تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):اگـر بنـده‏اى... در ابتداى وضويش، بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم بگويد همه اعضايش از ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816862474




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

هشتمين روز اسير شدم


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: هشتمين روز اسير شدم
سرگذشت برخي از رزمندگان دوران دفاع مقدس عجيب و منحصر به فرد است. اتفاقات و حوادثي براي آنها رخ داده كه مي‌توان ساعت‌ها درباره‌اش صحبت كرد و از زواياي مختلفش كتاب‌ها نوشت.
نویسنده : احمد محمد تبريزي 


سيدمحمد ميرعلي مرتضايي هم كه به عنوان فرزند شهيد در سال 63 عازم جبهه شد تنها هشت روز در مناطق جنگي حضور داشت و در عمليات بدر مجروح و سپس اسير شد. سيد علي ميرعلي مرتضايي پدر سيد محمد نيز در تاريخ11/12/1362 در عمليات خيبر به شهادت رسيده بود كه پيكرش پس از 10 سال توسط گروه تجسس لشكر 14 امام حسين(ع) پيدا و تحويل خانواده‌اش شد. ميرعلي مرتضايي در گفت‌وگو با «جوان» از عملكرد نيروهاي ايراني در عمليات بدر، از مجروحيت و آزادگي و از لحظاتي كه فرمان عقب‌نشيني صادر شد، مي‌گويد. اولين بار چه زماني به عنوان يك رزمنده در جبهه‌ها حضور يافتيد؟ من مدت زمان زيادي در جبهه حضور نداشتم. تا پايم را به جبهه گذاشتم عمليات بدر شروع شد و وارد منطقه شدم و هشت روز بعد به اسارت درآمدم. اگر بخواهم از روي تاريخ بگويم 15/12/63 به عنوان نيروي پياده و بسيجي به جبهه رفتم و در تاريخ 23/12/63 مجروح و اسير شدم. من متولد 47 هستم و آن زمان 16 ساله بودم و به عنوان يك بسيجي وارد جبهه شدم. نحوه اسارت‌تان چگونه رقم خورد؟ براي انجام مرحله دوم عمليات بدر وارد جبهه شدم. بچه‌ها در مرحله اول عمليات كرده و قسمت آبي را گرفته بودند. ما بايد در مرحله دوم از قسمت خاكي گذر مي‌كرديم. در جفير از زير قرآن ردمان كردند، سوار كاميون شديم و به هورالهويزه رفتيم. از كنار پل شناور بايد سوار قايق مي‌شديم. قبل از سوار شدن به قايق ديدم بچه‌ها شب قبل اسيران زيادي گرفته‌اند. در مرحله اول عمليات اسير زيادي از دشمن گرفتيم. به جرئت بگويم تلفات آنها در اين عمليات 10 برابر ما بود. ما به قسمت خشكي رفتيم. ساعت 10 شب زمستان بود كه دستور حمله آمد. داخل كانال خشكي شديم كه به جاده بصره - العماره مي‌رسيد. اين كانال ارتفاعش حدود سه متر و عرضش 20 متر مي‌شد. ما كنار كنال مي‌رفتيم و در كنار كانال نفراتي را مي‌ديديم. به معاون دسته، شهيد خالقي گفتم: اينها عراقي نيستند كه زيرپيراهني تنشان است. گفت: نمي‌دانم. گفتم: بزنيم‌شان يا نه؟ گفت: نه ول‌شان كن! برمي‌گرديم همه‌شان را اسير مي‌كنيم. در پيشروي به جاده رسيديم كه پيك گروهان، پيش معاون گروهان آمد و گفت فرمانده مظفري شهيد شده است. معاون هم تأكيد كرد به بچه‌ها چيزي نگوييد تا روحيه‌شان خراب نشود و خودم مسئوليت را به عهده مي‌گيرم. من كاملاً نزديك بودم و مي‌شنيدم. تا نزديكي‌هاي اذان صبح در حال پيشروي بوديم كه خانزاده پيك گروهان گفت دستورعقب‌نشيني آمده است. همه براي‌شان سؤال ايجاد شده