واضح آرشیو وب فارسی:اعتماد: نسرین ظهیری/ باد ناخوانده پاییزی می دود میان روزهای آخر شهریورماه و بوی اول مهر را می پراکند میان دالان های بلند پله نوروزخان در بازار بزرگ دفتر و کاغذ تهران. نسیم می غلتد میان برگ های دفتر و کاغذ، پایین تر از سبزه میدان. بوی غریب و آشنای کاغذ می آید. صدای چرخ گاری ها آغشته است به صدای همهمه جمعیتی که یا فروشنده کاغذ و دفترند یا آمده اند لوازم التحریر با قیمت مناسب تری تهیه کنند. میان این برو بیا دنبال خاطرات خاک گرفته می گردیم تا برای مان از اول مهرهای بی شکوه و با شکوهی بگوید که بخشی از زندگی مان را رنگ کرده است: خاطرات وخیم. یادآوری هایی که پر است از فعل های گذشته. قسمت های بولد شده زندگی که کسی رویش یک ماژیک شب رنگ کشیده است. می خواهیم اینجا میان اهالی کاغذ کسانی اول مهر را برای مان تعریف کنند. حاج آقای بشارتی را اینجا در یکی از دالان های بلند پله نوروز خان حاجی کاغذی صدا می کنند. صورتش میان انبوه دفترها هی گم می شود و پیدا. انگار دارد با دفتر و کاغذها قایم باشک بازی می کند. خودش چهارشانه مردی است و دست هایش کم و بیش زخمی اند؛ زخمی لبه های تیز و برنده کاغذ. اسم خاطرات اول مهر را که می آورم نگاه مرد 50ساله می رود به آن دورها پشت فعل های گذشته. «راهنمایی بودم نمی دانم کلاس چندم. اواخر شهریور ماه بود که موشک باران شد توی تهران. امنیت نداشتیم، یک روز پدرم آمد خانه و گفت برویم نیشابور. یکی ازاقوام دورمان آنجا بود. رفتیم اول مهر دیگرجاگیر شده بودیم. روز اول مدرسه را یادم هست توی صف ایستاده بودم که یکی چیزی پرسید و من جواب دادم. بچه ها داخل صف شروع کردند به خندیدن و بعد هی دهن به دهن چرخید. یک لحظه دیدم یک مدرسه دارد می خندد. به چی. به لهجه ام که برای شان عجیب و غریب بود، به لهجه تهرانی که اینها می گفتند خیلی مثلا قرتیه و یه پسر نباید این طوری حرف بزند تا مدت ها جلو خودم را می گرفتم حرف نزنم، بچه ها می آمدند و عمدا سوالی می پرسیدند تا به حرفم بیاورند و من محکم دهنم را بسته نگه می داشتم. سر درس جواب دادن معرکه ای بود. همه چشم می گذاشتند روی دهنم تا از طرز حرف زدنم برای خودشان معرکه ای درست کنند.» حاج آقا بشارتی تعریف می کند و همین طور بسته های بزرگ کاغذ را روی هم تلنبار می کند. خانمی که دارد حرف های حاجی بشارتی را می شنود سر تکان می دهد. انگار خودش را برداشته و به جایی آن دورها ته ذهنش فرار کرده باشد. نگاهش اما رم کرده و چیزهایی را از خودش قایم می کند. بی آنکه بخواهیم خودش شروع می کند به تعریف کردن «راستش من عاشق اول مهر بودم، آن موقع ها توی دهه 60 بچه ها سرگرمی چندانی نداشتند، مخصوصا دخترها کار چندانی برای انجام دادن نداشتند، مدرسه رفتن خودش یک نوع سرگرمی به حساب می آمد. من شاگرد زرنگی بودم و دوست داشتم مدرسه رفتن را. اول مهر برای ما بچه های دهه 60 چیز متفاوتی بود.» می خواهم بروم که صدایم می کند و می خواهد چیزی بگوید اما انگار توی رودربایستی با خودش گیر کرده است: «راستش یک سال من را صدا کردند و گفتند دستیار معلم پرورشی بشوم، آن سال از اول مهر جلو در مدرسه می ایستادم شلوار بچه ها را سانت می زدم. از این کار خوشم می آمد، احساس قدرت می کردم. اول مهر آن سال را اصلا یادم نمی رود با اینکه بعدا از این کار خودم ناراحت بودم اما مهر آن سال را فراموش نمی کنم.» صدای رعد و برق می پیچد میان دسته های کاغذ. باد دفترها را رها نمی کند. هوای آخرتابستان با خودش رودر بایستی دارد. مردی که کنار حجره حا ج آقا بشارتی می ایستد گونی بزرگی در دست دارد. پر از دفتر و خودکار و مداد و لوازم التحریر. بارش سنگین است و به نفس نفس افتاده. 