محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1831137415
روایت احمدیمقدم از اتفاقات سال 88
واضح آرشیو وب فارسی:آخرین نیوز: روایت احمدیمقدم از اتفاقات سال 88
احمدیمقدم با یادآوری بخشی از صحبتهای رئیس دولت اصلاحات گفت: آقای خاتمی تعریف میکرد یک وقتی به آقای بهزاد نبوی و سایرین گفتم فکر میکنید اگر نیروهای اپوزیسیون خارج را برداشتید و آوردید داخل میگویند دست شما درد نکند؟ اینها به شما خواهند گفت بیایید بروید ته صف.
سردار اسماعیل احمدیمقدم ششمین فرمانده نیروی انتظامی جمهوری اسلامی در گفتوگویی با ماه نامه رمز عبور خاطرات و ناگفتههایی از دوران دفاع مقدس و دوران مسئولیت خود مطرح کرده است، که در ادامه بخشی از این مصاحبه میآید: شما یکی از جوانترین فرماندهان نظامی هستید که سابقه گستردهای در دوران انقلاب اسلامی دارید. برای شروع گفتوگو لطفاً به صورت تیتروار نحوه نظامی شدن و مسئولیتهایی را که برعهده داشتید، توضیح دهید. بسم الله الرحمن الرحیم. یک سال قبل از انقلاب، موقع کشتار مردم قم و تبریز (اواخر سال 56) در مقطع دبیرستان، سال سوم ریاضی و فیزیک مدرسه را رها کردم و به قم رفتم و دوره انقلاب را در قم بودم و برای مناسبتهایی مثل تظاهرات محرم یا تبلیغ به تهران میآمدیم. در کمیته استقبال از حضرت امام، بخشی از ورودیه بهشت زهرا(س) دست بچههای مسجد محل ما و سازماندهی شده بود. در آغاز انقلاب و بحبوحه آن و یکی دو ماه پس از انقلاب در کمیته محل خودمان، مسجد کمیل واقع در خیابان دماوند تهران بودیم. مجدداً حوزهها از اوایل اردیبهشت 58 باز شد و یکی دو ماه به حوزه رفتیم. در آن بازه چندان درسی برقرار نبود و یادم هست در این مدت آقای جواد محدثی- یکی از شاگردان مرحوم شهید صدر، رئیس یکی از مدارس علمیه قم که شوهر خواهر دوست و همخانه ما بود- در قم درسی را برایمان گذاشت. از اسفند 57 منافقین و چپها (مارکسیستها) سر هر چهارراه تهران اجتماعی را تشکیل میدادند و بحث و جدل میکردند. غالباً هم حزباللهیها از لحاظ منطق زورشان به اینها نمیرسید. فکر میکنم تا مهر 58 که دانشگاهها باز نشده بود، اینها در دبیرستانها جمع میشدند. معمولاً هم حزباللهیها مغلوب این میدان بودند، چون آنها کار کرده بودند و اینها نمیتوانستند جواب بدهند و قضیه را جمع کنند. آنها حرفهای قلنبه سلنبه و دهان پر کنی هم میزدند. آقای محدثی و آقایی- که متأسفانه اسمشان را فراموش کردهام- دوره کوتاهی «اقتصادنا» و «فلسفتنا»ی شهید صدر را برای ما گذاشتند و راجع به تز، آنتی تز، سنتز و حرفهایی که آنها میزدند و ردّیههایش در کلاس مبتدی- یعنی کلاسی که بتوانیم جواب اینها را بدهیم- و طبقه توحیدی که منافقین مطرح میکردند، رابطه اینها با اسلام و منطقش را برایمان توضیح میدادند، نه در حدی که عالم شویم، بلکه تا اندازهای که بتوانیم سر چهارراه حریف آنها شویم. یادم هست یک بار ما را به مدرسه خوارزمی دعوت کردند که در آمفیتئاتر آن میزگردی بود. آن موقع سرم را با ماشین زده و لباس مندرسی هم به تن کرده بودم، طوری که چپ، کمونیست، منافق و هر کسی که مرا میدید، خندهاش میگرفت که این کیست که آمده است و میخواهد جواب ما را بدهد؟ بعد از پایان میزگرد همه آنها شکست خوردند و حضار هم تشویق کردند و دانشآموزها هم آنها را هو کردند و این خیلی برایشان سنگین تمام شد. گردان دوییها در سپاه از ما قدیمیتر بودند. با شهید کاظمی و حاج احمد متوسلیان در پادگان سعدآباد در یک گروهان بودیم و با هم آمدیم. گردان دوییها به عملیات سیاهکل و رشت رفته، چون کمونیستها در آنجا شلوغ کرده بودند. آنها که برگشتند، چون گردان ما از پادگان آمده بود، شدیم گردان یک و آنها با تأخیر و یک هفته بعد از ما از شمال برگشتند و همینطور بخشی از نیروهایی که مانده بودند، با حاج احمد متوسلیان آمدند و شدند گردان 2. سردار مرتضی درویش فرمانده گردان، آقامیر معاون گردان، منشی گردان غلام ظریفیان، فرمانده گروهان یکِ ما شهید ناصر کاظمی و فرمانده گروهان دو حسین مجاهد بودند. فرمانده گروهان سه را خاطرم نیست چه کسی بود. فرمانده گروهان حاج احمد متوسلیان فرمانده گروهانی از گردان دو بود. فکر میکنم آقای صالحزاده فرمانده گردان دو و حاج احمد فرمانده گروهانهایش بود. آقای صالح زاده قد بلندی داشت و آن موقع حدود 40 ساله بود. بهمن 58، جوانرود که بودیم قرار شد پس از اولین عملیاتی که بعد از حسن نیت شکست خورد، همزمان دو جا عملیات شود، یکی جاده پاوه به کرمانشاه باز و دیگری شهر کامیاران آزاد شود. حاج احمد متوسلیان با یک گروهان به جوانرود آمدند. شهید کاظمی دانشجو بود، خوب هم حرف میزد و شلوغ میکرد و همیشه هم اپوزیسیون بود، هر کسی هر چه میگفت، این مخالف بود. شهید بروجردی او را فرماندار پاوه گذاشت. هیکل درشتی داشت و بچه شجاعی بود، ریش پروفسوری هم گذاشته بود و خودش سوار ماشین شد و گفت من فرماندار هستم. وقتی با حاج احمد مشترکاً به پاوه رسیدیم، حاج احمد متوسلیان در پاوه مسئول عملیات سپاه شد. شهید رضا مطلق فرمانده سپاه بود. کدام بخش واحد اطلاعات بودید؟ آن موقع تازه داشتند حفاظت اطلاعات را تشکیل میدادند. ابتدا مقری در خیابان آفریقا، یک ساختمان مصادرهای بود که با مجتبی و یحیی احمدی، عباس و محمد سارباننژاد 7-6 نفری رفتیم گرفتیم و قرار بود حفاظت اطلاعات سپاه را راه بیندازیم. در حین برنامهریزی برای این کار بمباران و جنگ شد، یک بلیزر داشتیم و از پادگان امام حسین(ع) یک جیپ هم گرفتیم و سقفش را کندیم و یک توپ 106 رویش بستیم، درها را قفل کردیم و به غرب رفتیم. بعد از 20-10 روزی سایرین برگشتند، ولی من ماندم. روزهای اول جنگ سر پل ذهاب رفتیم و یک ماهی با شهید بروجردی آنجا بودیم. مرا به عنوان فرمانده سپاه نوسود فرستاده بود. داشتند نوسود را آزاد میکردند که حکمی برایم نوشت که برادر کاظمی!