بود كه چرا با اين همه پيشروي بايد عقب‌نشيني كنيم. ولي اطاعت از فرماندهي بود و همه قبول كردند. جاده بالاتر از سطح زمين بود و براي عبور از آن بايد به صورت نيم‌خيز برمي‌گشتيم. اگر مي‌ايستاديم تير مي‌خورديم. حين عقب‌نشيني آرپيجي‌زن‌ها در حال شليك بودند. آن قدر تانك بود كه اگر گلوله‌هاي آرپيجي روي زمين مي‌آمد بالاخره به يك تانك مي‌خورد. عراقي‌ها صددرصد مي‌دانستند عمليات است و با آمادگي كامل آمده بودند. پس لحظه اسارتتان حين عقب‌نشيني اتفاق افتاد؟ من از قبل از اسارت مجروح شدم. به ستون در حال عقب‌نشيني بوديم و چون در پيشروي من از نفرات جلويي بودم در عقب‌نشيني جزو نفرات آخر شدم. صداي كمك آرپيجي‌زن را مي‌شنيدم كه مي‌گفت شليك نكن تا بچه‌ها عقب‌نشيني كنند. فاصله‌مان با آرپيجي‌زن‌ها خيلي كم بود. همزمان كه پشت يكي از آرپيجي‌زن‌ها قرار گرفتم او ناخودآگاه دستش روي ماشه رفت و به سمت عراقي‌ها گلوله‌اي شليك كرد. وقتي آرپيجي شليك مي‌كند نبايد تا 30 متر پشت آرپيجي‌زن ايستاد چون مي‌سوزاند. فاصله من هم تا آرپيجي‌زن حدود پنج متر بود. او كه شليك كرد متوجه مجروحيتم نشدم. در كسري از ثانيه‌ اتفاق افتاد. آمدم پاي چپم را روي زمين بگذارم كه پايم سوخت و خشك شد. پايم كاملاً پخته شده بود. انگار داخل مايكروويو قرار گرفته باشد. لنگان لنگان خودم را كشيدم و زمين افتادم. بعدها در استخبارات عراق فهميدم يك تير قناسه هم به همان پايم خورده و نزديك زانويم قرار دارد. از پايم خون نيامده بود و فقط سوراخ شده بود. اگر بدن سالم باشد وقتي گلوله مي‌خورد خون فوران مي‌كند. از پايم خوني نمي‌آمد و كسي متوجه وضعيتم نبود. پايم داغ شده بود و مي‌سوخت. انگار آن را در كوره آجرپزي گذاشته بودند. يكي از بچه‌ها به نام شهيد حميد يوسفي آخرين ايراني بود كه ديدم. او از داخل يك سنگر انفرادي سمتم آمد و گفت نمي‌تواني راه بيايي؟ من را روي كولش انداخت و 300 متر با خودش برد. التماس كردم تا مرا زمين بگذارد و قبول نمي‌كرد. در آخر حرف‌هايم رويش اثر كرد و مرا داخل يك سنگر انفرادي گذاشت و گفت خودت را داخل سنگر بكش. او رفت و من ديگر هيچ كدام از نيروهاي خودي را نديدم. كاملاً تنها مانده بودم. تنها و مجروح در محاصره دشمن براي‌تان چه اتفاقي افتاد؟ آن لحظه افتادم و به هر طريقي بود خودم را داخل سنگر انفرادي كشاندم. هوا روشن شده بود. در همان حالت نشسته تيمم كردم و نمازم را خواندم. در اين فاصله سر و صداي زيادي مي‌آمد. چشمانم سنگين شده بود و فقط مي‌خواستم بخوابم. در اين فاصله يك عراقي را ديدم كه از سمت راستم در حال آمدن است. همين طور كه داخل سنگر بودم خودم را به مردن زدم. عراقي در پنج، شش متري من ايستاد. چشمانم را بسته بودم و با حواس جمع گوش مي‌كردم. صداي پاي عراقي را حس كردم كه شروع به رفتن كرد. قدم‌هايش را شمردم و بعد با خيال راحت چشمانم را باز كردم. عراقي چند متر آن طرف‌تر ‌ايستاده بود، به نظرم تعجب كرده بود كه اگر مرده‌ام چرا خوني از من نرفته است. او در حال نگاه به من بود كه من هم همان لحظه چشمم را باز كردم. وحشت عجيبي به چشمانش افتاد. اسلحه‌اش را به سمتم گرفت. دستش روي ماشه رفت و قصد شليك داشت كه دستم را بالا بردم. آرام آرام سمتم آمد و ديد مجروحم. به همراه يك عراقي ديگر مرا بلند كرد و سمت ستاد فرماندهي‌شان برد. چند سال به عنوان آزاده در عراق بوديد؟ من چهار سال اسير بودم و نسبت به ديگر آزادگان يك سال و نيم زودتر آزاد شدم. در عراق پايم را قطع كردند. بعد از رفتن به استخبارات مرا به بيمارستان بردند و دو عمل رويم انجام دادند. دفعه اول گلوله را از پايم در آوردند و عمل دوم پايم را قطع كردند. بيشتر مجروحان در اسارت زجر مي‌كشيدند. در اردوگاه آن اوايل هفته‌اي دو بار پانسمان‌ها را عوض مي‌كردند. بعد شد هفته‌اي يك بار و و گاهي ماهي يك بار. يكي از جانبازان به نام قربانعلي رئيسي در همان آسايشگاه پيش خودمان شهيد شد. با وضعيت مجروحيت‌تان چگونه در اردوگاه‌هاي حزب بعث جان سالم به در برديد؟ بچه‌هاي جانباز در اردوگاه را خدا نجات ‌داد. خاطرم است 10 نفر مجروح در آسايشگاهي بوديم كه بوي گربه مرده‌اي را استشمام كرديم. از يكي از بچه‌ها كه مي‌توانست سرپا بايستد خواستيم از پنجره بيرون را نگاه كند تا ببيند بو از كجاست. او سرش را بيرون برد و گفت خبري نيست تازه هواي بيرون خيلي بهتر است. چند دقيقه نشستيم و فكر مي‌كرديم اين بوي چه چيزي مي‌تواند باشد. ناگهان خودم به بچه‌هاي جانباز گفتم پانسمان‌هاي‌تان را ببينيد شايد عفونت كرده باشند. همه از دم محل مجروحيت را چك كردند و گفتند براي ما نيست. خيلي عادي نشسته بودم كه يكي از بچه‌هاي يزد كه به كمرش تير خورده بود گفت شما هم نگاهي به پانسمانت بكن. من با اطمينان كامل گفتم كه پانسمانم مشكلي ندارد. با اين حال پانسمان پايم را باز كردم و همين كه گاز را برداشتم بوي وحشتناكي بلند شد. سرتاسر پايم را عفونت گرفته بود. پانسمان ديگري هم براي تعويض نداشتيم. همان گاز را برداشتم، برعكس كردم و روي زخم گذاشتم. بچه‌ها با چنين حالتي در اسارت زندگي مي‌كردند. عنايت و توجه خدا همواره همراه بچه‌ها بود و با آن وضعيت زنده ماندنشان شبيه معجزه بود. جلوي چشم خودم تعدادي دكتر براي مداواي احمد آرام از بچه‌هاي مشهد به اردوگاه آمدند تا سرپايي مداوايش كنند. دكتر عراقي بدون بيهوشي با تيغ جراحي كتفش را بريد، باز كرد، پنس انداخت و تير را بيرون كشيد و شروع به دوختن كرد. حساب كنيد شخص مجروح آن لحظه چه دردي كشيده است. باز اگر بيمارستان مي‌بردند وضعيت خيلي بهتر بود. در عمليات بدر اسيران زيادي از ما گرفته شد؟ نه، اتفاقاً عمليات بدر نسبت به عمليات‌هاي ديگر اسير كمتري داشت. در عمليات بدر حدود 250 نفر اسير شديم. ما در عمليات خيبر بيشتر اسير داشتيم. بعداً در جلسه‌اي كه با آقاي محسن رضايي داشتيم ايشان به ما گفت بزرگ‌ترين فتح ما در عمليات بدر اين بود كه توانستيم حدود 36 هزار نيرو را از چنگ نيروهاي دشمن در بياوريم. دو لشكر نتوانستند خط را بشكنند ولي ما توانستيم خط را بشكنيم و جلو برويم. قرار بود در نعل اسبي قيچي شويم. اين بود كه محسن رضايي و شهيد صيادشيرازي فهميدند و دستور عقب‌نشيني دادند كه بچه‌ها خودشان را عقب كشيدند. اگر ما قيچي مي‌‌شديم بالاي 20 هزار اسير مي‌داديم. پس عملكرد به موقع فرماندهي از نقاط قوت اين عمليات بود؟ اين لطف بزرگ خدا بود. بچه‌هايي كه اسير شدند غالبا مجروح بودند. از 250 نفر اسير زير 50 نفر سالم بودند. تعدادي از بچه‌ها فداكاري كردند و جلوي نيروهاي عراقي ايستادند و خودشان زخمي و اسير شدند تا بقيه عقب‌نشيني كنند. عمليات بدر عمليات عجيبي بود. آن سال يادم است در كل ايران صحبت از انجام يك عمليات بزرگ بود كه قرار است سرنوشت جنگ را عوض كند. ما حركت كرديم و عراق آماده بود و از انجام عمليات ما آگاهي داشت. عراق از خيلي از عمليات‌ها اطلاع داشت. تقريباً هر جا كه مي‌خواستيم عمليات كنيم عراق در جريان بود. علتش هم اين بود كه منافقين و ستون پنجم در جريان قرار مي‌گرفتند و به عراق گزارش مي‌دادند. با اين حال نتيجه عمليات بدر را موفقيت‌‌آميز مي‌دانيد؟ اينكه مي‌گويند موفق نبوديم به دليل عقب‌نشيني‌مان بود. همچنين نسبت به عمليات‌هاي ديگر محدوده آبي خاكي كمي گرفتيم. من دقيقاً روي جاده بصره- العماره اسير شدم. در نظر بگيريد پيشروي ما كجا بود. من بعد از آزاد شدن جايي براي سخنراني رفتم و گفتم من در اين جاده اسير شدم. پس از سخنراني ناگهان كسي از وسط جمعيت جلو آمد و صورتم را بوسيد. گفت چند سال است كه به هر كسي مي‌گويم ما تا جاده بصره - العماره رفتيم كسي باور نمي‌كند. اگر عقب‌نشيني نداشتيم پيروزي‌مان نسبت به ديگر عمليات‌ها بيشتر بود. گرفتن منطقه آبي خاكي‌مان حتي از فاو هم بيشتر مي‌شد. شما فرزند شهيد هم هستيد. از پدر شهيدتان بگوييد. پدرم در خيبر و يك سال پيش از من به شهادت رسيد. اعتقاد دارم اينها جزو اعجاز است. پدرم در لشكر27 گردان ميثم گروهان شهادت و در دسته دو بود. دقيقا يك سال بعد من راهي جبهه شدم. جلوي پادگان دو كوهه ما را تقسيم كردند و من افتادم لشكر27 گردان ميثم گروهان شهادت و دسته دوم افتادم. انگار پدرم آمد دست مرا گرفت و گفت جاي من وايسا تا جايم خالي نباشد. بدون اختيار و برنامه اين تقسيم‌بندي شكل گرفت. ايشان سه مرحله به جبهه رفت. در مرحله اول در غرب و در شهر بوكان بود و با كوموله و دموكرات مي‌جنگيد. در مرحله دوم در خرمشهر حضور داشت و در مرحله سوم در عمليات خيبر شركت كرد. آن زمان در 57 سالگي در دانشگاه علم و صنعت كار مي‌كرد و دانشگاه موافق رفتنش به جبهه نبود. همه اعضاي خانواده فهميده بوديم پدر تا شهادت را نگيرد دست بردار نيست. در پايان كمي از زندگي‌تان در دوران اسارت بگوييد. دوران اسارت براي تمام رزمندگان بسيار پر بار و مفيد بود. به صليب سرخ مي‌گفتيم برايمان كتاب بياورد. آنها برايمان كتاب‌هاي فرانسوي، انگليسي و عربي مي‌آوردند. برخي كتاب‌ها مثل نهج‌البلاغه و مفاتيح هم جزو كتاب‌هاي ممنوعه بود و عراقي‌ها آن را از ما مي‌گرفتند. بچه‌ها درس مي‌خواندند و شوق زيادي براي دانستن در وجودشان بود. بسياري از آزادگان درس خواندن را از آنجا شروع كردند و الان با تحصيلات عالي پزشك، مهندس و متخصص شده‌اند. هر كس بنا به طريقي دنبال علاقه‌مندي‌اش مي‌رفت و نمي‌گذاشت وقتش به بطالت بگذرد.

منبع : روزنامه جوان



تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۷:۵۸





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 11]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن