واضح آرشیو وب فارسی:بسیج نیوز: دوران دفاع مقدس مملو از گفته ها و ناگفته هاست چنانکه هر گوشه آن را که می نگری بیشتر در عمق آن فرو می روی و شیرینی آن را بیشتر حس می کنی به خصوص وقتی که می بینی زنان نیز در کنار مردان حماسه آفریدند و همین حس خبرنگاران خبرگزاری بسیج را بر آن داشت تا پای صحبت های بانویی بنشینند که 15ساله از تبریز به آبادان می رود و همزمان با عملیات بیت المقدس در آبادان امدادگری می کند. آنچه می خوانید حاصل گفتگوی خبرنگاران خبرگزاری بسیج در آذربایجان شرقی با خانم خدیجه افشرده دیبازر است؛ سال دوم دبیرستان بودم که از طرف سپاه به مدرسه زنگ زده و از من برای حضور در پشت جبهه به عنوان امدادگر دعوت به ھمکاری کردند، این حرف برای من پاداش بزرگی بود با وجودی که فکر می کردم خواب می بینم چراکه بارھا تقاضای رفتن به جبهه را کردم و نپذیرفتند و گفتند باید در پشت جبهه کمک کنیم. علت اینکه مرا برای رفتن به جبهه خواستند فعالیت در ستاد پشتیبانی جبهه و آشنایی ام با دوره های امدادگری و حضورم در بیمارستان امام خمینی(ره) بود که همه مجروحان را در وهله نخست به آنجا می آوردند و پس از آن به دیگر بیمارستان های تبریز اعزام می کردند. از مدرسه به بهداری سپاه واقع در خیابان ارتش کنار بیمارستان زنان رفتم، ھمه دوستانی که پیش از آن تقاضای رفتن به جبهه را کرده بودند آنجا حضور داشتند ھمه خوشحال بودیم ولی ناگهان با مطرح شدن رضایت نامه پدر، ھمه چهره ها در ھم فرو رفت چون ھمه می دانستیم اگر پدرانمان اجازه ندھند نمی توانیم جبهه برویم . من از طرف پدرم خیالم راحت بود ولی از جانب برادرم نه چراکه نسبت به ما حساسیت خاصی داشت و مهمتر از آن اینکه مراسم عروسیش ھم بود و اگر این مساله در خانه مطرح می شد ھمه مرا مذمت می کردند، با این فکر و خیال به خانه که رسیدم دیدم ھمه مشغول فراھم کردن مقدمات عروسی و مرتب کردن خانه ھستند با این وجود موضوع را با پدرم در میان گذاشتم، ایشان با شنیدن این حرف گفت؛ مگر نمی بینی مهمان داریم، مگر نظر برادرت را نمی دانی؟، گفتم؛ ولی برای جبهه رفتن رضایت پدر را می خواھند نه برادر، کمی به فکر فرو رفت چراکه مدتی پیش، برادر کوچکم بی خبر عازم جبهه شده بود ولی به خاطر سن کمی که داشت از تهران برگرداندند، پس از دقایقی پدرم گفت به یک شرط رضایت می دھم و آن اینکه تا زمان رفتن، غیر از من و خودت کسی از این موضوع خبردار نشود، پدرم ھمراھم آمد و با مسئولی که می خواست ما را به منطقه ببرد تنهایی صحبت کرد و رضایت کتبی داد که بروم بعدھا فهمیدم که از چند و چون قضیه پرسیده و چون خیالش راحت شده، رضایت نامه را امضا کرده است که من پس از بیرون آمدن از اتاق، روی پاھایش افتاده و بوسیدم . پس از اینکه پدرم رضایت نامه را امضا کرد، به خانه برگشته و یواشکی کوله بار خودم را با یک دست لباس و یک مفاتیح -که ھنوزم دارم و رنگ و رویش رفته- برداشتم، موقع ترک خانه یکی از خواھرانم را دیدم و ناخودآگاه بی آنکه پایبند قولی که به پدرم داده بودم باشم، گفتم من می روم جبهه و او با شنیدن این حرف به سر و روی خود زد و شروع به غر زدن کرد که الان چه موقع جبهه رفتن است مگر اوضاع را نمی بینی، جبهه رفتن مال مردھاست و برایت اتفاق می افتد و از این حرف ھا که من به شوخی گفتم بادمجان بم آفت ندارد و خواھرم گفت خوب با این شعرھا بلدید کار خودتان را پیش ببرید که بعدھا خواھرم به من گفت کاش به من ھم نمی گفتی چراکه اصلا چیزی از عروسی و مهمانی نفهمیدم و عروسی را برایم تلخ کردی . برای رفتن به جبهه باید راه آھن می رفتیم تا با قطار راھی شویم، ھمه دوستانم برای بدرقه آمده بودند و چندنفر از دوستانم هم همچون خانم عبدالعلی زاده، پروین قدس و ... همراهم بودند، پس از سوار شدن به قطار و راھی شدن، دیدم پدرم ھم آمده و با فاصله چند متری از دوستانم ایستاده تا مرا راھی کند با دیدن این صحنه دلم گرفت و از تبریز تا مراغه گریه کردم . پیش از آغاز عملیات بیت المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد ما را د ر ورزشگاه تختی اھواز مستقر کردند، امدادگران از ھمه نقاط ایران به آنجا آمده بودند، گویا می دانستند که عملیات طولانی خواھد بود و مجروحان زیادی خواھد داشت، تقسیم شدیم و در عرض یک ھفته سالن ھا را آماده کرده و تخت چیدیم، همه در قرنطینه بودیم بطوری که کسی اجازه تماس با بیرون از محیط را نداشت، ناگهان شنیدم از بلندگوی ورزشگاه نام مرا اعلام کردند تا به مسئول دفتر آن مجموعه مراجعه کنم و من با حالت نگرانی و سراسیمه به آنجا رفته رفتم تا ببینم چه خبر است. دوستانم در حیرت بودند در آن موقع دیدم مادرم از طریق بچه های مسجد غریبلر که به جبهه آمده بودند چند بسته نان بربری سفارشی فرستاده بود و گفتند مادرت شدیدا نگران سلامتی شماست اگر توانستی به مادرتان خبر سلامتی خودتان را بدهید، من آن نان ها را بین بیش از 50 نفر تقسیم کردم . پدرم با وجود اینکه سواد زیادی نداشت و کارگر بود ولی فردی مذھبی و روشنفکر و ھمراه ما در فعالیت ھایمان بود به طوری که برای من که در جبهه برای تماس با خانه به پول تلفن نیاز داشتم - مقداری پول فرستاده و در نامه نوشته بود که ببخشید وسعم تا این حد است و این برای من خیلی ارزشمند بود . پس از آن ما را به دانشکده کشاورزی بردند آنجا ھم به قدری عریض و طویل بود که انسان انتهای آن را قادر نبود تشخیص دھد ھمان جا را ھم مثل ورزشگاه تختی مهیا کردیم، عملیات که آغاز شد مجروحان را عین سیل روانه این دو محل کردند و ما مشغول امدادگری و پرستاری از مجروحان شدیم . گفتگو: میرحسین بنی هاشم تنظیم: رقیه علامی
شنبه ، ۴مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: بسیج نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 37]