تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 13 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):اگر اراده قوى باشد، هيچ بدنى براى انجام دادن كار، ناتوان نيست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820358952




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

در لابلای تاریخ/22 دیدار پدر طنز ایران با شاعر افغانستانی‌ در 58 سال پیش


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: در لابلای تاریخ/22
دیدار پدر طنز ایران با شاعر افغانستانی‌ در 58 سال پیش
زنده یاد «کیومرث صابری» پدر طنز ایران و مدیر مسئول مجله «گل آقا» از کسانی است که در آخرین ماه حیات استاد شاعر و پژوهشگر برجسته افغانستانی در نخستین روزهای سال نو 1366 خورشیدی در پاکستان به دیدار وی رفت.

خبرگزاری فارس: دیدار پدر طنز ایران با شاعر افغانستانی‌ در 58 سال پیش



به گزارش خبرنگار سایت افغانستان خبرگزاری فارس، زنده یاد «کیومرث صابری» پدر طنز ایران و مدیر مسئول مجله «گل آقا» از کسانی است که در آخرین ماه حیات استاد «خلیل الله خلیلی»، شاعر و پژوهشگر برجسته افغانستانی در نخستین روزهای سال نو 1366 خورشیدی در پاکستان به دیدار وی رفت و این 2 چهره فرهنگی، در آن ملاقات صمیمی و دوستانه از مشترکات دینی و فرهنگی با هم سخن گفتند. صابری پس از وفات خلیلی، خاطرات آن دیدار را در مطبوعات ایران منتشر کرد و چند سال بعد خود نیز رخ در نقاب خاک کشید و به خلیلی پیوست. در شماره 14 مجله «شعر» که یک ویژه نامه شعر افغانستانی است شرح این خاطرات آمده است که بسیار خواندنی است: با دسته گلی به دیدار استاد «خلیلی» می‌روم، به خانه وی در اسلام آباد پاکستان، در روز دوشنبه دهم فروردین ماه 1366 و در آخرین ماه حیات شاعر. پس من، از معدود کسانی به شمار می‌آیم که شاعر را در آخرین ماه عمرش دیدند. چرا به دیدارش رفتم؟ این قصه باید سری دراز داشته باشد... جوان که بودم نام «خلیل الله خلیلی» شاعر افغانستانی ی را می‌شنیدم. نام شاعران بسیاری از 4 گوشه جهان و از آن جمله خلیلی را و تا آن روز که در 83 سالگی بود، چیزی حدود دو برابر عمر من، وی را ندیده بودم. اگر دنیا، همان دنیا بود و خلیلی همانی که در نوجوانی می‌شناختم، شاید به دیدار وی نمی‌رفتم. اما دنیا عوض شده و شاعر نام آور افغانستانی، در غربت و آوارگی می‌زیست و همچنان به زبان فارسی می‌سرود و عاشق ایران بود. وقتی دسته گل را به دستش می‌دادم، گفتم: ناقابل است و به زیبایی اشعار شما هم نیست! به فارسی فصیح که نمکی از لحن افغانستانی به همراه داشت و با چشمانی که در پرده نازکی از اشک پنهان بود، گفت: ایرانیان جوانمردند. من این را در سال‌های آوارگی، بیشتر دیدم. خودشان گلند. راضی به زحمت نبودم. نشستم و از هر دری سخن گفتم. نمی‌خواستم پیرمرد را خسته کنم و نمی‌دانستم که چند روزی بیش به پایان عمر وی نمانده است. می‌پنداشتم که وی را بار دیگر خواهم دید: به امید دیدار، استاد خلیلی. در کابل. در کابل آزاد، انشاالله. و سر برگرداند. اما من، قطرات اشک وی را قبلا دیده بودم. در اطاق کوچک وی دنیایی بود، دنیایی از محبت و عشق و غربت و غم. شنیده بود که دشمن، شیراز را بمباران کرده است. اهانت به ساحت سعدی و حافظ، تلخکامش کرده بود و این تلخکامی را در قصیده‌ای که مقطع آن توصیفی از «مزار شریف» به همراه داشت سروده بود. عشق به ایران در شعرش موج می‌زد و عشق به اسلام در شعر و کلامش. این عشق اخیر را به چنین صراحتی حدس نمی‌زدم. تصویری که از استاد خلیلی در ایام نوجوانی در خاطر داشتم، چنین عشقی را نشان نمی‌داد یا من وی را آنچنان که بود نشناخته بودم.  آن روز که من به دیدار وی رفته بودم، چند سالی بود که هجوم ستمگران وی را از کاشانه و خانه، از وطن، بیرون رانده بود و خلیلی می‌دید که جوانان وطن با فریاد تکبیر به مصاف متجاوزان می‌روند و چونان کبوتران خونین بال به خاک و خون در می‌غلتند. «وطنم را اشغال کردند. جوانان وطنم را کشتند. من آواره شدم. اما وطن دیگرم ایران آزاد شد. جوانان شما در دنیا نمونه‌اند. ایران و افغانستان 2 نیستند. یک هستند. مرحبا به ایران. مرحبا به جوانان افغاستان.» برای استاد خلیلی می‌گویم: امسال در مراسم کتاب سال، کتاب «سرنی» از «عبدالحسین زرین کوب» برنده جایزه اول شد. شگفت زده نگاهم می‌کند و می‌پرسد: زرین کوب در ایران است. و از من می‌خواهد که کتاب «سر نی» را برایش بفرستم. آیا کتاب سر نی را که برایش فرستاده بودم به دستش رسید؟ و اگر آری، تا چند صفحه آن را توانست بخواند؟ در 83 سالگی، در سنین کهولت، انتظار این است که خلیلی با اضطراب و اعتراض از «جنگ» بپرسد. اما می‌گوید: چه جوانانی دارید. مرحبا به غیرتشان... می‌گویم: استاد خلیلی به ایران نمی‌آید؟ می‌گوید: آرزو دارم... کمی بیمارم. حالم خوش بشود، می‌آیم. و این بار مرگ! با خلیلی، بیش از این سخن‌ها گفتم. شرح آن بماند برای روزی و روزگاری دیگر. اینک که وی رخ در نقاب خاک کشیده است، دریغم آمد که نامی از وی نبرم، ولو به اختصار، که وی، به شرح هر چه تمام در اشعارش از وطنم سروده است و در آخرین روزها و لحظات عمر خود نام ایران و افغانستان را با هم زیر لب زمزمه کرده است.   انتهای پیام/

94/06/08 - 10:27





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 21]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن