محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1830813896
اتفاق زیبا
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: ramin2229th February 2008, 09:09 AMزیباترین رخدادی که در زندگی شما رویداده است را تعریف کنید. اول از خودم شروع می کنم . ماه رمضون سه سال پیش بود ، سالی که پشت کنکور بودم ، سحر چون دیر سحری را شروع کردیم ، فرصت نکردم آب بخورم . تقریبا ساعت 12 ضهر بود که عجیب تشنم شده بود ، خیلی هم ناراحت شده بودم که سحر آب نخوردم ، برای اون روز کلی برنامه ریزی کرده بودم . خلاصه از تشنگی زیاد پیش خودم گفتم که میرم می خوابم و نزدیک افطار بیدار میشم که تشنگی را نفهمم ، تو همین لحظه گفتم :"خدا چی میشد من الآن یادم میرفت که روزه ام و یه کمی آب میخوردم که هم روزم باطل نشه ، هم نخوابم ، هم تشنگیم بر طرف شه و هم درسمو بخونم ." تو همین فکر ها بودم که دیدم دارم شیر آب را می بندم . جاتون خالی ، اینقدر آب خورده بودم که سیراب سیراب شده بودم . این قشنگترین خاطره زندگی من بود که تا آخرین لحظه عمرم فراموشش نمیکنم . cinderella 2229th February 2008, 02:30 PMبرای جلوگیری از بسته شدن تاپیک قوانین و رعایت کنید. elada29th February 2008, 10:11 PMاتفاق زيبا هر روز در اطراف ما رخ ميده به شرطي كه بخواهيم زيبائيش را ببينيم. يك روز سعي كنيد دقيق باشيد سعي كنيد همه چيز را حس كنيد حتي اون فنجان چائي كه دستتان گرفتيد را گرماش را روي پوستتان حس كنيد و بعد بنوشيد. نه اينكه همه كارها را از روي عادت انجام بديد. همين كه مي بينيد يكي از روي انسانيت توي يك جمع كاري ميكنه فردي احساس بزرگي كنه يعني اتفاق زيبا همين كه استادي با وجود بي احترامي شاگردش از قدرتش بر عليه اون استفاده نميكنه يعني اتفاق زيبا همين كه خواهري برادر كوچكترش را مي خندونه يا بالعكس يعني اتفاق زيبا وقتي اتفاقي بي افته كه يك لحظه قدر اطرافيانت را بيشتر بدوني يعني اون اتفاق زيبا بوده! هرچي سخت بگيريم هرچي كارهاي بزرگ را در سختي كشيدن تجسم كنيم كمتر مي تونيم شاهد اين اتفاقات زيبا باشيم. اصلا بيايم هممون توي اين تاپيك همين اتفاقات ساده اي كه در روز مي بينيم و به نظرمان زيبا مياد را بنويسم؟ چطوره؟ پست ابتدائي به نحوي خاطره است، همه كوتاه و مختصر در حد يك اتفاق زيبا بنويسيم. space3rd March 2008, 03:38 PMآشنایی با یکی از دوستام. اول که باهاش آشنا شدم فکر نمیکردم یه روزی بشه که اینقدر دوستش داشته باشم. همون اول یه حس خوبی بهش داشتم . بعد دیدم که چقدرررررررر گله. حالا میفهمم که گل هم نیست . فرشته اس. امیدوارم بتونم تا آخر عمرم باهاش بمونم.;) امیرفرخ4th March 2008, 09:23 AMبهترین اتفاق.... اردوی 1 روزه شهرستانک که از طرف دانشگاه ترتیب داده شده بود... پ ن: ممنون از space عزیز که غلط املایی من رو گوشزد کردن:) space4th March 2008, 04:06 PMبهترین اتفاق.... ارودی 1 روزه شهرستانک که از طرف دانشگاه ترتیب داده شده بود... تصحیح میشود : اردوی 1 روزه... :D امیرفرخ4th March 2008, 07:02 PMتصحیح میشود : اردوی 1 روزه... :D ممنون...میدونی چیه؟...من یاد اردو شهرستانک میوفتم هول ( حول ؟ ) میشم... :p cinderella 224th March 2008, 08:08 PMخوب دوست خوبم بگو دیکته ام ضعیفه اشکالی نداره که یه کلاس تقویتی برات می زاریم;) space6th March 2008, 02:33 PMبهترین اتفاق.... اردوی 1 روزه شهرستانک که از طرف دانشگاه ترتیب داده شده بود... پ ن: ممنون از space عزیز که غلط املایی من رو گوشزد کردن:) ممنون...میدونی چیه؟...من یاد اردو شهرستانک میوفتم هول ( حول ؟ ) میشم... :p خواهش میکنم... بابا... سحر جون میگه اسم این اردوئه میاد هول (کلمه ی هول برای امیرفرخ عزیز) میشم امیر جان میشه بگی چراااااااااا؟:D:D:D:D:D:D:D:D MAAAH6th March 2008, 02:44 PMمیگم چطوره یه تاپیک آموزش زبان فارسی و املا بزارین؟! بابا اسپیس جون انقدر به نوشتار و غلطهای مردم گیر نده...بنده خداهاا... امیرفرخ6th March 2008, 08:23 PMخواهش میکنم... بابا... سحر جون میگه اسم این اردوئه میاد هول (کلمه ی هول برای امیرفرخ عزیز) میشم امیر جان میشه بگی چراااااااااا؟:D:D:D:D:D:D:D:D سلام چرا نشه؟؟میگم... اردوی شهرستانک... تاریخ : 3 شهریور 1384 محل حرکت : رو به روی خانه فرهنگ دانشگاه، تو خیابون ولیعصر ساعت : 8 صبح قضیه مربوط به تغییری میشه که در زندگی من به وجود اومد...یعنی کسی که با وجود پاکش زندگی من به زندگی تبدیل کرد...زندگی فقط زنده بودن نیست... دانشگاه ما، توی تابستون سال 84 ، 2 تا اردو گذاشته بود..اولیش تاریخ 19 مرداد ...رفتیم تنگه واشی...یکی از دوستام خبر کرده بود منو..امیر...خودش هم واسم ثبت نام کرده بود...این اردو رو رفتیم..توی اردو فهمیدم یه اردوی دیگه 2 هفته دیگه هست..و کسایی این رو اومدن، او یکی رو نمیتونن برن... ولی من و امیر رفتیم...2 تا کلاس عکاسی و نمیدونم چی چی ثبت نام کردیم...الکی..یه دفع هم سر کلاس نرفتیم...بعدش موقع ثبت نام گفتیم ما کلاس اومدیم..کلی هزینه کردیم...اردو هم میخواییم بیایم...گفتن خب بابا.بیایید:D یکی از دوستای امیر، یه دختری بود که از بچه های دانشگاه بود...این خانوم...یه کار خوبی کرده بود...اینکه یکی از دوستاش رو با خودش آورده بود :rolleyes::o من اون دوست امیر رو نمیشناختم...حتی میتونم بگم ندیده بودمش توی دانشگاه...ولی الان خیلی مدیونش هستم...چون اون دوستش رو با خودش آورده بود اردو... توی اردو، خیلی خوش گذشت...هر لحظه هم من بیشتر سعی میکردم حرف بزنم با دوست اون دختر...حرف دلم رو...ولی...نمیتونستم...یعنی راستش رو بگم؟ باور نمیکردم حتی بخواد نگام کنه... به قدری من رو جذب کرده بود که نمیتونم حتی تعریف کنم..وقار و زیبایی بی حدش...لبخند دلنشینش...چشمهای خوش رنگش...( ماشینی که براش خریدم به رنگ چشماشه:rolleyes:) گذشت...توی راه برگشت بودیم...من تو اتوبوس رو یه صندلی تک و تنها نشسته بودم...داشتم بیرون رو نگاه میکردم...همه بچه ها، دختر و پسر دور هم جمع شده بودن و بگو بخند...یه وقت دیدم اومد کنار صندلی من و گفت میتونم اینجا بشینم؟ (بدون شک بهترین لحظه اون اردو برای من همین بود) من هم گفتم بفرمایید...صحبت کردیم...فقط حرف زدیم..اون سال کنکور داده بود...هنوز نتایجش نیومده بود...همین حرفها رو زدیم تا رسیدیم...پیاده شدیم و خداحافظی کردم ازش... بدون اینکه حتی بگم اگه میشه بیشتر همدیگه رو ببینیم..