تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836999454
شهیدی که راوی شهادت نزدیکترین دوستانش شد +عکس
واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
شهید رضا پورخسرواني؛
شهیدی که راوی شهادت نزدیکترین دوستانش شد +عکس
شهید رضا پورخسرواني در سال 1343 در شیراز متولد شد. او دوران کودکي را با شور و شعفي وصف ناشدني پشت سر نهاد. با شروع جنگ تحميلي با لبیک به نداي رهبر به سوي جبهه هاي نبرد شتافت.
به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز به نقل از شیرازه، شهید رضا پورخسرواني در سال 1343 در شیراز متولد شد. او دوران کودکي را با شور و شعفي وصف ناشدني پشت سر نهاد. با شروع جنگ تحميلي با لبیک به نداي رهبر به سوي جبهه هاي نبرد شتافت. مدتی بعد، وي جانشيني مخابرات لشگر را عهده دار شد و در هجدهم تيرماه 1364 ازدواج نمود.
هنوز دو هفته از ازدواجش نگذشته بود که شيراز را به مقصد شلمچه ترک کرد. رضا سرانجام در عمليات والفجر 8 در 22/11/1364 در منطقه عملياتي فاو در سن 21 سالگي جام شيرين شهادت را نوشيد.
او در عمليات قدس3 شاهدي بود بر شهادت سه تن از همرزمانش كه در خلال هفت ماه باقيمانده عمر شريف خود اين روايت را با زباني شيوا بازگو كرد و عاقبت خود نيز در بهمن 1364 در فاو و طي عمليات والفجر8 به شهادت رسيد. تا باز شاهدي ديگر روايتگر شهادت او باشد. مطالب ذيل گزيدهاي از خاطرات شهيد پورخسرواني است که به صورت زیر منتشر شده است. يك پنجم قمقمه، براي پنج نفر!
تيرماه 64، منطقه دهلران. عمليات قدس 3 با موفقيت تمام شده بود، بايد تا قبل از روشن شدن هوا، منطقه را ترك ميكرديم، ما پنج نفر جا مانده بوديم. مصطفي اسداللهي زوج كه به شدت مجروح بود، حاجرسول قائدشرفي، مهدي نظيري، محسن رجبي و من (شهيد پورخسرواني).
شب عمليات هم كه به سوي منطقه ميآمديم، هر پنج نفر، در يك ماشين بوديم. مصطفي در مسير، نحوه صحيح شهادتين گفتن را از حاجرسول ميپرسيد؛ ميدانستم رفتني است؛ چون همه وسايلش را قبل از حركت بخشيده بود. مهدي هم كه طلبهاي 16 ساله بود، در بين راه مرتب با شوخيهاي بامزهاش، ما را ميخنداند؛ حال ما پنج نفر، باز با هم بوديم؛ درست در دل دشمن.
چون دشمن را دور زده بوديم، مسلم بود كه به هر طرف ميرفتيم به سمت دشمن بود، خود را به شياري رسانديم كه حداقل از ديد كمين دشمن، در امان باشيم. همه ما جزو نيروهاي مخابرات لشكر 19 فجر بوديم.
براي همين تجهيزات و اسلحهاي نداشتيم. اسلحه حاجرسول هم خراب شده بود. تنها مهمات ما چند نارنجك بود كه نگه داشتيم تا اگر قرار به اسارت يا كشته شدن باشد، حداقل چند نفر از دشمن را به درك واصل كنيم. ارتباط قطع شده بود و عملاً بيسيمها ناكارآمد؛ به ناچار آنها را زير خاك پنهان كرديم. قبل از هر چيز من آب باقي مانده را يكجا كردم، شد يك پنجم قمقمه، براي پنج نفر!
اگر آفتاب بالا ميآمد، دماي هوا به 50 درجه بالاي صفر هم ميرسيد؛ چارهاي نبود؛ به آقا امام حسين(ع) اقتدا و از روش ايشان پيروي كرديم. به پيشنهاد حاجرسول، قرار شد حفرههايي را در خاك ايجاد كنيم تا حداقل سرمان از آفتاب در امان باشد؛ براي اين كار، تنها يك سيمچين با حاجرسول بود و يك سرنيزه همراه محسن...
