تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هيچ جلسه قرآنى براى تلاوت و درس در خانه‏اى از خانه‏هاى خدا برقرار نشد، مگر اين ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828180113




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شهیدی که استاد خود را مسلمان کرد


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شهیدی که استاد خود را مسلمان کردمتن حاضر مصاحبه‌ای با پروفسور «محمد لگنهاوزن» است كه در سال 1382 انجام گرفته است كه در آن ایشان نحوه آشنایی خود با شهید "اكبرملكی نوجه دهی" را بیان می كند.پروفسورلگنهاوزن : من در سال 1953 میلادی در یك خانواده مذهبی و كاتولیك به‌دنیا آمده و بزرگ شدم. پس از اتمام دوره تحصیلی دبیرستان كاتولیك به دانشگاه ایالت نیویورك رفتم. در سال 1974 در رشته فلسفه لیسانس گرفتم. سال 1979 فوق لیسانسم را در دانشگاه «لایس» تگزاس گرفته و بعد در همان جا مدرك دكتری دریافت كردم. در سال 1983 موضوع پایان‌نامه من درباره «مفهوم جوهر ارسطویی در فلسفه تحلیلی امروز»، بود.با اكبر كه درباره اعتقاداتش صحبت كردیم و كم كم باهم دوست شدیم و دیدم كه خیلی دانشجوی خوبی است. خیلی صادقانه صحبت می‌كرد و اعتقادات جدی داشت و هیچ شكی درباره اعتقداتش نداشت.از 1979 تا 1989 در دانشگاه تگزاس جنوبی تدریس می‌كردم، بعد از اتمام دوره فوق‌لیسانس تدریس فلسفه را در دانشگاه تگزاس جنوبی آغاز كردم. یعنی چند ماه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران. در آن موقع من هیچ اعتقاد دینی نداشتم و بعد از رفتن به دانشگاه نیویورك دیگر به كلیسا نمی‌رفتم و فكر می‌كردم به درد نمی‌خورد و دیگر اعتقادی به دین كاتولیك نداشتم و به‌ دنبال دین و فرقه دیگری هم نرفتم ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، كنجكاو شدم كه چطور مردم بر اساس دین، یك دیكتاتور كه از حمایت آمریكا برخوردار بود را كنار گذاشتند. می‌خواستم بیشتر درباره این موضوع بدانم و چون خوشبختانه در آن زمان دانشجویان ایرانی بسیاری هم داشتم  . با برخی از دانشجویان ایرانی و مسلمان بحثی را شروع كردم ، البته به‌ دنبال دینی نبودم ، فقط از جنبه جالب بودن این بحث به دنبال كار علمی بودم.
محمد لگنهاوزن
فكر كنم سال دوم بود كه تدریس می‌كردم و یا بهار 1980 و یا پاییز همان سال. به هرحال كلاسی داشتم كه یك دانشجوی ایرانی به نام «اكبر ملكی نوجه دهی» در آن كلاس بود. این كلاس حدودا 35 دانشجو داشت، بعد از مدتی، ایشان به كلاسی نیامد. كمی نگرانش بودم. یك روز ایشان را در حالی در مركز دانشگاه دیدم كه درباره‌ اسلام و انقلاب تبلیغات پخش می‌كرد ، آمدم پیشش و گفتم چه كار می‌كنید؟ چرا دیگر سر كلاس نمی‌آیید؟ من فكر می‌كردم تا امروز مریض بوده كه نیامده است. گفت می‌دانید ما در كشورمان انقلاب كردیم و من فكر می‌كنم كه مهم است كه دانشجویان اینجا هم درباره‌ انقلاب اسلامی ایران اطلاع درست داشته باشند. او چند كتاب از دكتر شریعتی به من داد كه یكی از آنها جامعه‌شناسی اسلام و یكی‌دیگر ماركسیسم و مغالطه‌های غربی به زبان انگلیسی و چند چیز دیگر بود.