واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یک هفته با شقایقها/19
فداکاری یک شهید برای اشتغال همکارش / زینتی سینهام بند محاصره نیست
وقتی مسئول نیروگاه همکارش را بهخاطر چند دقیقه تأخیر اخراج کرد، محمد که مسئول خرید نیروگاه بود، ماشینش را تحویل داد و به مسئول نیروگاه گفت من هم از نیروگاه میروم.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان بهشهر، خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دفاع مقدس و همچنین خانوادههای شهدا همواره بخشی از جذابترین چهره آن سالها را برای مخاطبان به تصویر میکشد، خاطرات و روایاتی که هر کلمه به کلمه آن میتواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند؛ در ادامه خاطراتی از چند رزمنده و خانواده شهدای مازندرانی از نظرتان میگذرد. * میگفت: دعا کن شهید شوم عینالله جهانیامیری «برادر شهید سیفالله جهانیامیری» میگوید: من و برادرم از کودکی پدر و مادرمان را از دست دادیم و پیش پدر و مادر بزرگمان بزرگ شدیم، آن وقت که جنگ شروع شد من 15 سال داشتم و برادرم 13 ساله بود، از همان کودکی پسری حرف گوشکن، نمازخوان و باادب بود، روی حرف بزرگترها حرف نمیآورد، وقتی پایش به جبهه باز شد، ماندگار شد.
در ادوات لشکر ویژه 25 کربلا خدمت میکرد، همیشه به من سفارش میکرد: نمازت را بخوان، قرآن را نگذار روی طاقچه خاک بخورد، راز و نیاز با خدا را بر هر چیزی ارجحیت بده، یادم میآید روزی به من گفت: «دعا کن که شهید شوم» به افراد مستمند توجه خاصی داشت و از ظلمیکسی به کس دیگر رنج میبرد، به امام خیلی علاقه داشت، میگفت: «او ظلمستیز است و ظالمی مثل شاه را از مملکت بیرون کرد و انشاالله صدام را هم به زمین میکشد.» * از خدمت به مردم لذت میبرد اسحاق احمدی «برادر شهید محمد احمدی» میگوید: اگر بگویم محمد برای من یک معلم اخلاق و مربی فکری بود زیاد نگفتهام، سفارشات او تا پایان عمر آویزه گوشم است، چند دغدغه داشت که من به اختصار آن را برای شما میگویم اول این که به همه ما سفارش میکرد، نکند محرومین جامعه را فراموش کنید؟ این انقلاب ما مدیون خون شهداست و شهدا از این قشر محرومین هستند، همیشه به ما میگفت: «شرط اول مسلمانی، اخلاق است، نکند همسایهآزاری کنید و باعث ناراحتی آنها شوید.» در مورد معرفی درست اسلام به ما سفارش میکرد و میگفت: «دزدی فقط دزدیدن از اموال دیگران نیست، از اسلام کم گذاشتن هم نوعی دزدی کردن است.» از نفاق و دورویی سخت بیزار بود و نفرت عجیبی از این قبیل افراد داشت، از خدمت به مردم لذت میبرد و از کار کردن سیر نمیشد، یکبار یکی از هممحلیهایمان را که در نیروگاه کار میکرد، بهخاطر تأخیر بیرون کردند، آن وقت شهید محمد مسئول خرید نیروگاه بود، از آنجا که کاملاً این فرد را میشناخت، ناراحت شد و ماشین را برد داخل نیروگاه پارک کرد و گفت من دارم میروم.