سَر ما، در سايه بود اما بدنها زير تيغ بران آفتاب. گرماي تير ماه جنوب از همان اول صبح طاقت بچهها را بريد؛ به ويژه مهدي و محسن كه ضعيفتر بودند و هر دو با تني بيمار، با شور و شوق وصفناپذيري با اصرار فراوان به عمليات آمده بودند؛ تشنگي به شدت آنها را ميآزرد و مرتب با بردن نام و ذكر امام حسين(ع)، خود را دلداري ميدادند... اما به هر حال، همان مقدار كم آب كه تنها باعث تر شدن لب ما ميشد، تا ظهر روز اول، بيشتر دوام نياورد.
گرما تمام آب بدن ما را گرفته بود؛ آن يك روز، به اندازه 10 روز كه در زير آفتاب كار كنم، از من كه سالمتر از بقيه بودم، انرژي گرفته بود. از فرط تشنگي و عطش، سرمان را روي زمين ميكشيديم، تا روح از كالبد بيرون شود و از اين تشنگي خلاص شويم.
به نيمهشب كه نزديك شديم، سرما به وجودمان پيچيد؛ حالا تب و لرز بود كه امان ما را بريده بود. از صبح تا غروب گرماي بيرون ما را از پا انداخته بود و حالا گرماي سوزندهاي كه از درون، ما را به آتش ميكشيد. متوسل شديم به ائمه، به ويژه امام رضا(ع). من كه از نظر تقوا خود را پايينتر از بقيه ميديدم، ميترسيدم طاقتم كم شود و خداي نكرده، دست به كار خطايي بزنم و براي رهايي از اين وضع، حاضر به اسارت شوم. محسن كه ديگر رمقي نداشت، نفسهاي آخر را ميكشيد. محسن شب قبل با بچههاي تخريب آمده بود و به منطقه آشناتر بود. با آن بيجاني ميگفت: «كاغذي بياوريد تا نقشهاي براي شما بكشم؛ شايد راهي پيدا شد و بدانيد بايد از كجا بايد برويد!»
نيمهشب، براي ساعتي، همه بيهوش شديم. به هوش كه آمدم، ديدم ماه در ميانه آسمان، بزرگتر از حد معمولش است؛ شايد صد برابر هميشه، ديگر از تب و لرز خبري نبود. همين امر، قدرت عجيبي به ما داد. به جز مصطفي همه بلند شديم، من، حاجرسول، محسن و مهدي. من و حاجرسول به سمت مصطفي رفتيم، غريبانه شهيد شده بود. قدرت حمل او را نداشتيم. همان جا، او را با غم و اندوه فراوان دفن كرديم؛ شدت گرما و آفتاب روز گذشته، چهره او را عوض كرده بود؛ به حدي كه صورتش قابل شناسايي نبود.
بيسيمها را از زير خاك بيرون كشيدم، تا شانسمان را براي برقراري ارتباط امتحان كنم و كمك بخواهم؛ اما لب و دهان و حنجرهام خشكيده بود؛ نميتوانستم حروف را درست تلفظ كنم؛ منصرف شدم! توان غلتيدن يا سينهخيز رفتن را هم نداشتيم؛ با سختي چهار دست و پا شروع كرديم به حركت؛ اما چه حركتي... كربلا به عينه در نظر ما مجسم شد! وَجَعَلنا...
... با چشم غيرمسلح هم ميشد عراقيها را كه در اطراف، در رفت و آمد بودند ديد؛ فاصله آنها از ما كمتر از هزار متر بود و به راحتي روي ما ديد داشتند. هيچ كدام از ما توان سينهخيز رفتن يا با استتار حركت كردن را نداشت. مقداري از راه را، چهار دست و پا حركت كرديم، مابقي را ايستاده؛ چند قدم ميرفتيم و بيحال روي زمين ميافتاديم؛ چند دقيقه استراحت ميكرديم، چند قدم برميداشتيم و دوباره از حال ميرفتيم. براي در امان ماندن از ديد عراقيها، متوسل شدم به خدا و آيه «وَجَعَلنا مِن بَينِ اَيديهِم سَداً و من خَلفِهِم سَداَ...»، واقعاً خداوند آنها را كر و كور كرد؛ اصلاً انگار نه انگار كه ما وجود داريم و در چند قدمي آنها در حال حركتيم...