یادم هست كه كتاب جامعه‌شناسی اسلام را وقتی در مقطع دكتری تحصیل می‌كردم، بردم دانشگاه لایس. بعد از كلاسی كه آنجا داشتم نشستم با چند تن از دوستان، باز كردم دیدم مقاله‌ای درباره آدم و حوا بود. تعجب كرده بودم كه این‌ها چه ربطی به جامعه‌شناسی دارد و خیلی عجیب ، ولی جالب بود. بعد شروع كردیم با اكبر كه درباره اعتقاداتش صحبت كردیم و كم كم باهم دوست شدیم و دیدم كه خیلی دانشجوی خوبی است. خیلی صادقانه صحبت می‌كرد و اعتقادات جدی داشت و هیچ شكی درباره اعتقاداتش نداشت. همان زمان لانه جاسوسی آمریكا در ایران تسخیر شد. وقتی با دانشجویان ایرانی صحبت كردم متوجه شدم كه این مساله این‌طور نیست كه ما تصور می‌كردیم یعنی آمریكایی‌ها تظاهر كرده‌اند كه در سفارتخانه فقط چند دیپلمات هستند كه سعی می‌كنند بین كشورها توافق كنند. ولی وقتی با ایرانی‌ها صحبت كردم گفتند نه، این سفارتخانه در تهران نقش دیگری دارد و جای بسیار بزرگی است و اصلا می‌خواهند انقلاب ما را دگرگون كنند.به اكبر گفتم كه خوب است برخی از دانشجویان من از دانشگاه لایس بنشینند و با دوستان شما بحث كنند و برخی از سوء‌تفاهم‌ها برطرف شود.اكبر گفت، این كار یك شرط دارد و آن این كه ما به دوستان شما شام بدهیم. به اكبر گفتم كه خوب است برخی از دانشجویان من از دانشگاه لایس بنشینند و با دوستان شما بحث كنند و برخی از سوء‌تفاهم‌ها برطرف شود.اكبر هم گفت این فكر بسیار خوبی است. این كار را بكنیم. اما اكبر گفت، این كار یك شرط دارد و آن این كه ما به دوستان شما شام بدهیم. سپس قرار گذاشتیم یك شب و رفتیم یك آپارتمان دانشجویی كه یكی از دانشجویان در آنجا داشت. من هم از چهار پنج دانشجوی آمریكایی دعوت كردم. البته اكبر هم از سه‌چهار ایرانی و یك آمریكایی سیاهپوست مسلمان دعوت كرده بود.آنها كباب كوبیده در «فر» درست كرده بودند و خیلی جالب و شب خوبی بود. بحث خیلی جدی بود. بعضی از دانشجویان آمریكایی من ،اصلا قبول نكردند هرچه كه ایرانی‌ها گفتند ، آنها گفتند این كارها بر خلاف حقوق بشر و مقررات بین‌المللی است. اكبر هم انگلیسی‌اش خیلی عالی نبود گاهی اوقات انگار می‌خواست چیزی بگوید اما نمی‌توانست و مشكل بود. با این حال خوب صحبت كرد و وقتی كه تمام شد همه خوشحال بودند كه باهم آشنا شدند، البته فكر نمی‌كنم كه همان شب كسی كاملا اندیشه‌اش عوض شد ولی به‌نظر من بسیار خوب بود چرا كه دانشجویان آمریكایی كه خیلی تند بودند فهمیدند كه از زاویه دیگری هم می‌توان به این مساله نگاه كرد و این خودش ارزش داشت. هرچند بعضی از آمریكایی‌ها در طول مدت جلسه كاملا یك دیدگاه دیگری نسبت به این مساله داشتند.من هم با اكبر و هم با دانشجویان دیگر از شیعه و سنی درباره اسلام صحبت كردم. اکبر هم  كتاب‌هایی را برای من می‌آورد كه بهترین آنها یك ترجمه از نهج‌البلاغه بود و ترجمه جلد اول «المیزان» كه تالیف علامه طباطبائی (ره) بود.بعد از آن اكبر رفت و من خبری نداشتم كه كجاست. وقتی رفت من خیلی ارتباطی با ایرانی‌های دیگر نداشتم، برای بحث‌هایی كه باهم داشتیم دلتنگ شدم و نمی‌دانستم كه چطور می‌توانم دوباره شروع كنم.