک مگو حرف حق بلندآستين بر گريه شمع مزارم ميکشدآن که دامن بر چراغ عمر من زد، اين زمانشمع در راه نسيم صبح گردن ميکشدکي سر از تيغ شهادت جان روشن ميکشد؟اينجاز دست خشک سبو آب ميچکددر کوي ميکشان نبود راه، بخل راچه ميشد گر بهار عمر ما هم باز ميآمد؟چنين کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالمآغوش من چو محراب، ديگر به هم نيامداز شوق آن بر و دوش، روزي بغل گشودمسرو اگر کارند اينجا بيد مجنون ميدمدره ندارد جلوهي آزادگي در کوي عشقآنقدر شوق تو دارم که خدا ميداند!شوق من قاصد بيدرد کجا ميداند؟مشت خاشاکي درين ويرانه از سيلاب ماندعمر رفت و خار خارش در دل بيتاب ماندداغ اين قنديل روشن در دل محراب مانددل ز بيعشقي درون سينهام افسرده شدمشت خاکي به تو اي باد سحر خواهد ماندزين گلستان که به رنگيني آن مغروريداغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماندزينهمه لاله بي داغ که در گلزارستبس که پر زد در قفس اين مرغ از پرواز ماندعاقبت در سينهام دل از تپيدن باز ماندمشت خاشاکي ز سيل نو بهاران باز ماندرفت ايام شباب و خارخار او نرفتنقش پايي چند ازان طاوس زرين بال مانداز جواني نيست غير از آه حسرت در دلمبه دست بوسه فريب چمن، نگار نماندخزان رسيد و گل افشاني بهار نماندسفيد را به نظر يک جو اعتبار نماندز خوشه چيني اين چهرههاي گندم گونبغير آب روان هيچ کس به باغ نماندمعاشران سبکسير از جهان رفتندکه در فضاي زمين، گوشهي فراغ نماندچه سيل بود که از کوهسار حادثه ريخت ؟لب به دندان ميگزم اکنون که دندانم نمانداز پشيماني سخن در عهد پيري ميزنمکه چون آيينه روشن شد، به روشنگر نميماندبه صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستمچو گل شکفته شود، در چمن نميماندگلوي خويش عبث پاره ميکند بلبلدامن اگر به دامن کهسار بستهاندبازيچهي نسيم خزانند لالههااز عالم آستانه نشينان گذشتهانداز صدر تا رسندبزرگان به آستاناين دم گرمي که چون باد بهارت دادهانددر گشاد غنچهي دلهاي خونين صرف کنکز براي ديگران اين برگ و بارت دادهاندسر مپيچ از سنگ طفلان چون درخت ميوهدارساغر لبريز و دست رعشه دارم دادهاندعشق بالادست و جان بيقرارم دادهاندزان سر دهند هر چه ازين سر ندادهاندنوميد نيستم ز ترازوي عدل حقتا لباس خاکساري در بر ما کردهاندبر زمين نايد ز شادي پاي ما چون گردبادما را ز شير صبح وطن باز کردهاندماطوطيان مصر شکرخيز غربتيمگلها به جاي چشم، دهن باز کردهاند !يارب چه گل شکفته، که امروز در چمنکشت مرا به راهگذر سبز کردهاندايمن نيم ز سرزنش پاي رهروانوقت آنان خوش که در زير زمين خوابيدهاندنيست در روي زمين، يک کف زمين بيانقلابتا برون از خويش ميآيند، در ميخانهاندنيست چندان ره به ملک بيخودي از عارفانزين سبب اطفال دايم دشمن ديوانهاندبرنمي دارد شراکت ملک تنگ بيغميمن چه دانم چه سخنها به زبانم دادند ؟خامهام، گفت و شنيدم به زبان دگري استتخته مشق پريشان نفسانم کردند؟به چه تقصير، چو آيينه روشن ياربساده لوحان که در کعبه و بتخانه زدندمستي از شيشه و پيمانه خالي کردنديوسف نه عزيزي است که در چاه گذارندکي در تن خاکي دل آگاه گذارند؟