- شهید ناصر کاظمی فرمانده سپاه پاوه- آقای مقدم به فرماندهی نوسود معرفی میشود. بعد از آزادسازی ایشان را آنجا بگذارید. رفتیم آنجا و عملیات شکست خورد! کاظمی هم مجروح در بیمارستان و در اتاق عمل بود. مانده بودیم چه کنیم! پرسیدم: «حاجی! این حکم را چه کار کنیم؟» جواب داد: «خب خودت برو آزادش کن.» بعد ما را در سپاه بایَنگان- نزدیک پاوه- گذاشت. آنجا همه بومی بودند و بین بومی و غیر بومی دعوایی بود و تمایل داشتند خودشان فرمانده باشند، چون یکدست بومی و هفت هشت نفر غیر بومی بودند. خلاصه یک روز علیه ما کودتا کردند و دعوا راه انداختند! شهید بروجردی هم گفت تحویلشان بدهید و بیایید. بعداً که تحویل دادیم و آمدیم، پشیمان شدند و دنبالمان آمدند که خودم حاضر نشدم برگردم باینگان. سه سال پیش با خانواده به پاوه رفته بودیم و رفتیم چرخی در باینگان هم بزنیم؛ ایستادیم که از مغازهای خرید کنیم، یکی از همراهانمان گفت شما را شناختند و گفتند این آقای مقدم است و قبلاً اینجا فرمانده خودمان بود. یعنی تا این حد در ذهنشان مانده بودیم. از باینگان به جوانرود آمدم و مدت کوتاهی مسئول تدارکات شدم. کسی نبود و چون رابطهام با تهران خوب بود، کامیون میآوردیم و از حاج محسن رفیقدوست در پادگان خلیج که در اختیار تدارکات سپاه بود، مایحتاج را بار میکردیم و میبردیم. بعد مسئول اطلاعات جوانرود شدم. اوایل رضا افروز فرمانده سپاه آنجا بود. بعد سال 60 حاج غلام جلالی فرمانده آنجا شد و من جانشینش بودم. جوانرود را پاکسازی کردیم و باینگان، روانسر، گهواره و دالاهو را تحویل جوانرود دادند، چون نیروهایمان عمدتاً بومی بودند و خوب توسعه میدادیم و هر جا که ضعیف بودیم وصلش میکردند به ما و به مرز هم رسیدیم و عملیات برون مرزی را هم شروع کردیم. از آنجا شهید بروجردی حاج غلام جلالی را به فرماندهی سپاه بوکان فرستاد. بعد از مدت کوتاهی که دید بچههای دیگر هستند که آنجا را اداره کنند، به من گفت به سردشت بروم. تیر 61 و مثل این موقع در ماه مبارک رمضان بود، چون قضیه به 33 سال قبل برمیگردد. با شهید کاظمی به سردشت رفتیم و شدیم فرمانده سپاه سردشت. 14-13 ماه در سردشت بودم. یکی از کارهای خوبمان که در جوانرود سابقهاش را داشتیم و در سردشت هم انجام دادیم، این بود که در بسیج عشایری و مسلح کردن بومیها توفیق پیدا کردیم. بعد مرا مسئول بسیج قرارگاه حمزه کردند. خیلی به آن کار علاقهای نداشتم و بیشتر علاقهمند به کار رزمی بودم. 5-4 ماهی طول نکشید که از بسیج استعفا دادم و گفتم اینجا را دوست ندارم و ترجیح میدهم در جایی باشم که درگیر شویم. یکی دو ماه فرمانده سپاه سلماس و یک سال و نیم دو سال فرمانده سپاه ارومیه بودم. نقش ما کاتالیزوری بود. اینطور نبود که دو ماه برویم و برگردیم، مثلاً به برادری میگفتند برو و میترسید و میگفت نمیشود و به من میگفتند شما به عنوان جاده صافکن برو. مثلاً سلماس را- که راجع به منطقه شپیران و ستار مامدی در تاریخ آمده است و منطقه مخوفی بود- پاکسازی کردیم و برادری را فرمانده سپاه آنجا گذاشتیم و برگشتیم. در آذربایجان غربی هم اشنویه را به ما دادند و برادری را جانشین خودمان در اشنویه گذاشتیم. در آن ایام بعد از سپاه ارومیه، مسئول عملیات قرارگاه حمزه شدم. البته مسئول سردار حسین استکی فرمانده کنونی سپاه اصفهان بود و من جانشینش بودم. در عملیاتی با آقای استکی در ماشینی که رانندهاش بودم چپ کردیم. ایشان آسیب دید و از رده خارج شد. ماجرا هم این بود که شب و تاریک و سر خط مقدم جبهه دو جاده کوتاه و بلند کنار هم بود. باید چراغ خاموش حرکت میکردیم، چون سر خط هم درگیری بود. در دور زدن چون در شب دید نداشتم حواسم نبود دو سر جاده به فاصله نیم متر هست. چرخ ماشین سُر خورد و ماشین داشت به پهلو میافتاد. آقای استکی هم که دید داریم سُر میخوریم در را باز کرد که بیرون بپرد، ولی فرصت پیدا نکرد و ماشین رویش خوابید! آمدند هل دادند و بلند کردند، اما یکی دو مهره کمر و استخوان لگن شکست و رفت و از رده خارج شد. تصادف شدید نبود، ولی به ایشان آسیب شدیدی زد. ماشین هم چیزیش نشد، فقط در یک مقدار گیر کرد که لب خط صافش کردند! تا عملیات فتح یک در قرارگاه رمضان شروع شود، در گیر و دار عملیات کربلای 2 بودیم، یعنی سال 65. در کربلای 5 مجروح شدم. بعد از آن 6-5 ماهی در بیمارستان خوابیدم. سردار ایزدی مسئول عملیات نیروی زمینی شده بود و مرا به آنجا برد و مدیر عملیات نامنظم شدم. مدیر عملیات منظممان آقای سردار کلولی بود که بعد از مدتی که آنجا بودم رفت و مدیر عملیات منظم شدم، جانشین آقای ایزدی در عملیات هم بودم تا وقتی که جنگ تمام شد.در ادامه چه مسئولیتهایی داشتید؟ من تا آخر جنگ جانشین آقای ایزدی در عملیات بودم. در عملیات حلبچه آقای ایزدی مجروح شد و رفت و تقریباً مسئول عملیات شدم. تا روزهای پایانی جنگ در کنار آقا محسن و آقای شمخانی بودم. در داستان نامهنویسی و... کنارشان و کاملاً در جریان آن روزها بودم. جنگ تمام شد و پیش آقای ایزدی با حفظ سمت بودم و به دافوس ارتش رفتم و یک سال، از مهر 67 تا مهر 68 دوره دیدم. دوباره به عنوان جانشین قرارگاه حمزه از 68 تا 71 آنجا بودم. سال 71 برگشتم و 6-5 ماهی با شهید صیاد شیرازی در بازرسی ستاد کل بودم و بعد به دانشگاه پلیس و پس از آن به لبنان رفتم و دوباره معاون هماهنگکننده نیروی انتظامی، بعد جانشین نیروی مقاومت سپاه تهران و از سال 84 فرمانده نیروی انتظامی شدم. در برنامه «شناسنامه» درباره شهید صیاد شیرازی گفتید که گفتند زیر دست شما کار میکنند. این قضیه را مجدداً با جزئیات بیشتری شرح دهید. شهید صیاد ظهر روز اول رسید. 12، یک نیمه شب خط را سازماندهی کردیم و منافقین هم زدند و گیر کردند و ظهر فردایش برایمان مسلم شد منافقین نمیتوانند جلو بیایند. صبح هم تا نیروی هوایی و هوانیروز هماهنگ شود، آقای جانمحمد مسئول لجستیک و پشتیبانی سپاه غرب را صدای کردم و گفتم: «چند تریلی آر.پی.