تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 13 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):انسان، با نيّت خوب و اخلاق خوب، به تمام آنچه در جستجوى آن است، از زندگى خوش و امني...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820471842




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نقد كتاب«پاسخ به تاريخ» (1)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
نقد كتاب«پاسخ به تاريخ» (1)
نقد كتاب«پاسخ به تاريخ» (1)     كتاب «پاسخ به تاريخ» نوشته محمدرضا پهلوي از جمله آثاري است كه چاپ جديد آن در 1385 در 460 صفحه توسط انتشارات زرياب به بازار كتاب عرضه شده است. دكتر حسين ابوترابيان – مترجم كتاب – در مقدمه خاطرنشان ساخته است: «كتاب پاسخ به تاريخ اولين بار در سال 1979 (1358) به زبان فرانسوي در پاريس منتشر شد... اين كتاب كه شاه آن را به كمك يك نويسنده فرانسوي به نام كريستيان مي‌يار نوشته، فقط آن مقدار مسائلي را دربر داشت كه تا 25 شهريور 1358 در مكزيك براي شاه پيش آمده بود... چندي بعد در سال 1980 ترجمه انگليسي كتاب پاسخ به تاريخ كه توسط خانم «ترزا وو» صورت گرفته بود، در لندن با عنوان «روايت شاه» در نيويورك با عنوان «پاسخ به تاريخ» منتشر شد، كه اين دو كتاب اخير داراي فصل ضميمه نيز هست. و در اين فصل (ادامه تبعيد) شاه سرگذشت خود را بعد از آنچه در متن فرانسوي نوشته بود، تا مراحل سفرش به آمريكا و پاناما و سپس مصر شرح مي‌دهد. و در نهايت كتاب را تا جايي ادامه داده (ارديبهشت 1359) كه حدود سه ماه بعد از آن مرگش فرا مي‌رسد. كتابي كه مورد استفاده براي ترجمه حاضر قرار گرفته همان است كه در لندن به چاپ رسيده و شامل فصل ضميمه (ادامه تبعيد) نيز مي‌باشد.» كتاب حاضر نخستين بار در سال 1371 با ترجمه دكتر حسين ابوترابيان در تهران به چاپ رسيد و چاپ دهم آن در سال 1385 منتشر گرديد.اين كتاب اخيراً توسط دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران مورد نقد و بررسي قرار گرفته است. با هم نقد را مي‌خوانيم.
نقد كتاب«پاسخ به تاريخ» (1)
محمدرضا پهلوي كه پاسخ‌گويي به ملت ايران را به دليل آن كه اساساً شأن و جايگاهي براي مردم قائل نبود، در طول دوران حاكميتش جزو وظايف خويش به حساب نمي‌آورد، پس از فرار از كشور درصدد توجيه سياست‌ها و اعمال رژيم پهلوي طي بيش از 50 سال حاكميت بر ايران، برآمد. حاصل اين تلاش، در قالب كتابي تحت عنوان «پاسخ به تاريخ» عرضه گرديد كه فارغ از بحث‌ها و گمانه‌هاي موجود درباره نويسنده اصلي آن، به هر حال بازتاب دهنده افكار و عقايد شاه فراري از ايران است؛ لذا مي‌توان آن را كتاب شاه فرض كرد. پهلوي دوم در «پاسخ به تاريخ» طي چهار بخش به بيان مطالب خويش مي‌پردازد. بخش نخست كتاب تحت عنوان «از پرشيا تا ايران»، مروري گذرا بر تاريخ ايران از دوران باستان تا آغاز سلطنت پهلوي دارد. در همين ابتداي كار، با اندكي تأمل مي‌توان از يك سو كم دقتي‌هاي چه بسا عمدي يا از سر ناآگاهي به تاريخ و نيز بزرگنمايي‌ها و غلوگويي‌هاي هدفدار را در مطالب نخستين بخش از كتاب مشاهده كرد. به عنوان نمونه شاه مي‌نويسد: «به خاطر حميت مادها و پارسها- كه دو قوم هند و اروپايي محسوب مي‌شدند- ايرانيان توانستند پس از دو هزار سال نبرد و تلاش، بر ديگر اقوامي كه بر سر تصاحب منطقه بين‌النهرين مي‌جنگيدند پيروز شوند؛ و از آن سلسله هخامنشي (559 تا330 قبل از ميلاد) سربرآورد، كه بزرگترين امپراتوري جهان تا آن زمان را در حد فاصل بين درياي سياه تا آسياي مركزي و هندوستان تا ليبي بنياد نهاد.» (ص40) با كمي دقت در اين عبارت، اين سؤال به ذهن متبادر مي‌شود كه منظور از «ايرانيان» چه كساني هستند؟ اگر منظور مادها و پارس‌ها هستند كه خود از مناطق شمالي به سمت فلات ايران آمده بودند، ورود آنها به اين منطقه حدود هزاره نخست قبل از ميلاد تخمين زده مي‌شود.