واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شکر به شکر نهم در دهان مژده دهانشاعر : سعدي اگر تو باز برآري حديث من به دهانشکر به شکر نهم در دهان مژده دهانبه عيد وصل تو من خويشتن کنم قربانبعيد نيست که گر تو به عهد بازآييتفاوتي نکند قرب دل به بعد مکانتو آن نهاي که چو غايب شوي ز دل برويهم احتمال جفا به که صبر بر هجرانقرار يک نفسم بيتو دست ميندهدمحبتش نگذارد که بر کند پيکانمحب صادق اگر صاحبش به تير زندبخر که دير به دست اوفتد چنين ارزانوصال دوست به جان گر ميسرت گرددکه جانفشان نکني روز وصل بر جانان؟کدام روز دگر جان به کار بازآيدکه خويشتن زدهايم آبگينه بر سندانشکايت از دل سنگين يار نتوان کردتو قدر دوست نداني که دوست داري جانز دست دوست به ناليدن آمدي سعديبيار ساقي و ما را ز خويشتن بستانگر آن بديع صفت خويشتن به ما ندهدکه دور عمر چنان ميرود که برق ايمانزمان باد بهارست، داد عيش بدهدرين قضيه که گردد جهان پير جوانچگونه پير جواني و جاهلي نکندکه بر درخت زند باد نوبهار افشاننظارهي چمن ارديبهشت خوش باشدهزار حله برآرند مختلف الوانمهندسان طبيعت ز جامه خانهي غيبقباي سبز که تاراج کرده بود خزانز کارگاه قضا در درخت پوشانندهزار طبلهي عطار و تخت بازرگانبه کلبهي چمن از رنگ و بوي باز کنندکه تا بلوغ دهان برنگيرد از پستانبهار ميوه چو مولود نازپرور دوستکه هر چهار به هم متفق شدند ارکاننه آفتاب مضرت کند نه سايه گزندزمان برکهي آبست و صفهي ايواناوان منقل آتش گذشت و خانهي گرمبه زير سايهي رز بر کنار شادروانبساط لهو بينداز و برگ عيش بنهازين هوا که درخت آمدست در جولانتو گر به رقص نيايي شگفت جانوريشکوفه جامه دريدست و سرو سرگردانز بانگ مشغلهي بلبلان عاشق مستکه گل ز خار برآيد چو يوسف از زندانخجل شوند کنون دختران مصر چمنکه بوستان بهاري و باغ لالستانتو خود مطالعهي باغ و بوستان نکنيکدام سرو به بالاي تست در بستان؟کدام گل بود اندر چمن به زيباييت؟بجز خضر نتوان گفت و چشمهي حيوانچه گويم آن خط سبز و دهان شيرين رامقر عيش بود سايهبان و سايهي بانبه چند روز دگر کافتاب گرم شودمگر به سايهي دستور پادشاه زمانتو کافتاب زميني به هيچ سايه مروسپهر حشمت و کوه وقار و کهف امانسحاب رحمت و درياي فضل و کان کرمعلاء دولت و دين صدر پادشاهنشانبزرگ روي زمين پادشاه صدرنشيننهند بر سر و پس سر نهند بر فرمانکه گردنان اکابر نخست فرمانشکه مرتبت به سزاوار ميدهد يزدانوگر حسود نه راضيست گو به رشک بميرنه گستريده چنين سايه بر بسيط جهاننه تافتست چنين آفتاب بر آفاقفراخ مايهي فضلش چه جاي حصر وبيانبلند پايهي قدرش چه جاي فهم و قياسکه فهم برنتواند گذشتن از کيوانبه گرد همتش ادراک آدمي نرسددرو فنون فضايل چو دانه در رمانبرو محاسن اخلاق چون رطب بر بارزبان طعن نهد در بلاغت سحبانچو بر صحيفهي املي روان شود قلمشکه از مسيحا دجال و از عمر شيطانچنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرشاميد هست که فردا به رحمت و رضوانبه ناز و نعمتش امروز حق نظر کردستهنوز سنبله باشد که رفت در ميزانکسان ذخيرهي دنيا نهند و غلهي اوکه فکر واصف ازو منقطع شود حيرانبزرگوارا شرح معاليت که دهدنديد شبه تو چندانکه ميکند دورانبه گرد نقطهي عالم سپهر دايره گردبه عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ريانکه ديد تشنهي ريان بجز تو در افاقکدام شکر توان گفت در مقابل آنخداي را به تو فضلي که در جهان داردحمايت تو نگويم، عنايت يزدانخنک عراق که در سايهي حمايت تستکه گرگ بر گله يارا نباشدش عدوانز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرببه دور عدل تو جز بر درخت بار گرانبر درخت اميدت هميشه باد که نيستکه شرمسار بود مدعي، بلا برهانسپهر با تو به رفعت برابري نکندچگونه وصف تو گويد زبان مدحت خوانچو حصر منقبتت در قلم نميآيدکه شرح مکرمتت را نميرسد پايانمن اين قصيده به پايان نميتوانم بردزبانه ميزند از تنگناي دل به زبانبه خاطرم غزلي سوزناک ميگذردبه اتفاق برون آيد از دريچه دخاندرون خانه ضرورت چو آتشي باشدوليک مينتوان بستن آب طبع رواننخواستم دگر اين باد عشق پيمودن
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 413]