جی و خمپاره 120 و 81، تیربار و مهمات بیاور.» از من پرسید: «چند تا؟» گفتم: «تریلی را بار بزن و بیاور اینجا.» سؤال کرد: «به کی تحویل بدهم؟» جواب دادم: «مرد حسابی! الان وقت به کی تحویل بدهم نیست. هر کسی زنده مانده است و میتواند خمپاره را بردارد، بزند.» گفت: «رسید را چه کسی میدهد؟» گفتم: «ببین! یک خرده تعلل کنی خودت و مرکز پشتیبانیات را کلاً میگیرند و میبرند. دو تا تریلی بفرست اینجا.» بنده خدا هم فرستاد. تا چند سال بعد هم دنبالش میگشتند از او رسید بگیرند که به چه کسی تحویل داده بودی و در تسویه حساب گیر این قضیه بود که گواهی دادم قضیه اینجوری بوده است! بچهها گفتند کجا را بزنیم. گفتم از این سر جاده مستقیم هر جا را با هر بُردی بزنید هدف است، چون دیدهبان که نبود. آتش توپخانه هم نداشتیم همین آتش خمپاره را فراهم کردیم. ظهر ناهار را در قرارگاه خوردیم و بر و بچهها را جمع کردیم. آقای نوری رسیده؛ آقای نقدی یک گردان شاید هم بیشتر از بچههای بدر را آورده بود؛ انصارالحسین و قائم بودند، لشکر 27 واحدی را جور کرده و محور تیپ 71 روحالله سهراهی پلدختر رسیده بود و در جاده پهن و در واقع فرودگاه نظامی بود که از زمان پیمان سنتو آن را ساخته بودند، حضور داشتند. میخواستیم عملیات و محور را جمع کنیم. بعد از ظهر سر نقشه نشسته بودیم که هر کسی چه کار کند؛ طرح مانور کشیده بودیم که مثلاً آقای نقدی باید با بدر به گردنه حسنآباد میرفتند و آنجا را میگرفتند امتداد شرقی کارخانه آسفالت بین چهارزبر و حسنآباد در دل کوه و قرارگاهی مال بچههای لرستان حضرت ابوالفضل(ع) بود که باید میآمدند و کارخانه آسفالت را میگرفتند، تیپ 71 باید میرفت و سهراهی را میگرفت. هر کسی محوری را برداشته بود. کلاً زورمان کم بود و پنج گردان بیشتر نبودیم. بعد از ناهار دو، سه بعد از ظهر شهید صیاد شیرازی آمد و گفت فرمانده اینجا کیست؟ هفت هشت، 10 نفر دور هم بودیم و اکبر دانشیار هم بود. همه به همدیگر نگاه میکردند و گفتیم برادرانه است و همه با هم کار میکنیم. گفت مگر برادری میشود؟ اینجا فرمانده میخواهد. واحد نظامی باید فرمانده داشته باشد. کاغذی درآورد و نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم. آقای مقدم! شما فرمانده قرارگاه نجف تعیین میشوید و با کلیه یگانها منافقین را منهدم و شهرهای اسلامآباد و سر پل ذهاب همه را آزاد کنید. پایینش نوشته بود ضمناً سرتیپ صیاد شیرازی با شما همکاری میکند. گفتم: «اختیار دارید قربان که ما بشویم فرمانده و شما زیر دست ما باشید.» خودشان نماینده امام در شورای عالی دفاع بود. وقتی فرمانده نیروی زمینی بود من سردشت بودم و با هم رفیق و از قدیم با هم آشنا بودیم و ارتباط داشتیم. گفت: «ما نظامی هستیم، اینکه چه بودیم و کی هستیم کاری نداریم، طبق این حکم سلسله مراتب نظامیگری روشن میشود، شما فرماندهاید من هم زیر امر شما هستم. اگر اجازه بدهید پیشنهادی دارم.» گفتم: «بفرمایید.» گفت: «به طرح مانورتان کاری ندارم، ولی چون رسته خودم هوابرد است زبان هواپیما، هلیکوپتر و خلبانها را بهتر میدانم. اگر اجازه میدهید پشتیبانی هوایی را به من بدهید. پیشنهاد میکنم الان که بدریها میخواهند از اینجا بروند، تابستان، گرم، کوه، خشکی و مسیر طولانی است، میتوانم اینها را هلیبورن کنم.» گفتم: «خدا پدر و مادرت را بیامرزد حتماً این کار را بکن.» دو روز بعد شهید صیاد در قالب هماهنگی واحدهای هوانیروز فعالیت میکرد و در طرح مانور ممکن بود نظر بدهد، ولی به هیچ وجه دخالتی نمیکرد. ایشان مثل یک سرباز تحت امر عمل میکرد. هر چه به او میگفتیم، انجام میداد. حتی وقتی روز سوم با هم منافقین را تعقیب میکردیم و بعد از اسلامآباد داشتیم نیرو میبردیم که در دالاهو پیادهشان کنیم تا بین کرند و سر پل ذهاب بیایند و پشت منافقین را ببندیم، وسط راه دیدیم دو نفربر منافقین دارند میروند. به خلبانها گفت: «میتوانید اینها را بزنید؟» گفتند: «بله.» به من گفت: «اگر موافق باشید بچهها میتوانند آنها را بزنند.» گفتم: «این حرفها را نداریم.» گفت: «نه شما فرماندهاید ما هم در تابعیت شما هستیم.» گفتم: «بروید بزنید.» زدند و یکی از هلیکوپترهای کبرا هم سقوط کرد. فردایش که زمینی برگشتیم، متوجه شدیم ربطی به آنها نداشت. هلیکوپترها خوب زده و دو نفربر کلاً سوخته و جنازههای داخلش همگی آتش گرفته، سوخته و مرده بودند و پودر هلیکوپتر هم آنجا افتاده بود. فکر کردیم شهید شدند. بعد که آمدیم کرمانشاه فهمیدیم اسکیت اینها به کابل فشار قوی گیر کرده و واژگون شده بود، به محض برخورد اسکیتشان به زمین در را باز کردند و پایین پریدند. هلیکوپتر هم دو سه تا غلت زد و منفجر شد و اینها هم زمینی خودشان را رسانده و آمده بودند. دیگر منتظر نماندید عملیات تمام شود و رفتید جنوب؟ عملیات تمام شده بود و منافقین رفته بودند. پاکسازی شده بود؟ فقط هم پاکسازی نبود، بلکه رفتیم که عقب را هم ببندیم تا اینها فرار نکنند. با هلیکوپتر که رفتیم بالای کرند پادگانی به نام بیوَنیج است که قدیم مال امریکاییها و رادار بود و جای خوش آب و هوایی هم هست. دیدیم در جاده بیونیج به کرند چند ماشین منافقین زده شده بودند. در صورتی که آنجا واحدی نداشتیم تعجبمان این بود که نفربرها و تویوتاها چگونه هدف قرار گرفته و سوخته بودند. روی پادگان رفتیم دیدیم پادگان پر از ماشین و آدم است. گمان بردیم شاید منافقین باشند. چرخی زدیم و دیدم از پایین بچهها دست تکان میدهند. جعفر جهروتیزاده را- که مسئول تخریب بود- شناختم. گفتم اینها آشنا هستند برویم پایین بنشینیم. غیر از جعفر، سردار اکبر حاجبابایی- فرمانده منطقه هم بود. منافقین میخواستند بیایند بالا که اینها آنها را زدند. جایتان خالی عشایر دوغ آوردند، گوسفند سر بریدند و ییلاق خنک و خوبی بود. همان جا که رسیدیم، واحدهایمان را پیاده کردیم و یک بلدچی از آنها گرفتیم و از کوه به جاده آمدند، ولی منافقین عبور کرده بودند. صبح با هلیکوپترها به کرمانشاه برگشتیم، چون شب تاریک بود و با هلیکوپتر نمیشد برگردیم. نمیدانستم چه کسانی در قرارگاه هوانیروز هستند. دیدیم همه آنجا هستند و ما تبریک میگویند. فکر میکردم الان به ما میگویند برو به کارت برس، ولی آقا محسن یک هلیکوپتر شنوک راه انداخت که به جنوب برود و گفت آقای مقدم شما هم با ما بیا. گفتم کجا بیایم؟ اینجا را چه کنیم؟ متوجه شدم شب که آنجا بودیم کودتا شده بود! [میخندد] آقای شوشتری فرمانده قرارگاه از جنوب آمده بود و حالا اینجا یک فرمانده داشت و مشکلی نبود. ضمن اینکه عملیات هم تمام شده بود. درباره حرکتهای منافقانه که بخشیاش مربوط به اوایل انقلاب و قسمتیاش هم عملیات مرصاد بود، توضیح دادید. قدری جلوتر بیاییم. آیا در سال 78، فرمانده سپاه تهران بودید؟ نه، از مهر 77 تا فروردین 80 معاون هماهنگکننده نیروی انتظامی بودم. اتفاقاً روزی که حادثه 18 تیر رخ داد، تابستان بود و با خانواده به مرخصی در رامسر به ساختمانی که نیروی انتظامی دارد رفته بودیم. آقای جابر- که الان حراست دبیرخانه شورای عالی امنیت است- از دوستان ما و آن موقع در نیروی قدس بود، صبح اول وقت جمعه به من زنگ زد که آقا! آنجا چه خبر است؟ گفتم: «مگر خبری شده است؟» گفت: «خبر نداری؟» گفتم: «من اصلاً تهران نیستم.» آنجا تازه مطلع شدم و سریع جمع کردیم و زیاد نماندیم. پنجشنبه رفته بودیم و صبح جمعه برگشتیم. این قضیه پنج روز از هجدهم تا بیست و دوم طول کشید. در واقع خود جناح اصلاحطلب به این قضیه دامن زد و کاری بود که خودش شروع کرد، اما نتوانست دامنه آن را کنترل کند. در چارچوب فشار از پایین چانهزنی از بالا آن داستان اتفاق افتاد. میتوانیم بگوییم ضعف تدبیر هم دخیل بود، چون شبیه همین قضیه در سال 88 هم رخ داد و بحث کوی دانشگاه، سنگپرانیها، کوکتلاندازیها و عصبانی کردن پلیس در چند روز، بعد که لباس شخصیها آمدند و معلوم نشد مسئولیتشان با کیست و همه ریختند داخل و آن حادثه ناگوار پیش آمد. کشتهای هم نداشت. عزت ابراهیمنژاد هم سرباز نیروی انتظامی بود و پیش پسرعمویش رفته بود که به خیابان آمد و هنوز هم معلوم نیست از طرف چه کسی هدف گلوله قرار گرفت، چون خودم که در صحنه رفته از نزدیک شاهد بودم نیروی انتظامی سلاح نداشت و با باتوم بود و به کسی تیراندازی نمیکرد. تصور آنها این بود که این فشار خوبی برای جناح مقابل و رقبایشان است که اسمش را گروه فشار میگذاشتند. این اسمها و الفاظ در جنگهای نرم متداول و همراه با دستورالعمل وارداتی است. کتاب موج سوم دموکراسی را که میخوانید، میبینید حرف به حرف و ترتیب و توالی اعمال هم کاملاً رعایت شده است. صبح که آقای لاری به عنوان وزیر کشور رفت که سخنرانی و اوضاع را آرام کند، کتکی خورد و عینکش شکست و بیرون آمد. یعنی نتوانستند دامنه کار را کنترل کنند. اصلاحطلبها دو لایه داشتند، یکی رو و نرم و دومی زیر و تند است. حلقه وصل اینها هم تاجزاده بود. یادم هست روزی که تظاهرات راه افتاده بود، جنوب خیابان انقلاب به سمت جمهوری جلسه دبیرخانه شورای امنیت ملی بود. تاجزاده و بقیه همه بودند. آقا رحیم گفت به واحدهای آنجا حق تیر دادیم و هر کسی از خیابان جمهوری رد شود، با تیر میزنیم. تاجزاده وسط جلسه بیرون رفت و تماسی گرفت و در همان جلسه گفت برگشتند. معلوم بود دو طرف کار دست خودشان است. منتهی الزاماً نمیتوانیم بگوییم همه زوایای کار تحت کنترلشان بود، ولی برنامهای بود که با خبری راجع به سعید امامی (اسلامی) در روزنامه سلام شروع کردند. معلوم بود آتش از کجا ریخته شد و برنامه چه بود. تقریباً میتوانیم بگوییم مثل 88 از درون نظام و کشور این قضیه شروع شد. البته همواره پشتیبانیهای خارجی در این مواقع انجام میشود. خود به خود داستان با جریانهای فرصتطلب مثل اراذل و اوباش و دزد هم گره میخورد و اوضاع به هم میریزد و یک باند میریزند مغازهای را غارت میکنند. معمولاً به ناآرامیهای اجتماعی مسائل دیگر گره میخورد و خود به خود موج و دومینویی درست میکند که وقتی یکی شروع کند، آغازش با اوست، ولی معلوم نیست پایانش در اختیار خودش باشد. به هر حال اسناد آن روز کاملاً بررسی شده و ابعادش درآمده و روشن است مسأله از طریق جناح اصلاحطلب در چارچوب استراتژیهای خودشان آغاز شد. یک بار به عنوان فرمانده نیروی انتظامی رفتم دیدن آقای خاتمی. انتخابات شده بود و آقای احمدینژاد انتخاب شده بود ولی ایشان هنوز رئیسجمهوری بود و بدون اینکه حرفی بزنم و بیمقدمه دو موضوع را مطرح کرد که اولاً از شما عذرخواهی میکنم، چون خدمت آقا رفتم و گلایه کردم چرا شما را به عنوان فرمانده نیروی انتظامی انتخاب کردهاند. دلیلش این است که شنیده بودم در انتخابات نهم ریاست جمهوری مداخلات داشتید و این موضوع را به آقا عرض کردم. ایشان گفتند اشتباه میکنید آن کسی که شما میگویید آقای میراحمدی و ایشان احمدی مقدم است. قانع شدم. کما اینکه آقای هاشمی بابت انتخابات از من به دادسرای نظامی شکایت کرد. بعداً دادسرای نظامی به من منع پیگرد داد. چه کسی شکایت کرد؟ ستاد آقای هاشمی شکایت کرده بود؛ علیه خیلیها شکایت کرد، از جمله من. دقیق خاطرم نیست، ولی مثل اینکه شکایتشان این بود در گلستان یا جای دیگری سخنرانی کرده و گفته بودم در دوره کارگزاران فرهنگ را پیش پای اقتصاد تعطیل کردند و در اقتصاد هم به دستاورد مهمی نرسیدند. یادم هست همان موقع پیش آقای هاشمی رفتم و به ایشان گفتم: «شما بابت این از من شکایت کردید.» گفت: «خیلی هم حرف بیراهی نزدی.» گفتم: «یعنی اینقدر هم حرف زدن ممنوع بود که شکایت کنید؟!» ولی شکایتشان را پس نگرفتند. بعد دادسرا به من منع پیگرد داد و گفت این شکایت موضوعیتی ندارد و مداخله در انتخابات و جهتگیری آن نیست و 6 ماه قبل از انتخابات هم بود. قضیه دیدار با آقای خاتمی را میگفتید. مورد دوم چه بود؟ دوم اینکه میدانید چرا ما شکست خوردیم؟ آقای خامنهای تا سال 78 خیلی از ما حمایت کرد و خیلی کمک دولت بود. از سال 78 مشکوک شد، نه به من، بلکه به آقایانی که با من بودند و نشریات را بستند و با هر کسی که حرف زد، برخورد کردند. تا سال 78 حمایتشان از ما کامل بود. چرا این اتفاق برای دوستانمان افتاد؟ به دوستانمان گفتم دو اشتباه کردند، یکی اینکه فکر کردند «اسلامی» را از «جمهوری اسلامی» بردارند مشکل حل میشود. میخواستند اسلامی را بردارند و فقط جمهوری بماند. دوم خطای بزرگتری بود که مردم اینجا را تحمل نکردند و از ما جدا شدند. آن هم اینکه برای تحقق این امر دنبال خارج هم رفتند. نکته زشتش همین جا بود که رفتند از خارج هم کمک بگیرند. گفت یک وقتی به آقای بهزاد نبوی و سایرین گفتم فکر میکنید اگر نیروهای اپوزیسیون خارج را برداشتید و آوردید داخل میگویند دست شما درد نکند؟ اینها به شما خواهند گفت بیایید بروید ته صف. همین شما ما را 25 سال عقب انداختید. ما که بودیم و شما 25 سال ما را عقب انداختید و دارید حرفهای ما را میزنید. آقای خاتمی این حرفها را زد؟ بله، به خودم گفت. ایشان گفت قضیه این بود و موافق هم نبودم، ولی دوستانمان این مسیر را انتخاب کردند و رفتند. خاطرهای را برایم تعریف کرد که موقع انتخابات خبرگان بود و به آقای خامنهای گفتم افراد را تأیید کنید و سختگیری نکنید، هر کس ولیفقیه را قبول دارد و به لحاظ استدلال فقهی ولایت فقیه را قبول ندارد، آن را تأیید کنید. ایشان به من گفت برعکس، هر کس که ولایت فقیه را قبول داشته، اما ولیفقیه را قبول نداشته باشد باید تأیید کرد. مصداق ولایت فقیه اشکال ندارد، مهم این است که باید معتقد به ولایت فقیه باشد. از صحبتهای آقای خاتمی میتوانید جمعبندی کنید این جریان دنبال چه بود؟ یک بار بعد از قضایای 88 برای روحانیون تهران در سالن اوقاف صحبت کردم، جای دیگر هم گفتهام و چیزی نیست که مخفی یا اطلاعات سری باشد. ایشان هم تا حالا تکذیب نکرده است. ولو تکذیب هم کند از نظر من چیزی عوض نمیشود، چون گفته است و خودم شنیدهام و واسطهای در کار نبود. آنچه گفتم، جمعبندی ماجرای 78 است. در 78 جناح تند چپ دخیل بود و کارگزاران و برخی از جناحهایشان همراه اینها نبودند، ولی جناح اصطلاحاً بینالعباسین عباس- از عباس عبدی تا عباس دوزدوزانی که حالا اکبر گنجی، تاجزاده، آرمین و تندهای آن طرف آمدهاند و عباس عبدی وسط افتاده و الان معتدل شده است- دخیل بودند. در اینها کند، تند و وسط وجود داشتند، ولی میتوانیم بگوییم میانه به سمت تندشان در ماجرای 78 سهم و نقش داشتند. عملیاتهای سازمان مثل به شهادت رساندن شهیدان لاجوردی و صیاد شیرازی در سالهای 77 و 78 رخ داد. آیا خاطرات یا روایاتی از آن موقع دارید؟ بله، آن موقع یک بخشاش را در نیروی انتظامی و بخشی را هم همچنان در بسیج بودم. یادم هست در نیروی انتظامی در ستادمان بودیم که جلوی نمازخانه ستادمان در ونک، مرکز نیروی انتظامی یک خمپاره خورد و چند تا از سربازانمان مجروح شدند. از باغهای دره ونک خمپاره زدند. یک طرفش باغ انبوهی است که هنوز هم هست و از آنجا با خمپاره 60 زدند. به آنجا که رفتیم، چند تا از بچهها مجروح افتاده بودند که جمعشان کردند و بردند. در مورد عملیات منافقین و زدن شهید صیاد شیرازی باید به دستگاههای اطلاعاتی مراجعه کنید. اینها عملیاتهای سفارشی بعثی بود. بچههای بدر از باغهای اطراف با کاتیوشا، بغداد و کاخ را میزدند، آنها هم این را زدند. آنها رفتند عُدی صدام را زدند، آنها آمدند جایش شهید صیاد شیرازی را زدند. البته دیگران هم مد نظرشان بود، ولی به عنوان هدف دم دستی ایشان را پیدا کردند و زدند. قبل از پرداختن به قضیه 88، آیا برآوردی قبل از 88 و اتفاقات آن داشتید. فرمودید در سال 78، تندروهای اصلاحطلب و دولت اصلاحات حرکتهایی را انجام داد که منجر به آن مسائل شد. به عنوان فرمانده نیروی انتظامی برآوردتان از تحرکات آشکار و پنهان سال 88 چه بود؟ آیا فکر میکردید کار به اینجا برسد؟ آقای احمدینژاد آدمی چالشی بود و حداقل دو جور شکاف درست کرده که یکیاش شکاف نخبه- توده بود. از اول هم اعتقادی به نخبگان خاص نداشت و بارها به من گفته بود اینها 2 هزار نفرند که اگر بیرونشان کنیم، مشکلات نظام حل میشود. این کار را هم کرده بود و وزیر، معاون وزیر، استاندار و درشتها را عوض کرده بود و میگفت اینها فرسوده و پوسیدهاند و باید عوض شوند. بعد از سال 88 و در دور دوم نگاهش عوض شد. دقیقاً خاطرم نیست چه سالی بود، ولی بعد از 88 بود با او که صحبت میکردم، متوجه شدم خیلی تغییر کرده است. آن سالها به من میگفت آن 2 هزار نفر را بریزیم بیرون یا بالای شهریها، دانشگاهیها و تریبوندارها همیشه از این حرفها میزنند باید ببینیم مردم چه میگویند، ولی از دور دوم به بعد میگفت رأی در روستا و شهرستان است، ولی آنکه اثر میگذارد و بوق و بلندگو دارد، در تهران است. از او پرسیدم چرا شما اینقدر تغییر کرده و دنبال هنرپیشه یا فلانی راه افتادهای؟ چرا خطت را عوض کردی؟ گفت رأی را آنها میدهند، ولی کشور را اینها اداره میکنند و اداره کشور دست اینهاست. نمیتوانیم اینها را نادیده بگیریم باید این طرف را هم در نظر بگیریم. در واقع تغییر راهبردی داشت. میخواست این شکاف را ترمیم کند، ولی کسی این را از ایشان نمیپذیرفت و دیگر تمام شده بود. دومین شکاف را با چپها داشت. همیشه تلاشش بر دوقطبی کردن بود. دوقطبی با چه کسانی؟ با همینها، با نماد هاشمی- خاتمی مخصوصاً هاشمی. مطرح کردن غارتگر، اشرافیت، اشرافیت سیاسی، فساد و... و بر این موضوع سوار شدن. روز اول فتنه 88 با آقای مشایی رفت مسکو و برگشت... دوشنبه 25 خرداد بود. همینطور است. روزی که برگشته بودند از ساعت 6 در دفترش جلسه بود. رفتم دیدم هیچ کس نیامده است و فقط من بودم. بعد از من، آقای حسین طائب رسید. قبل از آمدن آقای طائب، ایشان گفت: «چه خبر؟» گفتم: «خیابان این جوری بود.» گفت: «خیلی خوب شد. دایره را تکان دادیم و اضافات و آشغالها رو آمد. با آنها برخورد کنید و همه را جمع کنید ببرید. بروید خاتمی و بقیه را دستگیر کنید و شر همه را کم کنید و بروید.» گفتم: «مرد حسابی! چه میگویی؟ میروی مصاحبه و سخنرانی میکنی و میگویی خس و خاشاک و آت و آشغال. الان همه به خیابانها ریختهاند و بحران است و نمیشود قضیه را به این سادگی جمع کرد و حالا میگویی بگیرید ببرید و تمام؟!» خیلی ناراحت و تند شدم و گفتم: «حالا اینها به کنار، برای چه میروی آنجا مشایی را با خودت میبری؟» پرسید: «چرا؟» گفتم: «علما نسبت به او موضع دارند و با این کارت انگشت در چشم علما میکنی. چرا حالا که او را میبری وسط این فتنه، جلوی دوربین میبریش که همه او را ببینند؟ باید الان اوضاع را آرام کنیم و داری برعکس عمل میکنی.» بعد از ما آقای طائب آمد و قدری آهنگ صدا و موضعم را تغییر دادم. زمینهها برای این شرایط فراهم بود. یکیاش آزرده خاطری نخبگان و دیگر اینکه خارج به دلیل موضعگیریهای ایشان در برابر هولوکاست و... و پس زده شدن جریان شبه لیبرال و لیبرال در کشور ناراضی بود. طبیعتاً حتی اگر اصلاحطلبها را مطلوب خودش نداند، بین بد و بدتر آنها را انتخاب میکند. آنچه گفتم، زمینههای اجتماعی در سطح نخبگان بود نه جامعه. از آن طرف کلاسهای آزاد برای خبرنگارهای زنجیرهای در دوبی برگزار میشد که مسئول برگزاری آنها دختر معاون اول رئیسجمهوری وقت امریکا، دیکچنی بود. در واقع در آنجا جنگ نرم را آموزش میدیدند که اطلاع و نفر داشتیم چه کسانی و کجا میروند. اسامی افرادی که در آن دورهها شرکت میکردند، معلوم بود. این کلاسها به عنوان کلاس خبرنگاری بود و کاملاً هم معلوم بود چه کسی دارد میفرستد. ما روی مسأله سوار بودیم. افرادی که از خارج میآمدند و جاسوسهایی که به اسم اندیشه آزاد سفرهایشان را شروع کردند، روشن بود. از 6 ماه قبل تلویزیون بی.بی.سی راه افتاد. پیش از این بی.بی.سی فارسی نداشتیم. از زمستان 87. رفت و آمد هاله اسفندیاری و اسامی از این قبیل که میشنوید، از یک سال قبل تشدید شد. دوبی رفتن، سفر خاتمی به کشورهای حاشیه خلیجفارس که اطلاعاتش بعداً از ابطحی درآمد که به عربستان، بحرین و قطر رفتند و از آنها کمک مالی گرفتند و رایزنیهایی در داخل و خارج از کشور داشتند و مجموعه قرائن حاکی از آن بود که عزم جدی دارند احمدینژاد را برای دور دوم تحمل نکنند. کاندیدایشان خاتمی بود که فکر میکردند محبوبیت دارد، اما به نظر من همان هم جنگ زرگری بود، چون محبوبیت میرحسین بیشتر از خاتمی است. یعنی خاتمی میتوانست تمام آدمهایش را پشت میرحسین بیاورد و میرحسین قدرت داشت در جناح احمدینژاد یک برش بزند، ولی خاتمی چنین قدرتی را نداشت. شک نکنید صد درصد اگر خاتمی میآمد، رأی کمتری میآورد. اگر این 13 میلیون رأی آورد، او 7-6 میلیون بیشتر نمیآورد، چون خیلی از کسانی که مخالف خاتمی بودند، موافق میرحسین بودند، مثلاً آقای ناطق نوری هیچ وقت سمت خاتمی نمیرفت، ولی طرف میرحسین میرفت، نه تنها او خیلیهای دیگر مثل مؤتلفهایها و علما و مراجع هم اینگونه بودند که با خاتمی نمیرفتند، ولی با میرحسین موسوی به دلیل پیشینه ذهنی که از او داشتند، میرفتند... مثلاً بحث عدالتخواهی... عقاید سوسیالیستی داشت و نخستوزیر امام بود و هر چه که بود، پیشینه بدی نبود و در ذهن مردم جایگاه بدی نداشت. در مورد میرحسین همه میتوانستند همه داشتههای خاتمی را بیاورند و حتی قدری هم بیشتر، اما یک جنگ زرگری راه انداختند که چون تو آمدی من رفتم، ببخشید و از این حرفها. منتهی با اتاق فکری که هاشمی، خاتمی، سید حسن خمینی و آقای ناطق نوری درست کرده بودند، معلوم بود و از مدتها قبل با هم در مجمع تشخیص مصلحت نظام جلسه میگذاشتند و داشتند آش را میپختند! در واقع اتاق راهبردیاش آنجا بود. مجموع سازماندهیهایی که از اینها اطلاع داشتیم، نشان میداد با قدرت به میدان خواهند آمد و خارج هم همه قدرتش را گذاشته است و اینها همه نیروهایشان را بسیج کردهاند. نتیجهای که گرفتیم، این بود که حتماً یک انتخابات چالشی پیش رو داریم. در نیروی انتظامی در دو بعد اقدام کردیم، یکی بعد عملیاتی و دیگری اطلاعاتی. انصافاً یکی از ابعاد برجسته نیروی انتظامی بعد اطلاعاتیاش بود که توانست اشراف مناسبی داشته باشد، مخصوصاً جایی که شاخکها از بیرون به داخل میآمد. همچنین توانست تعامل اطلاعاتی خوبی با مراکز دیگری که کار میکردند، برقرار سازد. در بعد عملیاتی وظیفهمان این بود که آمادگی لازم را داشته باشیم که بازدارنده باشد. آن موقع رمضانزاده میگفت که رزمایشهای آرامش امنیت میکردیم، در محافلشان میگفت بیشتر میخواهند ما را بترسانند تا مجرمان و اراذل و اوباش را. رزمایشهای آرامش امنیت را در کل کشور و تهران گذاشتیم. یادم هست روز پنجشنبهای در خیابان رزمایش آرامش امنیت گذاشتیم و میخواستیم قدرتنمایی کنیم. حتی آقای احمدینژاد به من اعتراض کرد چرا دارید جو را امنیتی میکنید؟ گفتم لازم است. مطمئن باش بیشک انتخابات پرچالشی است، از قبل تا بعد از آن. آقای احمدینژاد اصلاً تنش در انتخابات را قبول نداشت؟ خودش را از پیش برنده میدانست. حتی به من گفته بود تلاش کنید خاتمی به میدان بیاید و یک بار برای همیشه پروندهاش جمع شود و برود پی کارش. نظرش این بود که آنها باید یک بار شکست بخورند، تمام شوند و بروند. گفتم آقای احمدینژاد انتخابات پیش رویمان پر چالش است. اول اینها را رقیب نمیدانست و باور نداشت. وقتی موسوی شروع به سفر به استانهای مختلف کرد. اول استقبال از موسوی سرد بود. همینطور است. کمکم که همه ریختند و پشتش را گرم کردند، اوایل خرداد احمدینژاد دید کرج 40-30 هزار نفر جمع شدند. آنها هم نمایشی درست کرده بودند که رفتیم آدمش را هم گرفتیم که با فندک سیمهای برق را سوزاند تا برق ورزشگاه قطع شود. از قبل بلندگوی دستی را آماده کرده بودند و مظلومنمایی کردند. آقای احمدینژاد دید قضیه دارد اوج میگیرد و خودش هیچ کاری نکرده است. مثل سال 84 اگر یادتان باشد، آقای هاشمی 10 روز مانده به انتخابات شروع کرد و روزی دو سه تا استان را میرفت، از ارومیه به اصفهان و از اصفهان به استان دیگر. احساس کرد دارد قافیه را میبازد. سفر اصفهان جو را برگرداند و در مشهد با استقبال عظیم چند ساعته جو شکسته شد. احمدینژاد اصلاً جدی نگرفته بود و فکر میکرد نیاز به کاری ندارد و مثل انتخابات 80 خاتمی که مصاحبهای کرد و اشکی ریخت. فکر میکرد اگر او هم چنین کاری کند، کفایت میکند، ولی احساس کرد موج خیلی قویتر از این حرفهاست. همه آنچه گفتم، مربوط به سال 87 است. جلوتر که آمدیم در سال 88 ستادهای مختلفی راه انداختند مثل ستاد صیانت از آرا. در خبرگان سال 85 مهدی هاشمی ستاد صیانت از آرا را برای آقای هاشمی در تهران طراحی کرد. مهدی هاشمی و خود آقای هاشمی به من هم زنگ زدند که میخواهیم مراقبت کنیم رأیهایمان مخدوش نشوند. گفتم هر کاری میخواهید بکنید. بچههای ما در فیروزکوه و یک جای دیگر نفراتشان را گرفته بودند که همان موقع گفتم آزادشان کنند. اتفاقاً آقای هاشمی در انتخابات خبرگان در حوزه تهران همان رأیای را آورد که در انتخابات 84 آورده بود. منتهی چون بقیه کاندیداهای خبرگان رأی پایینی داشتند، یکدفعه ایشان خوف کرد! همان رأی قبلی بود و فرق زیادی نداشت. آنها این تجربه را داشتند و دو وزیر کشور سابق لاری و محتشمی را با طراحی نرمافزاری به کار گرفتند. خودشان یک سیستم انتخابات موازی با شورای نگهبان، با استفاده از نرمافزار، کامپیوتر، پیامک و نیروی انسانی داشتند و افراد از صبح میرفتند و برآوردها را پیامک میکردند و در سیستم مونیتور میشد که کجای کشور چه خبر است، دیدیم اینها وارد این فازها شدند و تقریباً هم موضعشان از قبل معلوم است که یا برندهایم یا تقلب شده است. از قبل روشن بود اینها دو سناریو دارند. به هر صورت آنچه برای خودشان هدفگیری کرده بودند، پیروزی قطعی در انتخابات بود، چه با قانون و چه با زور. این قضیه برای ما مسلم بود، برای ما قدری ابعاد مسأله و اینکه چقدر طول میکشد و چه وسعتی پیدا میکند مبهم بود. در مورد آنچه قرار بود اتفاق بیفتد، تردید نداشتید. همینطور است. البته باید به نقطه ضعفمان اذعان کنم. خرداد 82 و بسیج رسانههای لسآنجلسی خاطرتان هست که شبکههای ایرانی عملیات را هدایت میکردند و اتاق جنگ راه میانداختند؟ کم کم این استراتژی کنار رفت و سوخت. در سال 88، فضای مجازی و شبکههای اجتماعی مثل فیسبوک، توئیتر و اسکایپ (Skype) که بعداً آمد، نقش مهمی داشتند. اصلاً در نظام امثال فیسبوک و توئیتر را نشنیده بودیم و در این باره توجیه نبودیم که اینها چگونه جمع میشوند؟ اثرگذاری این شبکهها چندان ملموس نبود. بله، اخبار اینها را از سال 87 داشتیم که پویش 88 که آقای جلاییپور بود در جلساتشان میگفتند شبیه بسیج که خوشهای سازماندهی میکند، ما هم باید خوشهای کار کنیم. منتهی خوشهای اینها مبتنی بر فیسبوک بود و آن موقع از این قضیه غافل بودیم. یادم هست یک هفته اول سؤالم این بود که اینها چگونه جمع میشوند؟ چه کسی این شعارها را درمیآورد و این شعارها را هماهنگ میکند؟ دنبال این قضیه بودیم. در سال 78 اینجوری بود که عدهای مثل انقلاب خودمان میآمدند و در خیابان پخش میشدند. در زمان انقلاب 20 نفر بودیم میرفتیم و در پیادهروها میایستادیم و هر چه پلیس میگفت، ساندویچ یا روزنامه میخریدیم یا بلیت اتوبوس میگرفتیم و در صف اتوبوس میایستادیم. دور و بر میپلکیدیم و کم کم که جمع میشدند، یکی میگفت «بگو مرگ بر شاه» همه با هم میگفتند و آن 20-10 نفر هم میگذاشتند میرفتند. تاکتیک سال 78 این بود، ولی سال 88 میدیدیم آدمی جمع نمیشود و همه با هم مثل یک موج میآیند. سؤال این بود چگونه همه یکجا میآمدند؟ هر چه تلاش میکردی آدرس قلابی بدهی، کسی آدرس قلابی را نمیرفت. وقتی آدرس فرعی میدادی، میرفتی میدیدی این جنگ روانی اثری ندارد. نشان میداد شبکه مطمئنتری دارند که پیام از آن شبکه میآید. وقتی با پیامک پیام میدادیم عدهای منحرف میشدند، ولی اغلب منحرف نمیشدند. از فضای مجازی غافل بودیم و نمیتوانستیم وسعت کار را پیشبینی کنیم. فکر نمیکردیم مهدی هاشمی اتاق عملیات تخریب درست کند. به نظر ما تخریبهای سال 78 به دلیل بیهنجاریها بود نه طراحیها، ولی در سال 88 طراحی و برنامهریزیشده بود. به نظر من روی نجابت معارضان آقای احمدینژاد حساب کرده بودید. گفتیم سیاسی است. میگفتید ضد انقلاب که نیستند. یادم هست آقای کروبی سال 84 مصاحبهای کرده بود. آن سال گفته میشد تقلب شده است. خبرنگاری از ایشان پرسیده بود نمیخواهید مردم را در خیابان جمع کنید؟ پاسخی با این مضمون داده بود کسی که مردم را در خیابان جمع میکند، شروع کار با خودش است، ولی پایان کار دست خودش نیست. به نظر من، نظام فکر میکرد اینها که ضد انقلاب نیستند و نمیخواهند مقابل نظام بایستند. همینطور است. البته تصور ما انقلاب رنگین بود، چون در چند کشور دیگر مثل اوکراین، قرقیزستان، گرجستان و... اتفاق افتاده بود و روشها خیلی ناشناخته نبود. ما هم داشتیم همان الگوها و روشها را پیگیری میکردیم. یکی از کارهایی که در نیروی انتظامی بخوبی از پس آن برآمدیم، توجیه افکار پلیس و سازماندهی خوب نیروی انتظامی بود. در گرجستان وقتی یک واحد پلیس در میدان مرکزی به تظاهرکنندگان پیوست، پلیس فرو ریخت و رفتند ساختمانهای پلیس را گرفتند. در طول فتنه 88 در هیچ جا یک سرباز نیروی انتظامی به آن طرف ملحق نشد. فیلمش در نیروی انتظامی هست که روز 18 تیر به بهشتزهرا رفته بودند و جعفر پناهی- که خیلی هم بیحیایی میکرد و آنجا دستگیر شد- بچههای واحد امداد که عمدتاً سرباز هستند، دستها را به هم حلقه کرده بودند تا اینها سر قبر ندا و... نروند. سنگ پرت کردند و به سر یکی از سربازها خورد، با وجودی که خون از سرش میآمد، دستش را رها نکرد. این صحنه قشنگ است. یک نفر همراهی نمیکرد به آنجا برود، واقعاً هیچی نداشتیم، ولی در سال 78 عزت ابراهیمنژاد رفته بود خوابگاه به پسرعمویش سر بزند و گفته بودند سرباز نیروی انتظامی به آن طرف پیوسته است! در اینجا چنین چیزی را نداشتیم. اتفاقاً برعکس و یکی از مشکلاتمان در فتنه کنترل واحدهایمان بود که