واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شهیدی که جنبه معروف شدن داشت!
به من و تو نظر شد . خدا نظر کرد . به شهید هم خدا نظر کرد ولی انگار زیر نامه ی او امضایی از حسین علیه السلام هم به خط عشق اضاف هک شد . دنیای امروز دنیای نیازمندی ها و دردمندی هاست. دنیای گذر عمر است بی عشق به خدای سنجاقک و خدای پروانه های قشنگ. قاصدک ها خبرخوش دارند و شهیدان خبر از باغی از نور و رویایی از حضور . خبری از جشن حضور بندگان خوب خدا به همین زودی . و من و تو می دانیم کجای قصه هستیم ؟ ابراهیم، هادی است، نگاهی به زندگی شهیدی که خیلی وقت نیست که پروانه شده است و برای من و تو که در این زمانه پرهیاهو زندگی می کنیم حتما حرفهایی خواهد داشت که باید به گوش جان شنوفت . زندگی ما مختص است به چک پاس کردن و چک برگشت زدن، اگر هم به این حد برسیم. و جزو آمار بیکاران وزارت کار هم نباشیم. و اینجاست که دیدن دریا می ارزد تا چند لحظه مسافر باشیم با مردی از مردان حق . و مسلماً ابراهیم ها، هادی هستند. نام : ابراهیمنام فامیل: هادی شهرت به شهادت شاید پدرش حساسیت زیادی داشت به رزق حلال. از پدر به خوبی یاد گرفته بود. دوستی عجیبی با پدر داشت. ولی این دوستی زیاد ادامه نداشت.ابراهیم یتیم شد.زندگی را با تحصیل و ورزش و کار ادامه داد.از شهرت و توانایی ورزشی اش همین بس که باستانی کار بود ، کشتی گیر ، والیبالیست و پینگ پنگ نیز خوب بازی می کرد. هر کدام را حرفه ای بلد بود.هرکسی ظرفیت شهرت را ندارد واز مشهور شدن مهمتر آدم شدن استدر باستانی میاندار گود بود و در کشتی حرف برای گفتن داشت و بارها و بارها حکم قهرمانی گرفته بود. در والیبال در یک طرف زمین به تنهایی می ایستاد و در طرف دیگر تیمی را حریف بود و برای شکستش از راه دور و نزدیک می آمدند. در پینگ پنگ دو راکت به دست می گرفت. ولی همه ی اینها را ندید می گرفت، در حالی که از فدراسیون می آمدند برای دیدن.یکبار برادرانش صبح زود جمعه تعقیبش کردند – به سالن ورزشی معروف شهر رسیدند.ابراهیم برادرانش را ندید تا لحظه ای که صدایی از بلندگو ورزشگاه پخش شده بود: ابراهیم هادی جهت فینال مسابقات به تشک شماره ... ابراهیم با تشویق زیاد برادرانش متوجه حضور آنها شد.از تشویق آنها خوشحال نشده بود که هیچ بسیار بسیار ناراحت هم شده بود.ابراهیم قهرمان شد.در مسیر برگشتن به خانه برادران از ناراحتیش پرسیده بودند. از اینکه ما ، شما را تشویق کردیم چرا ناراحت شدید.گفته بود: ورزش برای قوی شدن خوب است نه برای قهرمانی...گفته بودند: مگر قهرمان شدن و مشهور شدن و همه ما را بشناسند بد است؟کمی مکث کرد و گفت :هر کسی ظرفیت شهرت را ندارد و از مشهور شدن مهمتر آدم شدن است .