به شياري رسيديم كه هنوز آفتاب آن را گرم نكرده بود، ماسهها و شنهاي كف آن، هنوز خنكي شب را حفظ كرده بود؛ اين امداد خداوند، يك گنج باارزش بود؛ لباسها را بالا زديم و شكم را به اين شنهاي خنك چسبانديم؛ شايد كمي از عطشي كه وجودمان را از درون ميسوزاند، آرام گيرد. يكي دو كيلومتر ديگر كه خود را جلو كشيديم، دو تا قمقمه آب پيدا كرديم كه روي هم به اندازه نصف قمقمه، آب نداشتند. جالب بود با اينكه حالا آب داشتيم و هر آن امكان تلف شدن ما بر اثر تشنگي ميرفت، هيچ كس حاضر نميشد پيش از ديگري لب به آن آب بزند و ميگفت اول برادرم!
به هر ترتيب به هر كدام از ما سه سر قمقمه آب رسيد كه فقط دهان و زبان خشكيده ما را تر كرد! لبهاي خشكيده
... ظهر روز دوم بود. ديگر توان حركت و راه رفتن نداشتيم بيش از همه محسن. قرارمان اين بود كه هيچ كس را در راه جا نگذاريم. كفشهايش را درآورديم و دور گردن انداختيم؛ دو نفر شديم و دستهاي او را دور گردن خود انداختيم و تا جايي كه توان داشتيم، محسن را با خود آورديم، بالاخره تمام توان ما گرفته شد؛ من كه وضع مزاجيام بهتر بود، پيشنهاد دادم كه جلوتر بروم و آب يا چيزي پيدا كنم؛ شايد راهي براي نجات آنها باشد اما قبول نميكردند. باز هم حركت كرديم تا انتهاي شيار، اينجا بود كه دردي در حاجرسول پيچيد؛ توان حركت را از او گرفت و به زمين افتاد. از بيني محسن هم خون جاري شد؛ مهدي هم ديگر جاني برايش نمانده بود. ديگر طاقت نياوردم، بايد كاري ميكردم. از آنها جدا شدم و با تمام توان به راهم ادامه دادم؛ يا من هم مثل آنها ميشدم، يا ميتوانستم كمكي بياورم؛ هرچه فرياد زدند كه نرو، گوش ندادم و با سرعت به راه ادامه دادم. سه كيلومتر كه راه آمدم، رسيدم به ميدان مين كه چند شب پيش، بچههاي تخريب، آن را باز كرده بودند. خوب كه دقت كردم، در جايي كه مينهاي خنثي شده ريخته شده بود، دبه آبي پيدا كردم. هر چه در توان داشتم، به كار بردم، اما قدرت بلند كردن دبه آب را نداشتم. قدرت كشيدن خود را هم نداشتم، چه رسد به اينكه بخواهم وزنهاي را هم حمل كنم. ميل شديدي به خوردن آب داشتم اما وظيفهام بود كه آب نخورم. قدرت و توان حمل آن دبه را نداشتم؛ پس با اكراه، كمي از آب استفاده كردم. چفيهاي را كه در راه ديده بودم، خيس كردم و روي سر انداختم تا توان حركت پيدا كنم. در همين حين، متوجه يك كلمن كوچك شدم كه زير مينها بود، خيلي خوشحال شدم؛ چون سبكتر از دبه بود و به راحتي ميتوانستم آن را حمل كنم. تا به راه افتادم، كمين بچههاي خودي، مرا ديدند و شروع كردند به تيراندازي، صداي يا مهدي يا حسينم كه بلند شد، فهميدند خودي هستم! اما جاي صبر و تحمل نبود؛ اگر دير به بچهها ميرسيدم، آنها از تشنگي تلف ميشدند؛ لذا بياعتنا به آنها، به راه خود ادامه دادم. به سرعتم افزودم و با قدرت از نيروهاي خودي دور شدم تا كلمن آب را به مهدي، محسن و حاجرسول برسانم. غريبانه!...
