واضح آرشیو وب فارسی:آخرین نیوز: خواب راحت کنار جسد سرباز عراقی!
دفاع مقدس هشت سال از زندگی همه ایرانیان است. هشت سالی که نه میتوان انکارش کرد و نه میتوان با تمام جزئیات آن را یادآوری کرد. این کلمه، هشت سال دفاع صادقانه را در خود دارد و تنها نقطه مشترک بین همه وطن پرستان ایرانی، از هر صنف و گروه و سنی است. مهم نیست که کرد باشید یا ترک، پیر باشید یا جوان، همین که ایرانی باشید، پیروزی در دفاع مقدس را مهر افتخار و غرور بر سینه خود میدانید.
دفاع مقدس برای ایرانیان جنگ نبود بلکه دفاع بود. دفاعی عاشقانه از ناموس و میهن. دفاعی که نوجوان 15 ساله را به مرد 30 ساله و پیرمرد 90 ساله را به نوجوان 15 ساله تبدیل می کرد. از قدیم گفته اند که دوستت را در دوران سختی بشناس. ما شناختیم. در سختی ها، در نداری ها، در از دست دادن های دست فرزندانمان. سخت بود ولی با هم بودن همه لحظه ها را خاطره انگیز می کرد. حتی زمان شنیدن صدای موشک. فقط کافی بود که صدای آژیر خطر پخش شود. دیگر فرقی نداشت جلوی تلویزیون با دو بالش زیر سرت دراز کشیده باشی یا در جشن عروسی مشغول شادی باش، چراغ ها را خاموش کرده و به سمت پناهگاه می دویدی. البته این موضوع برای ابتدای امر بود. مدتی که از جنگ گذشت دیگر صدای آژیر و انفجار برایمان عادی شده بود. وقتی صدای آژیر می آمد نوجوانان به جای رفتن به زیرزمین به طرف پشت بام می رفتند تا ببینند این بار بمب کدام خانه را منفجر کرده است. البته ناگفته نماند که این کارشان از چشم مادر دور نمی ماند و به محض بازگشت از پشت بام با دمپایی پلاستیکی گرم و صمیمانه استقبال می شدند. بعد از دمپایی پلاستیکی مگس کش های دستی قرمز نیز یکی دیگر از وسایل تربیتی موثر در بزرگ شدن بچه های دهه 40، 50 و 60 بود. قربان دستان مادرانی که همیشه برحسب اتفاق نشانه گیری شان اشتباه می شد و به جای فرزندان در و دیوار خانه را کتک می زدند. به هر حال در آن زمان تب دفاع از وطن و میهن همه جا را پر کرده بود و من و دوستانم که در آن زمان 15 یا 16 سال بیشتر نداشتیم نیز از این قافله جا نماندیم. برای ورود به جبهه رضایت کتبی خانواده ها الزامی بود و پدر و مادر من به هیچ وجه راضی به این کار نبودند. نه این که با دفاع مخالف باشند. دوری از من برایشان سخت بود. مادرم نمی توانست بپذیرد که پسرش در جایی به آن خطرناکی باشد. جایی نزدیک توپ و تفنگ و خمپاره. اما من بچه تر از آن بودم که به رضایت قلبی مادر و پدرم فکر کنم. می خواستم دفاع کنم. جنگ بدون من و هزاران همسن و سال من پیروز نمی شد. باید یک کاری می کردم. با هر کلکی بالاخره یک رضایت نامه درست کردم و از طریق مسجد محل به خوزستان اعزام شدم. مدت ها گذشت و من دوستان زیادی آنجا پیدا کردم. دوستانی که هر شب کنار هم می گفتیم، می خندیدیم و می خوابیدیم ولی معلوم نبود صبح دوباره همدیگر را می بینیم یا نه. بهتر است بگویم دوستان زمینی و آسمانی زیادی پیدا کردم. شب حمله حدود یک سال از اعزامم به جبهه می گذشت و در این مدت چند بار به خانواده ام سر زده بودم. آنها هم دیگر با شرایط کنار آمده بودند و کمتر بی تابی می کردند. یک روز فرمانده اعلام کرد که شب عملیات داریم و باید خودمان را آماده کنیم. همه ما خود را آماده کردیم و شبانه راه افتادیم. پس از طی مسیری در بیابان اتراق کردیم. در