روزی دیگرصدای بلند گو دو کشتی گیر را برای برگزاری فینال مسابقات کشوری به تشک می خواند.ابراهیم هادی با دوبنده ی ... .محمود.ک با دوبنده ی ... .از سوی تماشاچیا ابراهیم را می دیدم.همه ی حدس ها بر این باور بود که ابراهیم هادی با یک ضربه فنی حریف را شکست خواهد داد.ولی سرانجام ابراهیم شکست خورد.در حین بازی انگار نه انگار، داد و بیداد مربی اش را می شنود.با عصبانیت خودم را به ابراهیم رساندم و هر چه نق نق کردم با آرامی گوش می داد و دست آخر هم گفت: غصه نخور ولباس هایش را پوشید و رفت.با مشت و لگد عقده هایم را بر در و دیوار ورزشگاه خالی کردم، خسته شدم نیم ساعتی نشستم تا آرام شدم و بعد از ورزشگاه زدم بیرون.بیرون ورزشگاه محمود.ک حریف ابراهیم را دید که تعدادی از آشنایان و مادرش نیز دوره اش کرده بودند.حریف ابراهیم بادیدن من صدایم کرد: ببخشید شما رفیق آقا ابراهیم هستید؟با اعصبانیت گفتم : فرمایش .گفت: آقا عجب رفیق با مرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقا ابراهیم عرض کردم من شکی ندارم از شما می خورم ولی واقعا هوای ما را داشته باش . مادر و برادرم اون بالا نشسته اند و ما رو جلوی مادرمون خیلی ضایع نکن.حریف ابراهیم زیر گریه زد و اینجوری ادامه داد: من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم ... .سرم رو پائین انداختم و رفتم .یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم و به یاد لبخند اون پیرزن و اون جوون، خلاصه گریه ام گرفت.عجب آدمیه ابراهیم... .ابراهیم همیشه اولین نفر به مدرسه می آمد وآخرین نفر نیز از مدرسه خارج می شد و همیشه هم اطرافش پر بود از دانش آموز. لباس مرتب می پوشید و با ظاهری آراسته در مدرسه حاضر می شد. دانش آموزان او را معلمی با اخلاق و پهلوان و قهرمان می شناختند و شیفته ی او بودند. زنگهای تفریح را به حیاط مدرسه می رفت و اکثر بچه ها دور آقا ابراهیم جمع می شدندکار پر دردسر ترچند ماهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که با توجه به سوابق ورزشی و انقلابی ای که ابراهیم داشت به سازمان تربیت بدنی دعوت شد. ریاست سازمان تربیت بدنی ابراهیم را به عنوان مسول بازرسی سازمان برمی گزیند. ولی ابراهیم بعد از مدتی با صرف نظر از عملکردش و جایگاهش و با توجه به اینکه اعتقاد داشت اگر قراره انقلاب پایدار بمونه و نسل های بعدی هم انقلابی باشند، باید در مدرسه ها فعالیت کرد و آینده مملکت به دست کسانی سپرده می شود که شرایط دوران طاغوت را کمتر حس کرده اند. به همین جهت کار کم دردسر را رها و رفت سراغ کاری پر دردسرتر، با حقوقی کمتر و در مدرسه مناطق 14 و 15 تهران مشغول به تدریس شد.ابراهیم موقعی که در یکی از مدارس محروم منطقه 15 مشغول به تدریس بود از جیب خودش مقداری پول به یکی از شاگردانش می داد تا هر روز زنگ اول برای کلاس نون و پنیر تهیه کند. ابراهیم نظرش این بود که اینها بچه های منطقه محروم هستند و اکثرا گرسنه به کلاس می آیند، دانش آموز گرسنه هم درس خوب نمی فهمد. این تنها خصیصه ابراهیم در طول تدریس نبود. ابراهیم همیشه اولین نفر به مدرسه می آمد و آخرین نفر نیز از مدرسه خارج می شد و همیشه هم اطرافش پر بود از دانش آموز. لباس مرتب می پوشید و با ظاهری آراسته در مدرسه حاضر می شد. دانش آموزان او را معلمی با اخلاق و پهلوان و قهرمان می شناختند و شیفته ی او بودند. زنگهای تفریح را به حیاط مدرسه می رفت و اکثر بچه ها دور آقا ابراهیم جمع می شدند. حتی موقعی که نیاز دانسته بود جلسه پرسش و پاسخی راه انداخته بود و در همان سال اول تدریس اش یعنی سال تحصیلی 9-58 به عنوان دبیر نمونه انتخاب گردید.فرآوری و تلخیص: علی اصغر معبادیبخش فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 302]