(رومن گيرشمن، ايران از آغاز تا اسلام، ترجمه محمد معين، تهران، شركت انتشارات عملي و فرهنگي، چاپ سيزدهم، 1380، ص 65) در اين صورت چنانچه سرآغاز حاكميت هخامنشي‌ها را 559 قبل از ميلاد بدانيم، حدود 400 سال پس از ورود به اين منطقه، آنها توانستند حكومت خود را برپا دارند؛ لذا سخن گفتن از دو هزار سال نبرد، كاملاً بي‌معناست. اما اگر منظور از ايرانيان، اقوامي مثل عيلامي‌ها، آشوري‌ها، اكدي‌ها، سومري‌ها و غيره باشند كه از هزاره‌هاي پيش، ساكن بخش‌هاي مختلف اين منطقه وسيع بوده‌اند و تمدن‌هاي چشمگيري نيز به دست آنها برپا شده بود و البته در جنگ و جدال مستمري با يكديگر نيز به سر مي‌بردند، از يك‌سو ساكنان قديمي و بومي اين منطقه به عنوان «ايرانيان»، به رسميت شناخته شده و پارس‌ها و مادها، اقوام مهاجم و غريبه محسوب گرديده‌اند، و از سوي ديگر جنگ‌هاي مستمر و ريشه‌دار ميان اين اقوام ايراني، ارتباطي با مادها و پارس‌ها پيدا نمي‌كند، بلكه در واقع يك سلسله جنگ‌هاي «درون منطقه‌اي» به حساب مي‌آيد كه پس از ورود يك قوم مهاجم و استيلا بر اقوام بومي و تشكيل يك امپراتوري، لاجرم پايان يافته است. نكته ديگر آن كه از نظر نويسنده عبارت، ملاك ايراني بودن اقوام مزبور كاملاً در ابهام قرار دارد. اگر از نظر شاه، پارس‌ها و مادها، ايراني بوده‌اند، پس اقوامي كه هزاران سال در اين منطقه سكونت داشته‌اند، چه بوده‌اند؟ غير ايراني؟! اگر اين اقوام ساكن، ايراني بوده‌اند، پارس‌ها و مادها كه از ديگر مناطق به اين فلات قاره آمده‌اند، چه بوده‌اند؟ ايراني؟! مسلماً بحث درباره ماهيت سرزمين «ايران» و هويت اقوام «ايراني» بسيار مفصل و مطول خواهد بود و در اينجا قصد ورود به اين مقوله را نداريم. ذكر اين مختصر، تنها براي نشان دادن فقدان ارتباط «منطقي» و «تاريخي» ميان گزاره‌هاي موجود در اين عبارت بود. آيا وجود اين اشكال بزرگ در عبارت مزبور كه موجب بي‌معنايي آن علي‌رغم برخورداري از واژه‌ها و عبارات فريبنده، مي‌شود، ناشي از ناآگاهي به تاريخ بوده است و بايد آن را سهوي دانست يا آن كه حكايت از روش و رويه‌اي دارد كه شاه در بيان وقايع تاريخي كشورمان در پيش گرفته و البته در همان آغاز كار از پرده بيرون مي‌افتد؟ براي آن كه با نحوه تاريخ‌نگاري شاه بيشتر آشنا شويم، جا دارد به عبارت ديگري كه در بخش نخست كتاب آمده است نيز توجه كنيم: «و اما از نظر فرهنگي بايد گفت كه رنسانس ايران در زمان ساسانيان، درست همانند رنسانسي كه 1200 سال بعد در اروپا اتفاق افتاد، نوعي تلفيق فرهنگ شرق و غرب بود. زيرا بنا به قول مشهور، شاپور اول (241 تا 272 ميلادي) دستور داد متون مذهبي و فلسفي و طبي و نجومي را كه در امپراتوري بيزانس و هند وجود داشت، گردآوري و ترجمه كنند. با توجه به اين كه بعدها ترجمه عربي همين متون بود كه پس از قرن دوازدهم [ميلادي] اروپاييها را با دانش و فرهنگ يوناني آشنا كرد، به جرأت مي‌توان گفت كه: اگر چنين اقدامي در ايران صورت نمي‌گرفت و ترجمه عربي آن متون انجام نمي‌شد، شايد در اروپا هرگز رنسانسي پديد نمي‌آمد و يا رنسانس اروپا به صورتي كاملاً متفاوت رخ مي‌داد.» (صص44-43) تنها متني كه «بنا به قول مشهور» در دوران ساسانيان از زبان سانسكريت (هندوستان) به زبان پهلوي ترجمه گرديد، كليله و دمنه بود و هيچ رد و نشاني از ديگر «متون مذهبي و فلسفي و طبي و نجومي» كه در آن دوران ترجمه شده باشد وجود ندارد. براي دريافت اين نكته، كافي بود شاه نگاهي به كتاب «ايران در زمان ساسانيان» نوشته آرتور امانوئل كريستين‌سن كه در واقع مهمترين منبع موجود درباره دوره ساسانيان به شمار مي‌رود، مي‌انداخت. در اين كتاب نيز تنها از ترجمه كتاب كليله و دمنه در آن دوران ياد شده است و چنانچه كوچكترين ردي از كتاب ديگري موجود بود، بي‌ترديد كريستين‌سن از اشاره به آن خودداري