یک صف طولانی به حالت نیم خیز مانده بودیم تا در دید دشمن نباشیم و در این وضع باید می خوابیدیم. من هم سردم بود و این گونه خوابم نمی برد. در همان تاریکی دستم را در اطرافم چرخاندم و حس کردم که یک پارچه کلفت پیدا کردم. بدون آن که به کسی خبر دهم پارچه را به سمت خود کشیدم و روی بدنم انداختم. می دانستم اگر به کسی بگویم روانداز پیدا کردم آنها هم می خواهند قسمتی از آن را روی خود بیندازند و در این صورت من گرم نمی شدم. مدتی در همان حالت با روانداز دراز به صورت نیم خیز ماندم ولی در این حالت نمی توانستم خوب بخوابم یا استراحت کنم. باز هم بدون سر و صدا جوری که اطرافیانم متوجه نشوند سعی کردم دراز بکشم. آرام آرام لم دادم و در همین حین یک جسم نرم مانند بالش کنار خودم حس کردم. دیگر بالشم هم جور شده بود. با خیال راحت سر را روی آن گذاشتم و خوابیدم. هوا گرگ و میش شده بود که بیدار شدم و می توانستم کمی دور و اطرافم را ببینم و اجسام را تشخیص دهم. در همان حال که داشتم اطرافم را نگاه می کردم ناگهان
سر برگرداندم و دیدم آن جسم نرم که شب تا صبح بالشت من شده بود شکم یک جسد عراقی است و آن پارچه که حالا روی تنم بود قبل از این روی بدن این جسد افتاده بود. در یک لحظه جا خوردم. نمی دانستم فریاد بزنم یا از ترس فرار کنم. ولی عاقلانه ترین کار دور کردن جسد و مفقود کردن پتو بود. باید قبل از آن که دیگران بیدار شوند بالش و پتوی کزایی را سر به نیست می کردم. دست به کار شدم. کشان کشان جسد را چند متر دورتر بردم و پتو را رویش کشیدم. در راه برگشت به طرف بچه ها بودم که متوجه فرمانده شدم. بدون گفتن حرف و با اشاره دست به من فهماند که از جایم تکان نخورم و تمام قد بایستم. بعد آرام آرام رزمنده ها را بیدار کرد و گفت که از محل دور شوند. بعد از دور شدن رزمنده ها فریاد زد:فقط بدو، فکر نکن، فقط سریع بدو. من نمی دانستم چرا و به کدام طرف. فقط می دویدم. با اولین قدمی که برداشتم تیر های دشمن به طرفم پرتاب شد و من فقط می دویدم. روی تپه ای بودم که یک طرف دشمن و طرف دیگر نیرو های خودی بودند. بعد از سنجش موقعیت خواستم به طرف نیروی خودی بروم که صدای بلندی شنیدم و دیگر هیچ چیز یادم نیست. در مرکز درمانی به هوش آمدم و دیدم یکی از دوستانم کنارم است. علی که تقریبا همسن خودم بود مدام به من می خندید و ادای من را در می آورد. بعد از این که خندیدنش تمام شد گفت: حمید وقتی خمپاره زدن کنارت همه فکر کردیم تیکه تیکه شدی ولی بعد دیدیم تو پرروتر از این حرف هایی. دود ها که رفت کنار دیدیم آقا واسه خودش اون وسط هنوز داره راه می ره و می خنده. اول فکر کردیم اشتباه می بینیم و یک نفر دیگر اومده بالا. حاجی اومد طرفت و فهمید خودتی و به زور از بالای تپه کشاندت پایین. علی بلند شده و با خنده ادای من را تقلید می کرد: ببین اینجوری. هی حاجی می گفت بچه بیا پایین و تو فقط نگاهش می کردی و می خندیدی. آخر حاجی با زور و کتک آوردت پایین و بعد هم بیهوش شدی. علی و بچه ها تا مدت ها به من می خندیدند و می گفتند به خاطر تک خوری که کردی این بلا سرت آمد. اگر پتو را با ما شریک می شدی تنبیه نمی شدی.
پنج شنبه, 02 مهر 1394 ساعت 21:33
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آخرین نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 46]