شدت عمل به خرج ندهند. کار روانی، بصیرتی و سازماندهی در حد بضاعت آن روزمان خیلی خوب بود، یعنی واحد ناجا در جایی متزلزل ظاهر نشد. اینکه جایی زورش نرسیده و عقب نشسته است و آنها حمله کردند بحث دیگری است، ولی تزلزل عقیدتی و روانی در اینها نبود که دیگر نمیشود و زورمان نمیرسد و اینها راست میگویند. شرایط بسیار سخت و جو خراب بود. روزهای اول بنده خداها به خانهشان هم که میرفتند همسایهها به آنها فحش میدادند که شما مردم را میزنید. اینطور نبود که میگویید دستکم گرفتید، چون معلوم بود حلقه خارج و داخل به یک همگرایی رسیدهاند. قدری که فتنه خوابید، به لبنان رفتم. سید حسن نصرالله گفت بیا شورای ما را توجیه کن. به آنها گفتم اجتمعوا فلان و فلان و فلان... الاساس ان لا یکون احمدینژاد. محور این بود که احمدینژاد نباشد. ولایت فقیه و... در اولویتهای بعدی و لا احمدینژادی محور وحدت بود. نمیتوانیم بگوییم آقای ناطق نوری، هاشمی، سید حسن، خاتمی، مهدی هاشمی و آرمین در همه چیز شبیه هم بودند. محور وحدتشان این بود که احمدینژاد نباشد. کی باشد؟ هر کسی جز احمدینژاد، لذا باید کسی را میآوردند که بیشترین اثر را داشته باشد. به نظر من اینکه میگویند میرحسین طرح ما را به هم ریخت، درست نیست. ظرفیتهای آنها از میرحسین کمتر بود. میرحسین ظرفیت را توانافزایی کرد. بعداً در صحنه نشان داد اگر خاتمی بود، اینقدری که میرحسین دریدگی کرد، جرأت نمیکرد. کروبی هم دریدگی کرد و البته در بازی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آخرین نیوز]
[مشاهده در: www.akharinnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 98]
صفحات پیشنهادی
ماموریت سفارت انگلیس به 200 نفر در سال 88 و به کارگیری اراذل به روایت وزیر اطلاعات احمدی نژاد
ماموریت سفارت انگلیس به 200 نفر در سال 88 و به کارگیری اراذل به روایت وزیر اطلاعات احمدی نژاد سیاست > احزاب و شخصیتها - تسنیم نوشت حجت الاسلام حیدر مصلحی وزیر اطلاعات دولت دهم با حضور در نشست اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان مستقل با اشاره به سخنان مقام معظمروایت یک معلم از ۷ سال اسارت
صراط مرتضی فتحی آزاده دفاع مقدس مدرس دانشگاه و بازنشسته آموزش و پرورش با اشاره به نحوه اعزامش به جبهه های حق علیه باطل اظهار داشت 13 ساله بودم که به خاطر انگیزه دفاع از اعتقادات و خاک کشورم با ایجاد تغییراتی در شناسنامه و اصرار زیاد به مناطق عملیاتی غرب کشور اعزام شدم وی افزروایتی از ۲۷ بار جراحی در ۳۱ سال جانبازیِ شهید جعفری منش
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق شهید محمد جعفری منش سال 62 در عملیات والفجر4 و در ارتفاعات 1904 بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد روزگار جانبازی او از 22سالگی آغاز شد موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار می داد وقت و بی وقت تشنج می کرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرپژوهش 4ساله برای روایت«آنیلی»به بارنشست
پژوهش 4ساله برای روایت آنیلی به بارنشست بهزاد دانشگر نویسنده رمان ادواردو میگوید برای نوشتن این کتاب نزدیک به چهار سال پژوهش کرده و اسنادی منتشر نشده درباره مرگ اسرارآمیز این جوان شیعه ایتالیایی را به دست آوردهاست به گزارش فرهنگ نیوز نشر آرما به تازگی رمانی را با عنوان &laqدر گفتوگو با فارس عنوان شد روایت یک معلم از ۷ سال اسارت/ باسواد کردن 200 اسیر در اردوگاه رژیم بعثی عراق
در گفتوگو با فارس عنوان شدروایت یک معلم از ۷ سال اسارت باسواد کردن 200 اسیر در اردوگاه رژیم بعثی عراقیک آزاده دوران دفاع مقدس و معلم بازنشسته ایمان قلبی و راسخ عشق به اسلام و امام خمینی ره و توکل بر خدا و صبر در راه او را از ویژگیهای اسرا در زمان اسارت برشمرد مرتضی فتحی آزروایت احمدی مقدم از اتفاقات 88
احمدی مقدم با یادآوری بخشی از صحبت های رئیس دولت اصلاحات گفت آقای خاتمی تعریف می کرد یک وقتی به آقای بهزاد نبوی و سایرین گفتم فکر می کنید اگر نیروهای اپوزیسیون خارج را برداشتید و آوردید داخل می گویند دست شما درد نکند اینها به شما خواهند گفت بیایید بروید ته صف سردار اسماعیل احمپژوهش ۴ ساله برای روایت «ادواردو»/ آنیلی جوان چگونه به قتل رسید؟
در گفتگو با مهر تشریح شد پژوهش ۴ ساله برای روایت ادواردو آنیلی جوان چگونه به قتل رسید شناسهٔ خبر 2885169 - چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴ - ۰۸ ۰۸ فرهنگ > کتاب بهزاد دانشگر نویسنده رمان ادواردو میگوید برای نوشتن این کتاب نزدیک به چهار سال پژوهش کرده و اسنادی منتشر نشده دربارهآغازاجرای «فصل شیدایی» در کرمانشاه/ روایت هبوط آدم تارسالت پیامبر
دبیر ستاد برگزاری بزرگترین نمایش چندرسانه ای کشور به مهر خبرداد آغازاجرای فصل شیدایی در کرمانشاه روایت هبوط آدم تارسالت پیامبر شناسهٔ خبر 2889953 - شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۰ ۲۸ استانها > کرمانشاه کرمانشاه- دبیر ستاد برگزاری بزرگترین نمایش چندرسانه ای کشور از آغاز به کار اجکارنامه پایه پولی 4 سال اخیر / افزایش نقدینگی به روایت آمار
کارنامه پایه پولی 4 سال اخیر افزایش نقدینگی به روایت آمار اقتصاد > اقتصاد کلان - اقتصادنیوز نوشت طبق آخرین آمار و اطلاعات پولی و بانکی کشور که از سوی بانک مرکزی اعلام شده است از سال 1390 تا پایان سال گذشته پایه پولی کشور به میزان 546 هزار و 910 میلیارد ریال رشد دبه بهانه سالروز ورود نخستین گروه آزادگان به میهن روایت مردی که با سلول و شکنجه ماندگار شد
به بهانه سالروز ورود نخستین گروه آزادگان به میهنروایت مردی که با سلول و شکنجه ماندگار شددفاع مقدس مردانی را به پیشگاه پروردگار و ملت ایران تقدیم کرده که باید خاطرات و تجربیات ایشان را برای جهانیان تدریس کرد به گزارش خبرگزاری فارس از آبادان نقش آزادگان در جنگ تحمیلی نقشی تاثیر-
سیاسی
پربازدیدترینها