35 ساله می زند و جزو نسل سومی ها. همان ها که دانش آموزان دهه 70 بوده اند. نگاهش دلشوره دارد و میان دفترها دو دو می زند. از خودش که می گوید نگاهش گم می شود و گونه هایش گل می اندازد: «من همیشه اول مهر ها را خیلی دوست داشتم حالا برای تان تعریف می کنم .» می نشیند روی صندلی کنار حجره و نفس چاق می کند: « اول مهر که می شد مدرسه ای می رفتم توی ورد آورد. وضع مالی خوبی نداشتیم، یک مردی که سبیل های پر پشتی داشت همان روز اول می آمد و بین همه بچه ها که دست کمی از من نداشتند دفتر و خودکار و لوازم التحریر پخش می کرد. نمی دانید چه روزی می شد برای مان. بوی دفتر های نو می پیچید توی کلاس و کیف می کردیم. حالا که خودم دستم به دهنم می رسد هر سال می آیم بازار و ازاین وسایل می خرم و می برم همان مدرسه می دهم دست بچه های ندار و می نشینم خوشحالی شان را نگاه می کنم آنها وسایل را زیر و رو می کنند و من هم به یاد خاطرات گذشته با آنها همراهی می کنم. آقای نسل سومی همراهی دارد که شنیدن خاطرات اول مهری سر ذوقش آورده. مردی سی و چند ساله که نگاه مهربانی دارد، اصرار دارد که اول مهرهایش را تعریف کند: «اول مهر که می رفتیم مدرسه خبری از کلاس و مشق و تکلیف نبود. مراسم کوچکی توی حیاط برگزار می کردند و بعداز تمام شدن مراسم رهای مان می کردند توی حیاط تا برای خودمان صفا کنیم. یکی از کارهایی که ما می کردیم در نبود امکانات مدرسه این بود که کفش های مان را در می آوردیم، نخ بلندی به آن می بستیم و روی آسفالت حیاط می کشیدیم و مثلا ماشین بازی می کردیم، خیلی کیف می داد همیشه منتظر نخستین روز مدرسه بودم تا توی این مسابقه شرکت کنم.» سعید و مادرش سلانه سلانه از جلو حجره های مملو از دفتر، کتاب و مداد رنگی رد می شوند. سعید نوجوان است و اول مهر های در دهه 80 را تجربه کرده و حالا همراه مادرش دارد از دفترها با بی خیال ترین شکل ممکن سان می بیند و غر می زند. نگاه مادرش پر است از رنجی نا معلوم و مجهول. انگار دارد توی ذهنش معادله سه مجهولی حل می کند. با غر های سعید رنج نگاهش پر رنگ تر می شود. سعید دانش آموز دهه هشتادی انگار دلش نمی خواهد برود مدرسه و به زور آمده تا دفتر و لوازم التحریر بخرد. با سعید که حرف می زنم چنان دلیل های پیچیده ای را کنار هم ردیف می کند تا علت این نخواستنش معلوم شود. او آسمان ریسمان می بافد «اول مهر مدرسه چه چیز متفاوتی دارد که می خواهید من برای تان تعریف کنم. اول مهر هم مثل روز های دیگر کسالت آور و خسته کننده است، من که دیگر نمی خواهم بروم مدرسه ولی مادرم نمی گذارد، الان هم به زور آمده ایم اینجا وسایل مدرسه بخریم. دارد پولش را می ریزد توی جوب. من نمی خواهم بروم مدرسه.» سعید دارد حرف هایی می زند که هزار بار تکرار کرده و به گوش کسی نرفته و دوباره برای