بعد از آن اكبر رفت و من خبری نداشتم كه كجاست. وقتی رفت من خیلی ارتباطی با ایرانی‌های دیگر نداشتم، برای بحث‌هایی كه باهم داشتیم دلتنگ شدم و نمی‌دانستم كه چطور می‌توانم دوباره شروع كنم. به این نتیجه رسیدم كه خودم در دانشگاه یك سخنرانی درباره‌ دكتر شریعتی ارائه دهم كه فكر می‌كردم دانشجویان ایرانی بسیار علاقه دارند.از دو كتابی كه اكبر داده بود چیز‌هایی مربوط به اختیار و جبر را بررسی كردم تقریبا 20 دانشجو به سخنرانی آمدند. خیلی رسمی نبود. بعد از این سخنرانی یكی از دانشجویان آنجا گفت: شما فارسی بلدید؟ گفتم نه. گفت پس چه حقی شما دارید كه یك متفكر ما مثل دكتر شریعتی را نقد كنید فقط براساس چند چیز كوتاه كه به انگلیسی ترجمه شده؟ گفتم راست می‌گویی. من فقط براساس آن چیزی كه در دسترسم هست می‌خواستم نقدش كنم، بعد با آن دانشجویی كه از من اشكال گرفت دوست شدم و بحثی را درباره‌ اسلام ادامه دادیم. او هم مرا به مسلمانان دیگر معرفی كرد. یكی از ویژگی‌هایی كه اكبر داشت، این بود كه تعصبی درباره افكارش نداشت. یعنی هم با دانشجویان آنجا كه در خط امام بودند همكاری می‌كرد و هم با دانشجویان دیگری كه خیلی به دیدگاه امام نزدیك نبودند، رابطه داشت.برای من جالب بود كه این گروه‌ها با وجود داشتن اختلاف نظر با این فرد ارتباط خوبی با هم داشتند. در دانشگاه تگزاس جنوبی منافقان هم بودند و تبلیغات پخش می‌كردند. من تبلیغات آنها را هم خواندم، ولی به نظر من آنها خیلی ماركسیست بودند یعنی بیشتر دیدگاه‌هایشان را از ماركس الهام گرفته بودند. بعدا وقتی بین منافقین و دانشجویان پیرو خط امام در دانشگاه ما در تگزاس درگیری شد یكی از این منافقان با چاقو به دانشجویان خط امام حمله كرد.
محمد لگنهاوزن
از زمان آشنا شدن با اكبر، تقریبا سه سال طول كشید تا مسلمان شدم، یعنی در آن زمان به مساجد می‌رفتم و با مسلمانان صحبت می‌كردم و كم كم جاذبه اسلام را درك می‌كردم البته هدف من از اول فقط كارعلمی در زمینه اسلام بود ومی‌خواستم بدانم كه مسلمانان چه‌طور فكر می‌كنند ولی به‌طور ناآگاهانه‌ای تبدیل شد به یك علاقه بیشتر. فكر می‌كردم كه بعضی از این چیزهایی كه اسلام می‌گوید خوب است و همچنین نوع زندگی كه اسلام می‌گوید خوب است ولی نمی‌خواستم مسلمان شوم چون فكر می‌كردم مسلمانان سختی‌ها و مخاطرات زیادی دارند. بعد از مسلمان‌شدن نماز را یاد گرفتم و گاهی اوقات هروقت كه دلم می‌خواست نماز می‌خواندم مخصوصا نماز جماعت را خیلی دوست داشتم. بالاخره یك روز بعد از نماز جمعه در پاركینگ مسجد بعضی از مسلمانان آمریكایی سیاهپوست آمدند پیش من و از من پرسیدند شما مسلمان هستید؟؛ یكی از آنها گفت كه عیب است نپرس، من دیدم كه او اینجا نماز خواند، حتما مسلمان است بعد شهادتین را در حضور آنها گفتم.آنها گفتند ما خیلی خوشحال هستیم كه شما مسلمان شدید و می‌خواهیم یك انجمن مسلمانان در دانشگاه درست كنیم. گفتم باشد من به شما كمك می‌كنم.بعد از آن همان انجمن مسلمانان در دانشگاه تگزاس جنوبی را درست كردیم و نماز جمعه را آنجا برگزار می‌كردیم و گروهی كه داشتیم اكثرا سنی بودند. البته من از اول هیچ شكی نداشتم درباره‌ اسلام كه آیا شیعه شوم یا سنی؟. از وقتی كه نهج‌البلاغه را خواندم برای بنده فقط سوال بود كه یا اسلام تشیع را قبول كنم یا بی‌دین بمانم.- در این مقطع از اكبر خبری داشتید؟