با كلمن آب، سه كيلومتر، در گرماي سرسامآور راه رفتم و خود را به برادرانم رساندم؛ هر سه از بيحالي، روي زمين افتاده بودند. حال حاجرسول، بهتر از آن دو بود، بعد هم محسن. مهدي كه از همه حالش وخيمتر بود و نفسهاي آخر را ميكشيد، نه چيزي ميشنيد نه صدايي از او شنيده ميشد. به هر ترتيب كه ميشد، آب را به دهان آنها ريختم. محسن دهانش پر از لختههاي خون بود، اول دهانش را شستم، بعد آب را به كامش ريختم. در بين راه، 300، 400 متر جلوتر، در ميان جاده پلي ديده بودم كه سايه داشت. حاجرسول تنها كسي بود كه هنوز تواني براي راه رفتن داشت؛ او را همراه با چند قطره آب باقي مانده، راهي كردم. ماند مهدي و محسن كه هر دو روي زمين افتاده بودند و تواني براي جابهجا كردن آنها نداشتم؛ سايهاي هم آن اطراف نبود كه آنها را زير آن بكشم. تكه آهني پيدا كردم، دو سمت سر آنها گذاشتم و با چفيهام، سايهاي برايشان درست كردم كه حداقل سر و سينهشان در تابش آفتاب نباشد. دو برادرم، غريبانه، ذرهذره در آفتاب ذوب ميشدند و نفس به نفس به آسمان پر ميكشيدند. با غم و اندوه آنها را كه آخرين نفسها از حلقومشان خارج ميشد، رها كردم و براي كمك به سمت حاجرسول رفتم. ساعاتي بعد كه با كمك به سمت مهدي و محسن برگشتم، با خوف و رجا، چفيه را كنار زدم، با صحنهاي مواجه شدم كه هرگز فراموش نخواهم كرد؛ آرزوي آنها برآورده شده بود؛ ديدم هر دو برادرم، سر به سينه هم گذاشته و جان به جانآفرين تسليم كردهاند. احساس ميكردم، جسم بيجان و خشكيدهشان هم طلب آب ميكرد. ياد مهدي بهخير، با اينكه 15، 16 سال بيشتر نداشت، هميشه خود را در اتاقي محبوس ميكرد و تنها براي مولايش حسين(ع) نوحه ميخواند و ميگريست و حال چه زيبا، با پيكري خشكيده و تشنه، به مولايش اقتدا كرده بود...
من به سمت نيروهاي خودي حركت كردم و از همرزمانم خواستم تا براي كمك و بازگرداندن حاجرسول و شهدا به آنجا بروند.