اینکه خودش را قانع کند تکرارشان می کند: «من برای شما حساب کتاب می کنم ببینید اشتباه می کنم یا نه. باید چهار سال دیگر در س بخوانم چهار سال هم بروم دانشگاه. همین الان این هایی هم که رفته اند، کار ندارند. من اگر بیایم توی همین بازار کار کنم هشت سال جلوتر از بقیه هستم. هشت سال تجربه کاری پیدا می کنم.» مادر سعید دستش را می کشد و با همان نگاه کش دار حرف دیگری می زند: « اینقدر با خودت خیالات نکن. بمیری و بمانی باید اول مدرسه را تمام کنی بعد هر کاری دلت می خواهد بکن» بازار کاغذ فروش ها در تصرف بادک نازکی است که سهل انگارانه لای ورق های کاغذ جا خوش کرده و صدای حجره داران را در آورده است. نازنین کلاس سوم راهنمایی است و تند تند دفترها را ورق می زند و جلد آنها را با مشورت پدرش انتخاب می کند. دست هایش چنان ماهرانه روی لوازم التحریر می لغزد که انگار دارد مهم ترین کار دنیا را انجام می دهد. چشم های دختر روی بساط حجره داران می چرخد و خودش انگار جای دیگری سیر می کند. جواب سوال هایم را با اطمینان نمی دهد. میان جمله هایش فاصله ای است غریب. همان فاصله ای که میان نگاهش و چشم هایش وجود دارد. روز اول مهر برای نازنین روز متفاوتی است: «روز اول ما دخترها معمولا به این می گذرد که در مورد سر و وضع معلم های جدیدمان نظر بدهیم. معلم ها روز اول مهر معمولا سر و وضع متفاوتی دارند. من یک دفتر می گذارم جلویم و هی به مانتو و مقنعه و آرایش معلم ها نمره می دهم. خیلی کیف دارد و سرگرم می شویم. بچه های هم دوره ای من به این کار عادت کرده اند. به خاطر همین خودم اول مهر که می شود حواسم به سر و وضعم هست تا یک موقع بچه ها مسخره ام نکنند. پدر نازنین با تعجب به حرف های او گوش می دهد و بعد در جمله معترضه ای به نازنین می گوید که واقعا تو همچین کاری انجام می دهی. چه کار عجیبی، خوب چه فایده ای دارد. این همه وقت گذاشتن و نمره دادن به سر و وضع معلم. بالاخره هر کسی متناسب با وضعیتش لباس می پوشد. نازنین اخم می کند و رو به پدرش می گوید: «بابا چرا شما تو هر کاری دنبال فایده و ضرری. این یه جور سرگرمیه. این طوری روزهای اول مهر برای مان جالب می شود و سرگرم هستیم. تازه یک معلم موظف است که حواسش به سر و وضعش باشد، این ربطی به دارا و ندار بودنش ندارد.» پدر تندتر از گذشته گام بر می دارد و سر تکان می دهد و فقط زیر لب زمزمه می کند: «نمی دانم هر طور راحتید، قبلا ما کارهای دیگری می کردیم برای سرگرم شدن.» پدر و دختر می روند و بحث داغ شان همچنان ادامه دارد، از این سر پله نوروزخان لاک پشت های نینجا، باربی های صورتی با لباس های بلند همچنان روی دفتر ها جا خوش کرده اند و دخترک را به مهمانی رنگ ها می برند. سارینا می خواهد برود کلاس اول. میان تصاویر، رنگ ها و مداد رنگی ها سرگردان است، نمی داند کدام را انتخاب کند. سرگردانی نسلی که دارد دهه 90 را می دود و به هیچ جا نمی رسد. او فعلا دانش آموز بی خاطره ای است که چند روز دیگر شاید برایش اتفاقاتی بیفتد و روزگاری دیگر زیر پله نوروز خان برای خبرنگاری از آن حادثه غریب مهر ماهی بگوید.
یکشنبه ، ۵مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اعتماد]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]