مسئول آن وقت نیروگاه آقای عزیزی بود، به او گفت: «کجا؟» شهید محمد گفت: «من میتوانم بیرون دست خودم را جایی بند کنم ولی این بنده خدا را که شما بهخاطر چند دقیقه تأخیر در کار برکنار کردید، چنین توانایی را ندارد.» * به ما سفارش میکرد حنجره دشمن نشوید جعفر عبدی «برادر شهید علیاصغر عبدی» میگوید: جعفر وقتی به جبهه رفت یک عکس برایمان فرستاد که روی سینه آن عکس امام نصب بود، من وقتی داشتم پاسخ نامهاش را مینوشتم به او سفارش کردم اگر در محاصره افتادید، عکس امام را از روی سینه درآورید و از خود دور کنید. دفعه بعد که نامهاش آمد در آن برایم نوشت: «این آخرین باری است که از تو چنین حرفی را میشنوم، من هیچ وقت عکس امام را از خودم دور نمیکنم.» شیفته امام بود، میگفت: «ولایت فقیه محوری است که ما باید دور آن بچرخیم، میگفت خدمت در بسیج عبادت است و بسیجیان خالصترین سربازان ولایت هستند.
ما با برگزاری یادواره شهدا به غبارروبی ذهن، دل و وجودمان میرویم، شهدا نیاز به این یادوارهها ندارند، اگر میبینید ما مزار آنها را به زیباترین شکل درمیآوریم در اصل میخواهیم، خودمان را احیا کنیم، شهدا هیچ نیازی به ما ندارند، برادر شهیدم همیشه ما را سفارش میکرد که مواظب باشید حنجره دشمن نشوید، حرف دشمن را نزنید که هیچ چیز خائنانهتر از این نیست که روی سفره ملت ایران بنشینیم و حرف بیگانگان را بزنیم. * نمازخانه را بهتر از قبل ساختیم اسماعیل راستگو «رزمنده دفاع مقدس» میگوید: یکی از خاطرات مهمی که در طول حضور چندماههام در جنگ در ذهنم تداعی میشود، بمببارانهای هفتتپه است، واقعاً وحشتناک و غیرقابل توصیف است، آنوقتها من در گردان امام محمد باقر (ع) خدمت میکردم، بغل دست گردان ما گردان حمزه سیدالشهدا (ع) بود. فرمانده گردان ما سردار شهید علیرضا بلباسی بود، یک روز هواپیماهای عراقی به گردان هجوم آوردند و در بمباران نمازخانه گردان کاملاً ویران شد، شهید دهبندی که فردی میانسال و اهل مهدیآباد بهشهر بود، در این بمباران به شهادت رسید، بمب خوشهای درست جلوی پای او اصابت کرد و او در اثر برخورد چندین ترکش به شهادت رسید. چند نفر از بچهها هم مجروح شدند، یادم میآید بچهها از این که نمازخانه گردان خراب شده بود خیلی ناراحت بودند و آن روز به هم قول دادیم نمازخانه را بهتر از قبل درست کنیم و همین کار را هم کردیم. * خدا را شاکر شدم وقتی ... عبدالله بابایی «رزمنده دفاع مقدس» میگوید: سال 64 به مدت 6 ماه به لبنان اعزام شدم، البته قبل از رفتن به لبنان مدتی را در طرح جنگل «مبارزه با منافقین» جبهههای جنگ خودمان حضور داشتم. یکبار هم در جفیبر مجروح شدم، آنوقتها که من به لبنان رفتم جنگ داخلی در لبنان بود، یادم میآید میگفتند 36 گروه مسلح و مبارز در لبنان بهسر میبرند، حتی بین شیعهها هم تفرقه بود، «نبی بری» فرمانده جنبش اَمل بود و با حزبالله که از سوی ایران حمایت میشد، اختلاف داشت، ابتدا من خیال میکردم جنگ در لبنان فرقی با جبهههای خودمان ندارد ولی وقتی پایم به آنجا رسید دیدم اصلاً هیچ شباهتی با جنگ ما ندارد، نه خاکریزی و نه سنگری، مثل اوایل انقلاب ایران که همه گروهها مسلح بودند، در آنجا نیز همه مسلح بودند. امنیت صفر بود وقتی این چیزها را میدیدم پیش خودم خدا را شکر میکردم که جنگلهای مازندران را از لوث وجود گروهکهای از خدا بیخبر پاکسازی کردیم. انتهای پیام/86029
94/07/01 - 10:09
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 33]