بدون اینکه نشونی و چیزی از هم بدونیم..بدون اینکه حتی فامیلی همدیگه رو بدونیم... فرداش من به امیر گفتم...گفتم اگه میتونه به دوستش بگه که به اون دوستش بگه اگه براش مسئله ای نیست و ممکن هست، من خوشحال میشم بتونم بیشتر ببینمش و آشنا بشیم... تا وقتی که امیر جواب داد بهم و شماره من رو داد به اون دوستش...و حتی تا وقتیکه sms خانومی اومد واسم..حتی باورش هم برام سخت بود...اصلا نمیتونستم باور کنم که حتی جواب من رو بده...(متن sms ی که واسم زد رو هم حفظم:o) ولی جواب داد...و زندگی کردن من شروع شد... اینم داستان من...افسانه ای که از هر واقعیتی ، واقعی تره برای من.... بهترین اتفاق زندگی من... space6th March 2008, 08:38 PMآخی.... چقدر خوشگل... حدس میزدم همین باشه...:) مبارکه امیرخان. وقتی پستتون رو خوندم قلبم فشرده شد...!!! ولی متاسفانه فکر نمیکنم هیچ وقت بتونم درکتون کنم...!!!:d براتون آرزوی خوشبختی میکنم. بی شک این یکی از زیباترین اتفاقات زندگی شما بوده.;) در آخر هم قول میدم که دیگه چت پست نزنم!!!!:d ramin228th March 2008, 09:43 AMسلام چرا نشه؟؟میگم... اردوی شهرستانک... تاریخ : 3 شهریور 1384 محل حرکت : رو به روی خانه فرهنگ دانشگاه، تو خیابون ولیعصر ساعت : 8 صبح قضیه مربوط به تغییری میشه که در زندگی من به وجود اومد...یعنی کسی که با وجود پاکش زندگی من به زندگی تبدیل کرد...زندگی فقط زنده بودن نیست... دانشگاه ما، توی تابستون سال 84 ، 2 تا اردو گذاشته بود..اولیش تاریخ 19 مرداد ...رفتیم تنگه واشی...یکی از دوستام خبر کرده بود منو..امیر...خودش هم واسم ثبت نام کرده بود...این اردو رو رفتیم..توی اردو فهمیدم یه اردوی دیگه 2 هفته دیگه هست..و کسایی این رو اومدن، او یکی رو نمیتونن برن... ولی من و امیر رفتیم...2 تا کلاس عکاسی و نمیدونم چی چی ثبت نام کردیم...الکی..یه دفع هم سر کلاس نرفتیم...بعدش موقع ثبت نام گفتیم ما کلاس اومدیم..کلی هزینه کردیم...اردو هم میخواییم بیایم...گفتن خب بابا.بیایید:D یکی از دوستای امیر، یه دختری بود که از بچه های دانشگاه بود...این خانوم...یه کار خوبی کرده بود...اینکه یکی از دوستاش رو با خودش آورده بود :rolleyes::o من اون دوست امیر رو نمیشناختم...حتی میتونم بگم ندیده بودمش توی دانشگاه...ولی الان خیلی مدیونش هستم...چون اون دوستش رو با خودش آورده بود اردو... توی اردو، خیلی خوش گذشت...هر لحظه هم من بیشتر سعی میکردم حرف بزنم با دوست اون دختر...حرف دلم رو...ولی...نمیتونستم...یعنی راستش رو بگم؟ باور نمیکردم حتی بخواد نگام کنه... به قدری من رو جذب کرده بود که نمیتونم حتی تعریف کنم..وقار و زیبایی بی حدش...لبخند دلنشینش...چشمهای خوش رنگش...( ماشینی که براش خریدم به رنگ چشماشه:rolleyes:) گذشت...توی راه برگشت بودیم...من تو اتوبوس رو یه صندلی تک و تنها نشسته بودم...داشتم بیرون رو نگاه میکردم...همه بچه ها، دختر و پسر دور هم جمع شده بودن و بگو بخند...یه وقت دیدم اومد کنار صندلی من و گفت میتونم اینجا بشینم؟ (بدون شک بهترین لحظه اون اردو برای من همین بود) من هم گفتم بفرمایید...صحبت کردیم...فقط حرف زدیم..اون سال کنکور داده بود...