نمي‌كرد. البته تمامي پژوهشگران غربي و شرقي تاريخ تمدن اتفاق نظر دارند كه ترجمه متون عربي موجود در سرزمين‌هاي اسلامي، يكي از ريشه‌ها و عوامل اصلي وقوع نهضت رنسانس در مغرب زمين به شمار مي‌آيد. اما اين متون عربي حاصل تلاش محققان مسلماني بودند كه از قرن دوم هجري به بعد مستقيماً از روي منابع لاتين به عربي ترجمه كردند و اين كار در چنان مقياس وسيعي صورت گرفت كه از آن به عنوان «نهضت ترجمه» در تاريخ اسلام، ياد مي‌شود؛ بنابراين، ترجمه متون لاتين، هيچ ارتباطي به دوران ساساني نداشت و فعاليتي بود كه توسط دانشمندان مسلمان ايراني و عرب صورت گرفت و بعدها اروپاييان مهاجم به سرزمين‌هاي اسلامي در دوران جنگ‌هاي صليبي، با انتقال اين كتاب‌ها به اروپا و ترجمه آنها، توانستند با دوران يونان باستان ارتباط فرهنگي برقرار كنند و به تدريج نهضت رنسانس را شكل دهند. اين نكته‌اي نيست كه بر كسي پوشيده باشد؛ اما شاه به دليل آن كه همواره سعي داشت خود را به دوران باستاني ايران متصل نمايد، سعي دارد با بزرگ‌نمايي آن دوران و بيان مطالب غلوآميز، تا حد ممكن، «نظام شاهنشاهي» را در نظر خوانندگان اين كتاب موجه و سرمنشأ تحولات بزرگ، نه تنها در ايران، بلكه در عرصه جهاني نشان دهد، كما اين كه همين رويه، آن‌گاه كه شاه به بحث پيرامون دوران سلطنت خويش مي‌پردازد، به حد اعلاي خود مي‌رسد. اين دو فراز در نخستين بخش از كتاب، بيانگر ميزان پاي‌بندي! محمدرضا به بيان واقعيات تاريخي است و با اين آگاهي، به نحو بهتري مي‌توان ديگر بخش‌هاي پاسخ شاه به تاريخ را مورد ارزيابي قرار داد. در ادامه اين بخش، پس از مروري گذرا به دوران صفويه تا قاجار، شاه با اشاره به قراردادهاي خفت‌بار گلستان، تركمانچاي، پاريس و نهايتاً تقسيم ايالت سيستان بين ايران و افغانستان در سال 1872 م. لطمات و خسارات وارده بر ايران را به ويژه در دوران قاجار به تصوير مي‌كشد كه البته با واقعيات تاريخي سازگار است. متأسفانه در اين دوران بخش‌هاي وسيعي از خاك ايران بر اثر بي‌كفايتي قاجارها، از دست رفت و با رقابت‌هاي روس و انگليس در ايران براي كسب امتيازات هرچه بيشتر، سرمايه‌هاي ملي ايرانيان غارت شد و كشور رو به ضعف نهاد. البته اين نكته را نيز بايد در نظر داشت كه دوران پهلوي نيز خالي از اين گونه لطمات به كشور نبود. لرد كرزن در كتاب خود به نام «ايران و قضيه ايران»‌ با اشاره به عهدنامه ارزروم ميان ايران و عثماني خاطرنشان مي‌سازد: «عهدنامة ارزروم كه بسال 1847 انعقاد يافت در حال حاضر پاية دوستي بين دو كشور است، اما وضع نامعلوم رشتة دراز مرزي از آرارات تا شط العرب چنانكه قبلاً هم اشاره نمودم موجب تجديد نقار مي شود و همواره امكان زدوخورد در ميان است.»(جرج ناتانيل كرزن، ايران و قضيه ايران،‌ ترجمه غلامعلي وحيدمازندراني، تهران، شركت انتشارات عملي و فرهنگي، چاپ پنجم، 1380، ص 698) اين در حالي است كه رضاشاه در سال 1316 به هنگام امضاي پيمان سعدآباد، حقوق ايران را در اين منطقه ناديده مي‌گيرد و آن را به دولت آتاتورك هبه مي‌نمايد. به نوشته مسعود بهنود: «حادثه ديگري كه مي‌توانست آرامش خاطرشاه را فراهم آورد، پيمان سعد‌آباد بود. وزيران خارجه تركيه، عراق و افغانستان در تهران گردآمدند و در سعدآباد بر پيماني امضا گذاشتند و اينها هم معناي استقرار رژيم را داشت. براي رسيدن به اين پيمان، رضاشاه، به اختلافات ارضي با تركيه و عراق پايان داد. از نفت خانقين گذشت و هم از ارتفاعات آرارات. اين مجموعه به اضافه باجي كه در قرارداد نفت به انگليسي‌ها داده بود، در آستانه جنگ جهاني حكومت او را به عنوان حلقه‌اي از كمربند دور شوروي در چشم لندن عزيز مي‌داشت.» (مسعود بهنود، اين سه زن، تهران،‌ نشر علم، چاپ چهارم، 1375، ص 277) همچنين در دوران محمدرضا نيز بحرين از ايران منفك گرديد، اما شاه به سادگي از اين موضوع درمي‌گذرد؛ گويي هيچ اتفاق مهمي نيافتاده است: «در بحرين فقط يك ششم اهالي ايراني تبار بودند. به همين علت موافقت كردم مردم آنجا دربارة سرنوشتشان تصميم بگيرند و آنان به استقلال كشورشان رأي دادند.»