۱۱/۰۶/۱۳۹۴ - ۰۹:۴۷
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]
صفحات پیشنهادی
شهیدی که راوی شهادت نزدیکترین دوستان خود شد
شهید رضا پورخسروانی در سال 1343 در شیراز متولد شد او دوران کودکی را با شور و شعفی وصف ناشدنی پشت سر نهاد با شروع جنگ تحمیلی با لبیک به ندای رهبر به سوی جبهه های نبرد شتافت مدتی بعد وی جانشینی مخابرات لشگر را عهده دار شد و در هجدهم تیرماه 1364ازدواج نمود هنوز دو هفته از ازدواشهیدی که راوی شهادت نزدیکترین دوستان خود شد + عکس
به گزارش جهان به نقل از شیرازه شهید رضا پورخسروانی در سال 1343 در شیراز متولد شد او دوران کودکی را با شور و شعفی وصف ناشدنی پشت سر نهاد با شروع جنگ تحمیلی با لبیک به ندای رهبر به سوی جبهه های نبرد شتافت مدتی بعد وی جانشینی مخابرات لشگر را عهده دار شد و در هجدهم تیرماه 1364ازشهادت یک وکیل شیعه در کراچی +عکس
به گزارش "کوگانا" در حمله عناصر گروه تروریستی سپاه صحابه یک وکیل شیعه در شهر کراچی مرکز ایالت سند در جنوب پاکستان به شهادت رسید سید امیر حیدر شاه شب گذشته در حین بازگشت به منزل با خودروی شخصی خود هدف حمله ناجوانمردانه تروریست های تکفیری قرار گرفت و به شهادت رسید اینپیامک وادع مادر و فرزند قبل از شهادت +عکس
پیامک وادع مادر و فرزند قبل از شهادت عکس تصویری دردناک از آخرین لحظات یک مادر و فرزند قبل از شهادت منتشر شده است به گزارش فرهنگ نیوز این روزها تصویری در فضای مجازی دست به دست می شود که روایت کننده یکی از رشادت های نیروهای بسیجی عراق است مکالمه سرباز با مادرش در زمانی که در رممدافع ایرانی حریم اهل بیت(ع) در سوریه به شهادت رسید +عکس
شهید احمد حیاری مدافع ایرانی حریم اهل بیت ع در سوریه به شهادت رسید عکس شهید سروان پاسدار احمد حیاری که فرماندهی گردان امام حسین ع بسیج شهرستان شوش بر عهده داشت در نبرد با تروریست های تکفیری در ارتفاعات استان لاذقیه سوریه به فیض شهادت نائل آمد به گزارش سرویس مقاومت جامپیامک وداع مادر و فرزند لحظاتی قبل از شهادت +عکس
در شهر الرمادی پیامک وداع مادر و فرزند لحظاتی قبل از شهادت عکس این روزها تصویری در فضای مجازی دست به دست می شود که روایت کننده یکی از رشادت های نیروهای بسیجی عراق است مکالمه سرباز با مادرش در زمانی که در رمادی در حال محاصره بود به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز این روزها تصویریپیامک وداع مادر و فرزند قبل از شهادت +عکس
به گزارش پایگاه خبری – تحلیلی صدای زرند این روزها تصویری در فضای مجازی دست به دست می شود که روایت کننده یکی از رشادت های نیروهای بسیجی عراق است مکالمه سرباز با مادرش در زمانی که در رمادی در حال محاصره بود سرباز از مادر خود حلالیت می طلبد و خبر می دهد که شاید تا ساعتی دیگر بهشهادت «رعد» و «ابو قاسم» حزب الله در سوریه +عکس
در شهر الزبدانی شهادت رعد و ابو قاسم حزب الله در سوریه عکس شهیدان محمد سمیح العلی ملقب به ابو قاسم از اهالی روستای شقرا و رعد المسلمانی از اهالی روستای العین در حین نبرد با تروریست های تکفیری در شهر الزبدانی سوریه به فیض شهادت نائل آمدند به گزارش سرویس مقاومت جشهادت 5 تن از رزمندگان حزب الله لبنان در سوریه +عکس
در شهر الزبدانی شهادت 5 تن از رزمندگان حزب الله لبنان در سوریه عکس پنج تن از رزمندگان حزب الله در نبرد با تروریست های تکفیری در شهر الزبدانی به شهادت رسیدند به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز خبر شهادت پنج تن دیگر از رزمندگان حزب الله اعلام شد شهیدان «یوسف عماد محسن&raشهادت دو فرمانده برجسته ارتش عراق به دست داعش+عکس
به گزارش بلاغ خبر شهادت دو تن از فرماندهان ارشد ارتش عراق اعلام شد سرلشگر عبدالرحمن ابو رغیف معاون عملیات استان الانبار و سرتیپ سفین عبدالمجید فرمانده لشگر دهم ارتش عراق در اثر حمله موشکی داعش به یکی از مناطق استان الانبار به شهادت رسیدند چند روز پیش هم هم سرلشگر قاسم المحمدی-
گوناگون
پربازدیدترینها