هنوز نتایجش نیومده بود...همین حرفها رو زدیم تا رسیدیم...پیاده شدیم و خداحافظی کردم ازش... بدون اینکه حتی بگم اگه میشه بیشتر همدیگه رو ببینیم..بدون اینکه نشونی و چیزی از هم بدونیم..بدون اینکه حتی فامیلی همدیگه رو بدونیم... فرداش من به امیر گفتم...گفتم اگه میتونه به دوستش بگه که به اون دوستش بگه اگه براش مسئله ای نیست و ممکن هست، من خوشحال میشم بتونم بیشتر ببینمش و آشنا بشیم... تا وقتی که امیر جواب داد بهم و شماره من رو داد به اون دوستش...و حتی تا وقتیکه sms خانومی اومد واسم..حتی باورش هم برام سخت بود...اصلا نمیتونستم باور کنم که حتی جواب من رو بده...(متن sms ی که واسم زد رو هم حفظم:o) ولی جواب داد...و زندگی کردن من شروع شد... اینم داستان من...افسانه ای که از هر واقعیتی ، واقعی تره برای من.... بهترین اتفاق زندگی من... امیر فرخ عزیز: واقعا زیبا بود . بهت تبریک میگم . چون مطمئنا خدا خیلی دوست داشته که تونستی با کسی که دوستش داری ازدواج کنی. shosho9th March 2008, 12:37 PMسلام چرا نشه؟؟میگم... اردوی شهرستانک... تاریخ : 3 شهریور 1384 محل حرکت : رو به روی خانه فرهنگ دانشگاه، تو خیابون ولیعصر ساعت : 8 صبح قضیه مربوط به تغییری میشه که در زندگی من به وجود اومد...یعنی کسی که با وجود پاکش زندگی من به زندگی تبدیل کرد...زندگی فقط زنده بودن نیست... دانشگاه ما، توی تابستون سال 84 ، 2 تا اردو گذاشته بود..اولیش تاریخ 19 مرداد ...رفتیم تنگه واشی...یکی از دوستام خبر کرده بود منو..امیر...خودش هم واسم ثبت نام کرده بود...این اردو رو رفتیم..توی اردو فهمیدم یه اردوی دیگه 2 هفته دیگه هست..و کسایی این رو اومدن، او یکی رو نمیتونن برن... ولی من و امیر رفتیم...2 تا کلاس عکاسی و نمیدونم چی چی ثبت نام کردیم...الکی..یه دفع هم سر کلاس نرفتیم...بعدش موقع ثبت نام گفتیم ما کلاس اومدیم..کلی هزینه کردیم...اردو هم میخواییم بیایم...گفتن خب بابا.بیایید:D یکی از دوستای امیر، یه دختری بود که از بچه های دانشگاه بود...این خانوم...یه کار خوبی کرده بود...اینکه یکی از دوستاش رو با خودش آورده بود :rolleyes::o من اون دوست امیر رو نمیشناختم...حتی میتونم بگم ندیده بودمش توی دانشگاه...ولی الان خیلی مدیونش هستم...چون اون دوستش رو با خودش آورده بود اردو... توی اردو، خیلی خوش گذشت...هر لحظه هم من بیشتر سعی میکردم حرف بزنم با دوست اون دختر...حرف دلم رو...ولی...نمیتونستم...یعنی راستش رو بگم؟ باور نمیکردم حتی بخواد نگام کنه... به قدری من رو جذب کرده بود که نمیتونم حتی تعریف کنم..وقار و زیبایی بی حدش...لبخند دلنشینش...چشمهای خوش رنگش...( ماشینی که براش خریدم به رنگ چشماشه:rolleyes:) گذشت...توی راه برگشت بودیم...من تو اتوبوس رو یه صندلی تک و تنها نشسته بودم...داشتم بیرون رو نگاه میکردم...همه بچه ها، دختر و پسر دور هم جمع شده بودن و بگو بخند...یه وقت دیدم اومد کنار صندلی من و گفت میتونم اینجا بشینم؟ (بدون شک بهترین لحظه اون اردو برای من همین بود) من هم گفتم بفرمایید...صحبت کردیم...فقط حرف زدیم..اون سال کنکور داده بود...هنوز نتایجش نیومده بود...همین حرفها رو زدیم تا رسیدیم...پیاده شدیم و خداحافظی کردم ازش... بدون اینکه حتی بگم اگه میشه بیشتر همدیگه رو ببینیم..بدون اینکه نشونی و چیزی از هم بدونیم..بدون اینکه حتی فامیلی همدیگه رو بدونیم... فرداش من به امیر گفتم...گفتم اگه میتونه به دوستش بگه که به اون دوستش بگه اگه براش مسئله ای نیست و ممکن هست، من خوشحال میشم بتونم بیشتر ببینمش و آشنا بشیم... تا وقتی که امیر جواب داد بهم و شماره من رو داد به اون دوستش...و حتی تا وقتیکه sms خانومی اومد واسم..حتی باورش هم برام سخت بود...اصلا نمیتونستم باور کنم که حتی جواب من رو بده...(متن sms ی که واسم زد رو هم حفظم:o) ولی جواب داد...و زندگی کردن من شروع شد... اینم داستان من...افسانه ای که از هر واقعیتی ، واقعی تره برای من.... بهترین اتفاق زندگی من... چه خوشم اومد رفتم تو رويا انشاالله كه خوشبخت باشيد rtech11th March 2008, 06:44 PMیه اتفاق جالبی که برای من افتاده این بوده که : یه روز که رفتم مترو سوار شم ، وقتی وارد مترو شدم دیدم یه موبایل افتاده اونجا ، برش داشتم ، چند دقیقه بعد صاحبش زنگ زد ، گفت اگر میشه اینو برای من بفرست ، من رئیس فلان شرکت هستم و هر چی بخوای بهت میدم و ...... گفتم نمیخواد چیزی بدی آدرس رو بده تا برات بفرستم خلاصه ما فرستادیم و کلی تشکر کرد . دقیقا 2 روز بعد داشتم میرفتم خیابون ولیعصر ، که موبایلم توی تاکسی جا موند ، بعد چند ساعت که کارم تموم شد یک دفعه نگاه کردم دیدم موبایلم نیست :eek: ، سریع پریدم زنگ زدم خدا رو شکر راننده تاکسی پیداش کرده بود ، گفتم کجا بیام بگیرم ، گفت نمیخواد تو بیای ، تو کجایی من میام بهت میدم ، خلاصه اومد و موبایل رو بهم داد . اینجا بود که فهمیدم تو نیکی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز :rolleyes: MAAAH21st March 2008, 11:38 PMقضیه مربوط به تغییری میشه که در زندگی من به وجود اومد...یعنی کسی که با وجود پاکش زندگی من به زندگی تبدیل کرد...زندگی فقط زنده بودن نیست... دانشگاه ما، توی تابستون سال 84 ، 2 تا اردو گذاشته بود..اولیش تاریخ 19 مرداد ...رفتیم تنگه واشی...یکی از دوستام خبر کرده بود منو..امیر...خودش هم واسم ثبت نام کرده بود...این اردو رو رفتیم..توی اردو فهمیدم یه اردوی دیگه 2 هفته دیگه هست..و کسایی این رو اومدن، او یکی رو نمیتونن برن... ولی من و امیر رفتیم...2 تا کلاس عکاسی و نمیدونم چی چی ثبت نام کردیم...الکی..یه دفع هم سر کلاس نرفتیم...بعدش موقع ثبت نام گفتیم ما کلاس اومدیم..کلی هزینه کردیم...اردو هم میخواییم بیایم...گفتن خب بابا.بیایید:D یکی از دوستای امیر، یه دختری بود که از بچه های دانشگاه بود...این خانوم...یه کار خوبی کرده بود...اینکه یکی از دوستاش رو با خودش آورده بود :rolleyes::o من اون دوست امیر رو نمیشناختم...حتی میتونم بگم ندیده بودمش توی دانشگاه...ولی الان خیلی مدیونش هستم...چون اون دوستش رو با خودش آورده بود اردو... توی اردو، خیلی خوش گذشت...هر لحظه هم من بیشتر سعی میکردم حرف بزنم با دوست اون دختر...حرف دلم رو...ولی...نمیتونستم...یعنی راستش رو بگم؟ باور نمیکردم حتی بخواد نگام کنه... به قدری من رو جذب کرده بود که نمیتونم حتی تعریف کنم..