(ص273) شاه سپس به طرح قضيه تلاش انگليس براي اخذ امتياز نفت در ايران مي‌پردازد و مي‌نويسد: «سرانجام در روز 28 مه 1901 بعد از يك سلسله مذاكرات طولاني (كه به دليل كار شكني و خواسته‌هاي تهديد‌آميز روس‌ها، بسيار پيچيده هم بود)، شاه امتياز «اكتشاف و استخراج و حمل و فروش نفت و گاز و قير و ساير محصولات نفتي را در سراسر ايران» (به استثناء مناطق همجوار روسيه تزاري) براي مدت 60 سال اختصاصاً به «ويليام ناكس دارسي» واگذار كرد.» (ص56) همان‌گونه كه مي‌دانيم در عهد قاجار، گرفتن امتيازات مختلف توسط اتباع روس و انگليس در ايران، كار چندان مشكلي نبود. به عنوان نمونه، امتياز رويتر كه در واقع كليه امورات مهم اقتصادي كشور - اعم از استخراج نفت، معادن مختلف به استثناي طلا و نقره، كشيدن راه‌آهن و امثالهم - را به دست يك بيگانه مي‌سپرد، چندان مذاكرات پيچيده و دشواري را پشت نگذارد، بلكه به واسطه وجود دولتمردان، درباريان و در رأس آنها شاهنشاه رشوه‌گير، با پرداخت مقداري رشوه به ميرزا حسين‌خان سپهسالار (نخست‌وزير) و ناصرالدين شاه و البته ميرزا ملكم‌خان - سفير شاه در لندن- كه به عنوان دلال در اين ماجرا نقش ايفا مي‌كرد، آن امتياز به امضا رسيد. اين كه پس از امضاي قرارداد، مخالفت با آن در كشور آغاز گرديد و نهايتاً اجراي آن را غيرممكن ساخت، بحث ديگري است كه در اينجا به آن نمي‌پردازيم. بنابراين با توجه به سهولت امتيازگيري از ايران در آن دوران، چرا شاه تلاش دارد يك سري مذاكرات دشوار و پيچيده را چاشني اين امتيازنامه كند، در حالي كه قاعدتاً در پي چنين مذاكراتي، بايد يك قرارداد پيچيده و بسيار فني شكل گيرد؟ جالب آن كه شاه علي‌رغم اين كه قاجارها را در تمامي زمينه‌ها، بي‌كفايت و نابخرد مي‌نماياند، در اين زمينه سعي فراوان دارد تا قرارداد دارسي را با پيچيدگي‌هاي فراوان جلوه دهد. علت اين قضيه، به ماجرايي باز مي‌گردد كه در دوران رضاشاه پيرامون قرارداد دارسي رخ داد و خيانتي بزرگ به ايران و ايرانيان شد. شاه با پيچيده تصوير كردن قرارداد دارسي در پي القاي اين مطلب است كه اگر آن افتضاح بزرگ در زمان پدرش صورت گرفت، نه از روي خيانت و خداي ناكرده عمد و قصد، بلكه به واسطه پيچيدگي بيش از حد اين قرارداد بود. اين مسئله را در جاي خود بيشتر توضيح خواهيم داد. نكته ديگري نيز در انتهاي بخش نخست كتاب آورده شده است كه جلب توجه مي‌كند: «بسياري از انگليسها كه فتوحات نادرشاه را در هندوستان به ياد مي‌آوردند و از ايرانيها بيم داشتند، درصدد برقراري سياست «سرزمين مرده» در حد فاصل روسيه و هندوستان بودند. ايران نيز همانند يك محكوم به مرگ- كه ديگر هيچ اميدي به بقاء خود ندارد- انتظار مي‌كشيد تا ضربه آخر فرود آيد و براي هميشه از صحنه خارج شود. اين ضربه هم تفاوتي نمي‌كرد كه از شمال فرود آيد يا از جنوب... اما در همان دوران بود كه مردي در صحنه ظاهر شد، پدرم.» (ص61) اگر در اين مطلب نيز دقت كنيم متوجه فقدان ارتباط منطقي ميان گزاره‌هاي آن مي‌شويم. به فرض كه انگليسي‌ها فتوحات نادر در هندوستان را به ياد مي‌آوردند و از ايراني‌ها بيم داشتند، چرا ناگهان پاي روسيه در اين معادله به ميان مي‌آيد و انگليسي‌ها درصدد برقراري سياست «سرزمين مرده» در حد فاصل روسيه و هندوستان برمي‌آيند؟ ترس انگليس از ايراني‌ها، چه ارتباطي با فاصله ميان «روسيه» و «هندوستان»‏ دارد؟ البته اين نكته روشن است كه در دوران پس از جنگ‌هاي ايران و روس كه به ضعف و فتور دولت و مردم ايران انجاميد، انگليسي‌ها كه خود يكي از بانيان اين شكست بودند، هيچ‌گونه بيم و هراسي از تهاجم ايرانيان به هندوستان مانند زمان نادرشاه نداشتند؛ بنابراين اگرچه براي آنها صيانت از مرزهاي هند، يك اصل اساسي به شمار مي‌رفت، اما تهديد براي هند را نه از جانب ايران، بلكه از سوي روسيه، فرانسه و تا حدي عثماني مي‌دانستند. شاه در ادامه مطلب، از محكوم به مرگ بودن ملت ايران سخن گفته است. البته اين سخن، كاملاً درست است، اما نه بدان دليل كه در اين كتاب بيان شده است. انگليسي‌ها در سال‌هاي 1907 و 1915 با انعقاد قراردادهاي محرمانه‌اي با رقيب ديرينه خود در ايران، يعني روس‌ها، و تقسيم سرزمين ايران ميان خود و آنها، روابطشان را با روس‌ها در ايران از حالت رقابت به حالت تعامل در آورده و حتي به نوعي رفاقت مبدل ساخته بودند. هر دو طرف، حقوق و مزاياي يكديگر را در حوزه‌هاي نفوذ تعيين شده، به رسميت شناخته بودند و به اصطلاح سرشان به كار خودشان گرم بود؛ بنابراين انگليسي‌ها اگرچه همواره روس‌ها را يك تهديد بالقوه به حساب مي‌آوردند، اما پس از قراردادهاي مزبور، به ويژه پس از اتحاد و اتفاقي كه در جنگ جهاني اول با يكديگر داشتند، آنها را خطري بالفعل براي هندوستان نمي‌دانستند. در اين حال، اتفاق مهمي كه در خلال جنگ جهاني اول روي داد، وقوع انقلاب سوسياليستي در روسيه بود كه آن را از صحنه جنگ جهاني اول خارج ساخت و شايد مهمتر از آن براي انگليسي‌ها اين كه دولت انقلابي شوروي، كليه نيروهايش را از ايران به درون مرزهايش انتقال داد. به اين ترتيب انگليسي‌ها پس از حداقل يك قرن رقابت استعماري با روس‌ها، اينك ايران را يكپارچه در اختيار خود مي‌ديدند و قصد داشتند با اتخاذ تدابير خاصي، از آن يك هند كوچك در كنار هند بزرگ بسازند. در شرايط جديد، تنها يك مانع پيش‌روي آنها وجود داشت؛ ملت ايران. بنابراين اتخاذ سياست «سرزمين مرده»، مي‌تواند منطبق بر واقعيات تاريخي باشد، اگر اين اصطلاح را به معناي كشور و ملتي بگيريم كه توانايي دفاع از حقوق خود در مقابل متجاوزان و سلطه‌گران را نداشته باشد. به عبارت ديگر، اتخاذ سياست «سرزمين مرده» نه براي حفاظت از هند، كه از اواخر جنگ جهاني اول ديگر هيچ‌گونه تهديد بالفعلي متوجه اين مستعمره انگليس نبود، بلكه براي حاكم ساختن حالتي در ايران بود كه انگليسي‌هاي استعمارگر با خيال راحت و آسوده بتوانند به چپاول اين سرزمين بپردازند: «در همان دوران بود كه مردي در صحنه ظاهر شد»: رضاخان! پس از از طرح اين مسائل، شاه وارد دومين بخش از كتاب خويش تحت عنوان «سلسله پهلوي» مي‌شود و سخن در اين باب را از زمان به قدرت رسيدن پدرش آغاز مي‌كند: «رضاخان يك شب با نفرات تحت فرمانش قزوين را مخفيانه ترك كرد و عازم تهران شد. بعد هم كه به تهران رسيد، شهر را به محاصره درآورد و احمدشاه را وادار به تغيير دولت كرد (23 فوريه 1921). اين كودتاي برق‌آسا با حداقل تلفات صورت گرفت و ژنرال «آيرونسايد» كه در آن زمان فرماندهي قواي انگليس را در ايران به عهده داشت راجع به اقدام پدرم گفته بود: «رضاخان تنها مردي است كه شايستگي نجات ايران را دارد.» (ص68) ياد كردن از ژنرال آيرونسايد در اين كتاب مسلماً به خاطر گره خوردن كودتاي سوم اسفند 1299 به اين ژنرال انگليسي است، اما شاه به گونه‌اي اين مسئله را مطرح مي‌سازد كه حتي‌المقدور، واقعيات تاريخي را پنهان سازد. پس از وقوع انقلاب سوسياليستي در روسيه و خروج روس‌ها از ايران، انگليسي‌ها كه سخت مشغول شكل دادن به خاورميانه پس از فروپاشي امپراتوري عثماني بودند، تلاش داشتند هرچه زودتر اوضاع ايران را وفق نظر خود سامان دهند و با اطمينان خاطر از تأمين منافع نامشروع درازمدتشان در اين سرزمين، نيروهايشان را از آن بيرون برند و در مناطق ديگر به كار گيرند؛ بنابراين نياز به فردي داشتند كه با در اختيار داشتن نيروي نظامي، هرگونه حركتي را عليه انگليس سركوب سازد و سياست‌هاي آنها را نيز در ايران پيش برد. از طرفي، انگليسي‌ها با توجه به سابقه استعماري‌شان، يكي از موضوعاتي را كه همواره