تا کعبه روان روي به بتخانه گذارندبردار نقاب اي صنم از حسن خدادادشب نوبت پرواز به پروانه گذارندرمزي است ز پاس ادب عشق، که مرغانستاره سوختگان قدردان يکدگرنددرآمدم چو به مجلس، سپند جاي نمودگذشتگان پل اين سيل خانه پردازندز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسانشب شود کوتاه، چون صبح از دو جانب سر زندطي شد ايام جواني از بناگوش سفيدشبنم هنوز بر رخ گل آب ميزند!يک صبحدم به طرف گلستان گذشتهايپرواز کند دل چو پيام تو نويسنداز دست رود خامه چو نام تو نويسندتا بوسهي من بر لب بام تو نويسندنه ماه فلک سيرم و نه مهر جهانتابکه موجها همه با يکديگر هم آغوشندز رفتن دگران خوشدلي، ازين غافلکه هر چه سبز کند آفتاب، زرد کندطمع ز اختر دولت مدار يکرنگينفس صبح چه با غنچهي تصوير کند؟سخن عشق اثر در دل زهاد نکردهر که ديوانه نگشته است به زنجير کند!شحنهي ديده وري کو، که درين فصل بهارپسته را خون ميشود دل، تا لبي خندان کنددامن شادي چو غم آسان نميآيد به دستبه وطن هر که رسدياد ز غربت نکنددل در آن زلف ندارد غم تنهايي مادر خزان، هر برگ، چندين رنگ پيدا ميکندآرزو در طبع پيران از جوانان است بيشگر بداني شوق ديدارت چه با دل ميکندديدن آيينه را بر طاق نسيان مينهيبوي پيراهن به کنعان خانه روشن ميکندخانهي چشم زليخا شد سفيد از انتظاربال بلبل را خيال دست گلچين ميکندبس که ترسيده است چشم غنچه از غارتگرانبا صد دل شکسته صنوبر چه ميکند؟يک دل به جان رساند من دردمند رازلف شکسته تو به صد دل چه ميکند؟يک دل، حواس جمع مرا تار و مار کردکاين موج بيقرار به ساحل چه ميکنداي بحر، از حباب نظر باز کن، ببيندست مرا ببين به گريبان چه ميکنديک بار سر برآر ز جيب قباي نازورنه به اختيار کس، ترک وطن نميکندبيخبري ز پاي خم، برد به سير عالممسيل از رفتن نميماند اگر پل بشکندقامت خم مانع عمر سبکرفتار نيستميزند بر هم جهان را، هر که يک دل بشکندتار و پود موج اين دريا به هم پيوسته استنتوان غم دل را به بهار دگر افکندتا سبزه و گل هست، ز مي توبه حرام استورنه هر نخلي به پاي خود ثمر ميافکنددور گردان را به احسان ياد کردن همت استآه اگر دست گلوگير عسس گردد بلندازسر مستي صراحي گردني افراخته استديوار باغ را مکن اي باغبان بلنديکباره بستن در انصاف خوب نيستاز مردهدلي قدر شب تار ندانندغفلت زدگان ديدهي بيدار ندانندديگران بي صاحب انگارند و تعميرش کنندغافلي از حال دل، ترسم که اين ويرانه رازود ميآيم به خاطر، گر فراموشم کنندمصرع برجستهام ديوان موجودات راچون کمان در خانهي خويشند هر جا ميروندخانه بر دوشان مشرب از غريبي فارغندروشندلان به يک دو نفس پير ميشوندچون صبح، زير خيمهي دلگير آسماننميشوند سبکبار تا ثمر ندهندبريز بار تعلق که شاخههاي درختدر شنيدن بر سخنور من احسان نهند!شد سخن در روزگار ما چنان کاسد که خلقيوسف به سر راه زليخا ننشينددرکوي مکافات، محال است که آخرآن که روشنگر تصور کردمش، زنگار بودگفتم از گردون گشايد کار من، شد بستهترآه سردي ريزش برگ خزان را بس بودزود ميپاشد ز هم در پيري اوراق حواسدر فتادن، سايهي شاه و گدا يکسان بودبر نميدارد زمين خاکساري امتيازدر کوچهي اين سنگدلان چند توان بود؟ديوانهي ما را نخريدند به سنگي
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 650]
صفحات پیشنهادی
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستيشاعر : صائب تبريزي که بلبل در قفس از بوي گل خشنود ميگرددبه پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستيسبو چون خالي از ...