وقار و زیبایی بی حدش...لبخند دلنشینش...چشمهای خوش رنگش...( ماشینی که براش خریدم به رنگ چشماشه:rolleyes:) گذشت...توی راه برگشت بودیم...من تو اتوبوس رو یه صندلی تک و تنها نشسته بودم...داشتم بیرون رو نگاه میکردم...همه بچه ها، دختر و پسر دور هم جمع شده بودن و بگو بخند...یه وقت دیدم اومد کنار صندلی من و گفت میتونم اینجا بشینم؟ (بدون شک بهترین لحظه اون اردو برای من همین بود) من هم گفتم بفرمایید...صحبت کردیم...فقط حرف زدیم..اون سال کنکور داده بود...هنوز نتایجش نیومده بود...همین حرفها رو زدیم تا رسیدیم...پیاده شدیم و خداحافظی کردم ازش... بدون اینکه حتی بگم اگه میشه بیشتر همدیگه رو ببینیم..بدون اینکه نشونی و چیزی از هم بدونیم..بدون اینکه حتی فامیلی همدیگه رو بدونیم... فرداش من به امیر گفتم...گفتم اگه میتونه به دوستش بگه که به اون دوستش بگه اگه براش مسئله ای نیست و ممکن هست، من خوشحال میشم بتونم بیشتر ببینمش و آشنا بشیم... تا وقتی که امیر جواب داد بهم و شماره من رو داد به اون دوستش...و حتی تا وقتیکه sms خانومی اومد واسم..حتی باورش هم برام سخت بود...اصلا نمیتونستم باور کنم که حتی جواب من رو بده...(متن sms ی که واسم زد رو هم حفظم:o) ولی جواب داد...و زندگی کردن من شروع شد... اینم داستان من...افسانه ای که از هر واقعیتی ، واقعی تره برای من.... بهترین اتفاق زندگی من... من این پست رو امروز دیدم. واقعا" گریم گرفت.ازینکه هنوز پسرهایی هستن که یه دختری رو به خاطر خودش بخوان و واقعا" از ته دل دوسش داشته باشن خیلی خوشحال شدم.گریم هم به خاطر خوشحالی و این آشناییه قشنگ بود... بهتون 1000بار تبریک میگم.امیدوارم سالهای سال در کنارهم به خوبی و خوشی بمونین. سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 628]
صفحات پیشنهادی
اتفاق باور نکردنی برای دختر 19 ساله و زیبا!! +تصاویر
اتفاق باور نکردنی برای دختر 19 ساله و زیبا!! +تصاویر-به گزارش ایران ناز صورت یک دختر سوئدی که بعد از واکنش به داروی Paracetamol سیاه شده و صدمه زیادی دیده ...
اتفاق باور نکردنی برای دختر 19 ساله و زیبا!! +تصاویر-به گزارش ایران ناز صورت یک دختر سوئدی که بعد از واکنش به داروی Paracetamol سیاه شده و صدمه زیادی دیده ...
صادق زيبا كلام : شهدا فراتر از جناح هاي سياسي ايستاده ...
صادق زيبا كلام : شهدا فراتر از جناح هاي سياسي ايستاده اندتقدير از شهدا طبيعي ترين اتفاق پس از جنگ است تهران - حيات استاد دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه ...
صادق زيبا كلام : شهدا فراتر از جناح هاي سياسي ايستاده اندتقدير از شهدا طبيعي ترين اتفاق پس از جنگ است تهران - حيات استاد دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه ...
ورزش - نماي زيبا، فونداسيون سست
ورزش - نماي زيبا، فونداسيون سست ورزش - نماي زيبا، فونداسيون سست در ... مديران سپاهان تمايلي به صعود سپاهان نوين به ليگ برتر نداشتند اما اين اتفاق افتاد.
ورزش - نماي زيبا، فونداسيون سست ورزش - نماي زيبا، فونداسيون سست در ... مديران سپاهان تمايلي به صعود سپاهان نوين به ليگ برتر نداشتند اما اين اتفاق افتاد.