در دستور كار داشتند، شناسايي افراد مختلف براي بهره‌گيري از آنها در امور گوناگون بوده است و به همين منظور افراد و شبكه‌هايي را در اختيار داشتند. سِر اردشير ريپورتر يكي از اين افراد بود كه دفتر خاطراتي نيز از وي برجاي مانده و در آن نحوه آشنايي خود با رضاخان و معرفي او به ژنرال آيرونسايد را بيان داشته است: «در اكتبر سال 1917 بود كه حوادث روزگار مرا با رضاخان آشنا كرد و نخستين ديدار ما فرسنگ‌ها دور از پايتخت و در آبادي كوچكي در كنار جاده «پيربازار» بين رشت و طالش صورت گرفت. رضاخان در يكي از اسكادريل‌هاي قزاق خدمت مي‌كرد.» (عبدالله شهبازي، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، جلد دوم؛ جستارهايي از تاريخ معاصر ايران، تهران، انتشارات اطلاعات، 1370، ص148-147) وي در ادامه خاطرنشان مي‌سازد كه رضاخان را به ژنرال آيرونسايد معرفي كرده و البته اين ژنرال انگليسي نيز خصائل مورد نياز را در اين فرد ديده است. بنابراين اگر هم، چنين جمله‌اي متعلق به آيرونسايد باشد كه «رضاخان تنها مردي است كه شايستگي نجات ايران را دارد» بايد توجه داشته باشيم اين جمله را يك ژنرال انگليسي بيان كرده كه در پي به قدرت رسانيدن يك ديكتاتور در ايران براي حفظ منافع انگليس بوده است. در واقع، آنها پس از ارزيابي نيروهاي مختلف سياسي و نظامي، سرانجام رضاخان را فرد مطلوب خويش تشخيص دادند و طبيعي است كه در قالب چنين واژه‌ها و ادبياتي او را تأييد كردند. پس از اين بود كه به رضاخان اجازه حركت به سوي تهران همراه با نيروي قزاق داده شد. آيرونسايد در اين باره در خاطرات خود مي‌نگارد: «با رضاخان گفتگو كردم و او را به طور قطع به فرماندهي قزاقها برگماشتم... وقتي موافقت كردم كه حركت كند دو شرط برايش گذاشتم: 1- از پشت سر به من خنجر نزند؛ اين باعث سرشكستگي او مي‌شود و براي هيچ كس جز انقلابيون سودي ندارد. 2- شاه نبايد به هيچ‌وجه از سلطنت خلع شود. رضا خيلي راحت قول داد و من دست او را فشردم. به اسمايس گفته‌ام كه بگذارد او بتدريج راه بيفتد.» (سيروس غني، ايران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگليسي‌ها، ترجمه حسن كامشاد، تهران، انتشارات نيلوفر، چاپ سوم، 1380، ص179) البته آيرونسايد جمله بسيار معروف‌تري نيز بيان داشته است كه بد نيست يادي از آن نيز بكنيم؛ زيرا حقايق بسياري را در خود نهفته دارد: «خيال مي‌كنم همه مرا طراح اين كودتا مي‌دانند... به گمانم اگر بخواهم دقيق صحبت كنم، چنين است.» (خسرو شاكري، ميلاد زخم، جنبش جنگل و جمهوري شوروي سوسياليستي ايران، ترجمه شهريار خواجيان، تهران، نشر اختران، 1386، ص 370) در مورد انجام اين كودتا با حداقل تلفات نيز بايد گفت اين مسئله نه از نبوغ نظامي رضاخان، بلكه از تدابير انگليسي‌ها كه راه او را به سوي قدرت هموار ساخته بودند، ناشي مي‌شد. آنها طي مذاكراتي كه با كلنل گليراپ- فرمانده ژاندارمري- و كلنل وستداهل؛ فرمانده پليس تهران داشتند، از آنها خواستند تا نيروهاي تحت امرشان هيچ‌گونه مقاومتي در مقابل ورود قواي قزاق به تهران از خود نشان ندهند. اين خواسته انگليسي‌ها از سوي افراد مزبور به دقت اجرا شد و به همين خاطر بعدها نشان صليب اعظم شواليه‌ها (GCMG) توسط پادشاه انگليس به اين دو نفر اعطاء گرديد. (سيروس غني، همان، ص207) شاه درباره ماجراي جمهوري خواهي رضاخان نيز چنين بيان مي‌دارد كه «روحانيون طراز اول شيعه و اغلب سياستمداران و تجار ايران با انديشه ايجاد جمهوري در ايران مخالفت كردند و نظر دادند كه: چون ايران- برخلاف تركيه- كشوري است متشكل از اقوام و ايلات بازبانهاي مختلف لذا براي حفظ اتحاد و انسجام كشور بايد نظام سلطنتي بر آن حكمفرما باشد» و سپس نتيجه مي‌گيرد به همين دليل همگان خواستار سلطنت رضاخان شدند.