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستيشاعر : صائب تبريزي که بلبل در قفس از بوي گل خشنود ميگرددبه پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستيسبو چون خالي از ...
مرا دریاب
مرا دریاب منبع:مجله پرسمان حقیقت «دعا» چیست و چه جایگاهی در اسلام دارد؟ ... به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستيشاعر : صائب تبريزي که بلبل در قفس از بوي ...
مرا دریاب منبع:مجله پرسمان حقیقت «دعا» چیست و چه جایگاهی در اسلام دارد؟ ... به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستيشاعر : صائب تبريزي که بلبل در قفس از بوي ...
کند از جا عاقبت سيلاب چشم تر مرا
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستيشاعر : صائب تبريزي که بلبل در قفس ... نگذاردقدم به چشم من خاکسار ...
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستيشاعر : صائب تبريزي که بلبل در قفس ... نگذاردقدم به چشم من خاکسار ...
sms: زندگی گرمی دلهای به هم
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي. ... چنين کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالمآغوش من چو محراب، ديگر به هم نيامداز شوق آن بر و دوش، .... sms : زندگی گرمی دلهای به ...
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي. ... چنين کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالمآغوش من چو محراب، ديگر به هم نيامداز شوق آن بر و دوش، .... sms : زندگی گرمی دلهای به ...
اگر نتوان به دير و زود کردن
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستيشاعر : صائب تبريزي که بلبل در قفس ... گرم، کار مهر تابان ميکند ساقينگردم ...
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستيشاعر : صائب تبريزي که بلبل در قفس ... گرم، کار مهر تابان ميکند ساقينگردم ...
sms : روي شيشه اي بوسه ي عشق
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي مرا به حال خود اي عشق بيش ازين مگذاردر هيچ زمين نيست قرارم چه توان کردشوريده ... به من دوش نصيحت ميکردصفحهي روي ترا ...
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي مرا به حال خود اي عشق بيش ازين مگذاردر هيچ زمين نيست قرارم چه توان کردشوريده ... به من دوش نصيحت ميکردصفحهي روي ترا ...
sms :پروانه به شمع بوسه
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي من بر سر آنم که به زلف تو زنم دستتا پس از مرگ ترا شمع مزاري باشدتيره روزان جهان را به ... دست بوسه فريب چمن، نگار ...
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي من بر سر آنم که به زلف تو زنم دستتا پس از مرگ ترا شمع مزاري باشدتيره روزان جهان را به ... دست بوسه فريب چمن، نگار ...
sms : هر غنچه كه گل گشت
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي بوي گلم ز صحبت گل بي نياز کردمست خيال را به وصال احتياج نيستچندان که چرخ خون مرا پايمال ... آسمان گيردبه آه داشتم ...
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي بوي گلم ز صحبت گل بي نياز کردمست خيال را به وصال احتياج نيستچندان که چرخ خون مرا پايمال ... آسمان گيردبه آه داشتم ...
sms : باغبان در باز کن من
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي ز آب من جگر تشنهاي نشد سيرابکه بي غمي يکي از اهل روزگارم کرد! .... يک دل، حواس جمع مرا تار و مار کردکاين موج بيقرار به ...
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي ز آب من جگر تشنهاي نشد سيرابکه بي غمي يکي از اهل روزگارم کرد! .... يک دل، حواس جمع مرا تار و مار کردکاين موج بيقرار به ...
به پاي قافله رفتن ز من نميآيد
به پاي قافله رفتن ز من نميآيدشاعر : صائب تبريزي چو آفتاب به تنها روي برآمدهامبه پاي قافله رفتن ز من نميآيداگرچه از همه ... به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي ...
به پاي قافله رفتن ز من نميآيدشاعر : صائب تبريزي چو آفتاب به تنها روي برآمدهامبه پاي قافله رفتن ز من نميآيداگرچه از همه ... به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي ...
-
سرگرمی
پربازدیدترینها