تصویر: عادل فردوسی پور به اتفاق خواهر و برادر
متن زیبا فرزاد حسنی به مناسبت عید غدیر خم · تصویر: عادل فردوسی پور به اتفاق خواهر و برادر · انتخاب لباس عروس مناسب · آواز فلامنكو در تهران ميپيچد .
متن زیبا فرزاد حسنی به مناسبت عید غدیر خم · تصویر: عادل فردوسی پور به اتفاق خواهر و برادر · انتخاب لباس عروس مناسب · آواز فلامنكو در تهران ميپيچد .
عکس های زیبا از جواد رضویان و دخترش یامین
عکس های زیبا از جواد رضویان و دخترش یامین-زمانی که نام جواد رضویان می آید اولین ... داشته باشم ولی فکر کنم این اتفاق دیگر پیش نیاد,ولی باز هم هر چه خدا بخواهد.
عکس های زیبا از جواد رضویان و دخترش یامین-زمانی که نام جواد رضویان می آید اولین ... داشته باشم ولی فکر کنم این اتفاق دیگر پیش نیاد,ولی باز هم هر چه خدا بخواهد.
زیبا بازی نمیکنیم اما میبریم
زیبا بازی نمیکنیم اما میبریم-ورزش > فوتبال ملی - امیدوارم انتخابات روی بازی ... با این اتفاق دیگر نمیتوانستیم ریسک کنیم و خیلی زود خلعتبری را به زمین ...
زیبا بازی نمیکنیم اما میبریم-ورزش > فوتبال ملی - امیدوارم انتخابات روی بازی ... با این اتفاق دیگر نمیتوانستیم ریسک کنیم و خیلی زود خلعتبری را به زمین ...
عکس : چتری زیبا برای یک برج!
عکس : چتری زیبا برای یک برج! عاملان قتل دكتر سرابي فردا محاكمه ميشوند · عکس : همراه با روناک یونسی و انتخاب چادر به اتفاق همسر · نگه داشتن هندوانه در يخچال .
عکس : چتری زیبا برای یک برج! عاملان قتل دكتر سرابي فردا محاكمه ميشوند · عکس : همراه با روناک یونسی و انتخاب چادر به اتفاق همسر · نگه داشتن هندوانه در يخچال .
دانلود بازی زیبا Fable 3
دانلود بازی زیبا Fable 3-بازی اکشن , بازی ماجرایی بازی Fable یكی از ... داستان این بازی چند صد سال پس از نسخه اول اتفاق می افتاد و به لطف تكنولوژی بالای كنسول ...
دانلود بازی زیبا Fable 3-بازی اکشن , بازی ماجرایی بازی Fable یكی از ... داستان این بازی چند صد سال پس از نسخه اول اتفاق می افتاد و به لطف تكنولوژی بالای كنسول ...
تصاویری زیبا از پدیده شگفت انگیز شفق قطبی
تصاویری زیبا از پدیده شگفت انگیز شفق قطبی-شَفَق یا سُرخی قُطبی یکی از ... شَفَقهای قُطبی معمولاً از سپتامبر تا اکتبر و از مارس تا آوریل اتفاق میافتند.
تصاویری زیبا از پدیده شگفت انگیز شفق قطبی-شَفَق یا سُرخی قُطبی یکی از ... شَفَقهای قُطبی معمولاً از سپتامبر تا اکتبر و از مارس تا آوریل اتفاق میافتند.
بیوگرافی و عکس های زیبا از شاهرخ استخری
بیوگرافی و عکس های زیبا از شاهرخ استخری-تاریخ دقیق تولد : ۱۴ مهر ۱۳۵۹ بیمارستان محل تولد:بیمارستان رسالت نام پدر:علی بچه کدام ... بهترین اتفاق زندگی؟
بیوگرافی و عکس های زیبا از شاهرخ استخری-تاریخ دقیق تولد : ۱۴ مهر ۱۳۵۹ بیمارستان محل تولد:بیمارستان رسالت نام پدر:علی بچه کدام ... بهترین اتفاق زندگی؟
-
گوناگون
پربازدیدترینها