(ص71) اين كه تركيه برخلاف ايران، كشور تك قومي عنوان گرديده، كاملاً خلاف واقعيت است؛ چراكه حداقل يك اقليت قابل توجه «كُرد» در اين كشور حضور دارد و تا به امروز همچنان مسائل في‌مابين اين اقليت با حكومت مركزي هر از چندي، خبر ساز مي‌شود. اما در مورد دلايل مخالفت با جمهوري رضاخاني نيز آنچه بيان گرديده، واقعيت ندارد؛ زيرا دليل عمده مخالفت با اين مسئله در واقع مقاومت در برابر قدرت‌يابي و ظهور يك ديكتاتور در ايران بود. در آن هنگام، پس از حضور نزديك به سه سال رضاخان در صحنه سياسي كشور، همگان به ماهيت شخصيتي و نيز پشتوانه‌هاي سياسي او در خارج از مرزهاي ايران پي برده بودند؛ لذا به شدت از استقرار يك حكومت ديكتاتوري نظامي وابسته در كشور نگران و ناراضي بودند و با اين طرح به مخالفت برخاستند. البته اين مقاومت‌ها اگرچه در آن هنگام به ثمر رسيد، اما طرح كلي انگليس براي ايران، سرانجام با پشتوانه‌ نظامي رضاخان و نيز حضور جمعي از رجال وابسته به انگليس به اجرا درآمد و ديكتاتور حافظ منافع انگليس بر تخت سلطنت نشست. شاه در ادامه به گونه‌اي از امضاي قرارداد دوستي و عدم تجاوز ميان ايران و روسيه پس از كودتا و لغو امتيازات گذشته سخن مي‌گويد كه گويي اين مسئله يكي از دستاوردهاي كودتاي مزبور بوده است(ص73) حال آن كه مذاكرات براي عقد قرارداد مودت ميان ايران و شوروي، از مدت‌ها پيش با اعزام مشاورالممالك انصاري به شوروي در زمان دولت مشيرالدوله آغاز شده و تمامي مراحل خود را نيز پشت سر گذارده بود. علت تمايل دولت بلشويك حاكم بر شوروي براي عقد اين قرارداد با ايران نيز جلوگيري از نفوذ نيروهاي انگليسي از طريق خاك ايران به مناطق قفقازيه بود. از سوي ديگر شوروي‌ها با اعزام نماينده خود به نام كراسين به لندن، مذاكرات جداگانه‌اي را نيز با انگليسي‌ها براي حل مناقشات و مسائل في مابين آغاز كرده بودند.(خسرو شاكري، ميلاد زخم، ص340) آنها بدين طريق اميدوار بودند تا حد ممكن از تهديدات بيروني بكاهند و شرايط بهتري را براي پرداختن به مسائل و مشكلات دروني فراهم آورند؛ بنابراين امضاي معاهده مودت ميان ايران و شوروي تنها به فاصله 5 روز پس از كودتاي سوم اسفند كه به لغو امتيازات گذشته روس‌ها در ايران انجاميد هيچ‌گونه ارتباطي با دولت كودتا نداشت و صرفاً امضاي آن توسط سيدضياء صورت گرفت. اين قرارداد در يك نگاه كلي، معامله‌اي بود كه شوروي‌ها با انگليس انجام دادند تا به منافع خود دست يابند و پس از آن، جنبش جنگل و ميرزا كوچك‌خان پيش چشمان كمونيست‌هاي حاكم بر شوروي، توسط دست نشاندگان انگليس در ايران، قرباني شدند. همچنين قرارداد 1919 كه به ظاهر در دوران دولت كودتا رسماً لغو شد، پيش از آن عملاً ملغي گرديده بود. اساساً علت انجام كودتاي مزبور نيز اين بود كه انگليسي‌ها دريافته بودند امكان اجراي اين قرارداد كه در واقع سند قيمومت انگليس بر ايران به شمار مي‌رفت، وجود ندارد؛ لذا براي تحقق اين خواسته‌شان، راه ديگري را در پيش گرفتند كه البته از اين طريق توانستند به هدف خود دست يابند. تشكيل ارتش و «قدرت نظامي مناسب» موضوع ديگري است كه شاه از آن به عنوان يكي ديگر از اقدامات مهم پدرش ياد كرده و خاطرنشان ساخته است: «استخوان بندي اوليه فرماندهان ارتش جديد ايران را افسران فرانسوي تشكيل مي‌دادند و افسران ايراني هم كه مي‌بايست در آينده به فرماندهي ارتش گماشته شوند، براي تحصيل به فرانسه اعزام شدند.» (ص74) به طور كلي پس از آن كه انگليسي‌ها درصدد تسلط همه جانبه و كامل بر ايران برآمدند، از ميان برداشتن قدرت‌هاي محلي كه بنا به شرايط پيشين شكل گرفته بودند، در دستور كار آنها قرار گرفت. اينك مي‌بايست يك قوه نظامي در كشور به وجود مي‌آمد. البته اين مسئله في‌نفسه نه تنها هيچ اشكالي نداشت بلكه چنانچه در جهت تأمين منافع ملي صورت مي‌گرفت اقدامي كاملاً مفيد و درخور تحسين نيز به حساب مي‌آمد، اما مأموريت ارتش واحد رضاخاني به جاي تأمين منافع ملي، سركوب ملت و ايجاد فضاي رعب و اختناق بود. از طرفي، اگرچه برخي افسران فرانسوي كه از قبل در بخشي از نيروهاي نظامي كشور، به ويژه ژاندارمري، حضور داشتند، در ارتش جديد نيز داراي مناصبي شدند، اما «استخوان‌بندي اوليه فرماندهان ارتش جديد ايران» را افسران قزاق تشكيل مي‌دادند؛ چراكه اساساً محور و ستون اصلي ارتش جديد، نيروي قزاق بود. اين نيرو تا پيش از وقوع انقلاب سوسياليستي در روسيه، تحت نظارت و فرماندهي روس‌ها قرار داشت و پس از آن، اگرچه برخي افسران روس مخالف با انقلاب بلشويكي همچنان در آن حضور داشتند، اما اختيار اين نيرو به دست انگليس افتاد و با اخراج كلنل استاروسلسكي، فرماندهي آن به طور كامل در اختيار انگليسي‌ها قرار گرفت و در پي آن، اين نيرو به نقش آفريني در كودتاي سوم اسفند 1299 پرداخت. اين نكته را نيز بايد خاطرنشان ساخت كه علي‌رغم بودجه‌هاي كلاني كه ظاهراً‌ طي حدود 20 سال به ارتش و نيروي نظامي تحت امر رضاخان اختصاص داده شد، اين ارتش حتي از حداقل كارآيي ممكن براي دفاع از مرزهاي كشور- كه وظيفه اصلي آن به شمار مي‌رفت- برخوردار نبود، كما اين كه در زمان جنگ جهاني دوم و ورود واحدهايي از ارتش شوروي و انگليس به خاك ايران، اين مسئله به اثبات رسيد. كافي است به گوشه‌اي از خاطرات سپهبد پاليزبان كه خود در آن هنگام با درجه ستوان دومي در مناطق شمال غرب كشور حضور داشت، توجه كنيم تا ماهيت ارتش رضاخاني را بهتر دريابيم: «روسها بمباران را قطع نمي‌كردند. منظورشان تخريب روحيه بود؛ اما واقعاً اوضاع بسيار اسف‌انگيز بود زيرا مشتي انسان كه عنوان سرباز داشتند گرسنه؛ بي‌دارو؛ بدون داشتن وسايل ضدهوايي با تعدادي اسلحه و مقاديري مهمات در صحراها و كوهستانها رها شده بودند و در مقابل قدرت فوق‌العاده دشمن دست و پا مي‌زدند. در مدت اين هشت روزه يكي به ما نگفت كه وضع دشمن چيست، فقط در انتظار سرنوشت به سر مي‌برديم. بي‌غذا و بي‌دارو... احسنت به خون پاك تو اي سرباز ايراني! يك نفر نگفت كه سربازخانه در چهار كيلومتري ماست و هنوز هم قواي زميني دشمن وارد عمل نشده چرا به ما يك نان خالي نمي‌دهند كه شكم خود را سير كنيم.» (خاطرات سپهبد پاليزبان، لس‌آنجلس Narangestan Publishers، 2003م، ص102-101) شاه در ادامه به وضعيت كشاورزي در دوران رضاشاه اشاره مي‌كند و مي‌نويسد: «پدرم ضمناً‌ علاقه داشت همزمان با امور صنعتي، كوششهايي را در جهت بهبود وضع كشاورزان نيز به كار گيرد؛ اما در اين راه توفيقي به دست نياورد.» (ص74) به اين ترتيب شاه بر يكي از منفي‌ترين خصائل شخصيتي و رفتاري پدرش كه غصب زمين‌هاي كشاورزي مرغوب در سراسر كشور بود و از اين طريق لطمات بسياري را بر اين حوزه وارد ساخت، سرپوش مي‌گذارد و به سرعت از اين موضوع رد مي‌شود. جالب آن كه اين رويه رضاخان به حدي بارز و در عين حال منفي و مخرب بود كه حتي حاميان او نيز نتوانسته‌اند در كتاب‌هاي خود بر آن چشم فرو بندند و ناگزير از اذعان و اعتراف به آن شده‌اند: «زننده‌ترين نقيصه اخلاقي رضاشاه ميل سيري‌ناپذير او به تملك زمين بود... هنگامي كه رئيس‌الوزرا شد دو خانه در تهران داشت... هيچ راهي براي توجيه مطلب نيست جز اين كه ريشه هاي اين كشش را در بي‌بضاعتي خانوادگي او بجوييم.» (سيروس غني، همان، ص 424) رضاشاه در پايان دوران سلطنت خويش مالك حدود 5 هزار پارچه آبادي بود كه بخش قابل توجهي از زمين‌هاي مرغوب كشاورزي در ايران، به ويژه در نوار شمالي كشور، محسوب مي‌شد و جالب اين كه تمامي آنها و نيز وجوه نقد خود را حين فرار، به فرزندش محمدرضا بخشيد.(ر.ك. به: گذشته چراغ راه آينده است، به كوشش گروه جامي، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ هفتم، 1381، فصل دوم) منبع:www.dowran.ir ادامه دارد...  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1038]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن