واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اگر در جهان از جهان رستهاي است،شاعر : سعدي در از خلق بر خويشتن بستهاي استاگر در جهان از جهان رستهاي است،اگر خودنماي است و گر حق پرستکس از دست جور زبانها نرستبه دامن در آويزدت بد گماناگر بر پري چون ملک ز آسماننشايد زبان بدانديش بستبه کوشش توان دجله را پيش بستکه اين زهد خشک است و آن دام نانفراهم نشينند تردامنانبهل تا نگيرند خلقت به هيچتو روي از پرستيدن حق مپيچگر اينها نگردند راضي چه باک؟چو راضي شد از بنده يزدان پاکز غوغاي خلقش به حق راه نيستبد انديش خلق از حق آگاه نيستکه اول قدم پي غلط کردهاندازان ره به جايي نياوردهانداز اين تا بدان، ز اهرمن تا سروشدو کس بر حديثي گمارند گوشنپردازد از حرف گيري به پنديکي پند گيرد دگر ناپسندچه دريابد از جام گيتي نماي؟فرومانده در کنج تاريک جايکز اينان به مردي و حليت رهيمپندار اگر شير و گر روبهيکه پرواي صحبت ندارد بسياگر کنج خلوت گزيند کسيز مردم چنان مي گريزد که ديومذمت کنندش که زرق است و ريوعفيفش ندانند و پرهيزگاروگر خنده روي است و آميزگارکه فرعون اگر هست در عالم اوستغني را به غيبت بکاوند پوستنگون بخت خوانندش و تيرهروزوگر بينوايي بگريد به سوزغنيمت شمارند و فضل خدايوگر کامراني در آيد ز پايخوشي را بود در قفا ناخوشيکه تا چند از اين جاه و گردن کشي؟سعادت بلندش کند پايهايو گر تنگدستي تنک مايهايکه دون پرورست اين فرومايه دهربخايندش از کينه دندان به زهرحريصت شمارند و دنيا پرستچو بينند کاري به دستت درستگدا پيشه خوانندت و پخته خواروگر دست همت بداري ز کاروگر خامشي نقش گرماوهاياگر ناطقي طبل پر ياوهايکه بيچاره از بيم سر برنکردتحمل کنان را نخوانند مردگريزند از او کاين چه ديوانگي است؟!وگر در سرش هول و مردانگي استکه مالش مگر روزي ديگري استتعنت کنندش گر اندک خوري استشکم بنده خوانند و تن پرورشوگر نغز و پاکيزه باشد خورشکه زينت بر اهل تميزست عاروگر بي تکلف زيد مالدارکه بدبخت زر دارد از خود دريغزبان در نهندش به ايذا چو تيغتن خويش را کسوتي خوش کندو گر کاخ و ايوان منقش کندکه خود را بياراست همچون زنانبه جان آيد از طعنه بر وي زنانسفر کردگانش نخوانند مرداگر پارسايي سياحت نکردکدامش هنر باشد و راي و فن؟که نارفته بيرون ز آغوش زنکه سرگشتهي بخت برگشته اوستجهانديده را هم بدرند پوستزمانه نراندي ز شهرش به شهرگرش حظ از اقبال بودي و بهرکه ميرنجد از خفت و خيزش زمينغرب را نکوهش کند خرده بينبه گردن در افتاد چون خر به گلوگر زن کند گويد از دست دلنه شاهد ز نامردم زشت گوينه از جور مردم رهد زشت رويسراسيمه خوانندت و تيره رايگرت برکند خشم روزي ز جايبگويند غيرت ندارد بسيوگر برد باري کني از کسيکه فردا دو دستت بود پيش و پسسخي را به اندرز گويند بسبه تشنيع خلقي گرفتار گشتوگر قانع و خويشتندار گشتکه نعمت رها کرد و حسرت ببردکه همچون پدر خواهد اين سفله مردکه پيغمبر از خبث ايشان نرستکه يارد به کنج سلامت نشست؟ندارد، شنيدي که ترسا چه گفت؟خدا را که مانند و انباز و جفتگرفتار را چاره صبرست و بسرهايي نيابد کس از دست کس
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 573]