واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بر کوفه و خاک علي، اي باد صبح، ار بگذريشاعر : اوحدي مراغه اي آنجا به حق دوستي کز دوستان يادآوريبر کوفه و خاک علي، اي باد صبح، ار بگذريتازان هواي معتدل پيش هواداران بريخوش تحفهاي ز آن آب و گل، بوسيده، برداري به دلزان کيمياي مقبلي درده، که جان ميپروريبا او بگويي: کاي، ولي، وي سر احسان ويليذات تو خالي از حسد، نفس تو از تهمت برياي قبلهي روح و جسد، وي بيشهي دين را اسدهم بوالوفا، هم بوالحسن، هم مرتضي، هم حيدريکافي کف کوفي وطن، صافي دل صوفي بدنزان گونه بودي لاجرم، زين گونه داري سروريهستي نبي را ابنعم، از روي معني لحم و دمدربسته صد معدي کرب، پيشت ميان چاکرياز جام علمت با طرب، جوشيده مغزان عرباز زير دستت خاسته، صد چون جنيد و چون سريکفر از کفت شد کاسته، دين از تو شد آراستهگردون چه داند ارج تو؟ تو آفتاب خاوريبوذر وکيل خرج تو، سلمان رسيل درج تومهدي تو خواهي بود و بس، گر مهد اين پيغمبريبر پايهي علم تو کس، زينها ندارد دسترسهم شاخ شرعش را ثمر، هم شهر علمش را دريهم کوه حلمش را کمر، هم چرخ خلقش را قمراز ذوالفقارت سوخته،آيين کفر و کافريعلم از تو گشت اندوخته، شرع از تو گشت افروختهکشف تو از مه غايتي، برداشت مهر دختريياسين ز نامت آيتي، طاها ز علمت رايتيهرچند شمع از پيش و پس، فارغ بود، چون بنگريشمعي و ماهت هم نفس، پيشي نگيرد بر تو کسپاي ترا کرده به سر، گردون گردان، منبريرمحت شهاب و مه سپر، خوانت بهشت و کاسهخورکاخ تو ايوان زحل، هم تخت کاخ مشتريهم مير نحل و هم نحل، اي خسرو گردون محلهم زهد داري هم کرم، ديگر چه باشد مهتري؟هم تيغ داري، هم علم، هم علم داري، هم حکمهمچون سليمان ولي، ديوت نبرد انگشترياز مهر در هر منزلي، مهري نهادي بر دليکلک تو از روي زمين، گم کرده نقش آزريخط ترا نقاش چين، ماليده بر چشم و جبيننهج تو اهل حال را، کرد از بلاغت ياوريراي تو دشمن مال را، رويت مبارک فال رانفسي که چندينش هنر باشد، چه جويد داوري؟از بهر حکم و مال و زر، هرگز نجستي شور و شراز خيبر و باروش در، کندي، زهي زور آوريروزي که ياران دگر، از دور کردندي نظرکشف حقيقت حال تو، سير طريقت بر سريعصمت شعار آل تو، ايمان و تقوي مال توپيشي تو، هرچند از پسي، اي نامدار گوهريپيش از کسان بودت کسي، بعد از نبي بودي بسيهستي خلافت را خلف، از مايهي نيک اخترياي مکيان را پيش صف، وي شحنهي نجد و نجفوآنجا که گم گردد کسي، علم تو داند رهبريگر با تو کين ورزد خسي، نامش نميماند بسيعقل بلندت پير شد، در کار معني گستريراي تو جفت تير شد، چون مهر عالمگير شدزان دشمن وارون ترا، منکر شود چون سامرياي گنج صد قارون ترا، گفته نبي هارون ترااي پرتوي از راي تو، آيينهي اسکندريگردون گردان جاي تو، خورشيد خاک پاي تو«يا منيتي حتي متي، انافي اسا و تحسري»نام وجودت «لافتي» منشور جودت «هل اتي»در عهد و پيوند توام، با داغ و طوق قنبريمن بستهي بند توام، خاک دو فرزند تواماي خاک نعل دلدلت، بر فرق چرخ چنبريپر شد دل از بوي گلت، زان اوحدي شد بلبلتجامي فرو ريزش به دل، ز آن بادهاي کوثرياندر بيابانش مهل، غلتان ميان خون و گل
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 377]