- از اكبر هیچ خبری نداشتم تا یكی از این دوستان ایرانی به من گفت كه شما می‌دانید كه اكبر شهید شده است؟ تعجب كردم. نمی‌دانستم برادرش هم در تگزاس زندگی می‌كند. با برادرش آشنا شدم. برادرش گفت كه اكبر بعد از اخذ لیسانس رشته علوم كامپیوتری در واشنگتن و در دفتر منافع ایران كار می‌كرد. یك روز منافقین به آنجا حمله كردند رفتند به سفارتخانه و اكبر و چند تا كارمند ایرانی دیگر را مورد ضرب و شتم قرار دادند. از اكبر هیچ خبری نداشتم تا یكی از این دوستان ایرانی به من گفت كه شما می‌دانید كه اكبر شهید شده است؟ اكبر هم كه آنجا بود با آنها درگیر می‌شود و یكی از منافقان را مجروح می‌كند لذا او را محاكمه می‌كنند و او دیگر نمی‌توانست در آمریكا بماند. به بعضی از دوستان دیگرش گفته بود كه من می‌خواهم به جبهه بروم.گفت ما به اكبر گفتیم كه شما لیسانس گرفته‌اید و می‌توانید خدمت‌های دیگری كنید ولی گفت نه. او اصرار كرد كه می‌خواهد برود جبهه. ایشان رفت ایران و عازم جبهه شد و پس از مدتی مثل اینكه در اثر برخورد با مین شهید شد.در ششمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، برخی از دوستان ایرانی مرا دعوت كردند كه برای دهه‌ فجر به ایران بیایم.از برادر اكبر آدرس مزارش در بهشت زهرا(س) را گرفتم و گفتم حتما می‌روم بهشت زهرا. یك روز رفتیم بهشت زهرا و مزار اكبر را پیدا كردیم و دیدم مدرك لیسانس ایشان از دانشگاه تگزاس جنوبی را بالای قبرش گذاشته‌اند. خیلی برای من جالب بود، ایران هم برای من جالب است.آن زمان هنوز جنگ بود. ما هم رفتیم هویزه. بازسازی را شروع كرده بودند. وقتی كه هویزه بودیم بمباران كردند ولی خیلی نزدیك به ما نبود اما لازم بود به ‌خاطر بمباران، یك روز اضافی در اهواز بمانیم. مهمان ارتش ایران بودیم و آنها تن ماهی با نان سنگك و نوشابه به ما دادند خیلی جالب بود. آنجا من یاد گرفتم كه چه‌طور نوشابه را با قاشق باز كنم. خیلی دوست داشتم به ایران بیایم و بیشتر بمانم. ولی نمی‌دانستم چه‌طور؟  یك روز رفتیم بهشت زهرا و مزار اكبر را پیدا كردیم و دیدم مدرك لیسانس ایشان از دانشگاه تگزاس جنوبی را بالای قبرش گذاشته‌اند. خیلی برای من جالب بود، ایران هم برای من جالب است.در 1989 از دانشگاه استعفا دادم . گفتند چرا ؟ گفتم  من می‌خواهم به ایران بروم. تعجب كرند و گفتند: یعنی چه؟، آنجا می‌خواهید چه ‌كار ‌كنید؟ گفتم نمی‌دانم ولی شما می‌دانید كه مسلمان شدم و خیلی علاقه دارم به ایران بروم و تصمیم خودم را گرفته‌ام. نمی‌خواهم اینجا بمانم . گفتند: باشد موفق باشید.استعفا كردم و با یك دوست ایرانی دیگر به دفتر حافظ منافع ایران در واشنگتن رفتیم. من آنجا بدون هیچ مقدمه‌ای گفتم كه من می‌خواهم به ایران بروم. بعد داستان را به‌طور مختصر گفتم و آنها هم گفتند باشد و گفتند كه شما این فرم را پر كنید تا با شما تماس بگیریم. فرم را پر كردم رفتم خانه و منتظر جواب آنها بودم، اما هیچ جوابی ندادند زنگ زدم به آنها باز هم هیچ جوابی ندادند بعد آن دانشجویی كه از نقد من به دكتر شریعتی ایراد گرفته بود، به من گفت: شما برای رفتن به ایران جدی هستید؟ گفتم بله. گفت: خب من می‌توانم یك وقت جلسه برای شما با دكتر خرازی بگیرم. دكتر خرازی آن زمان سفیر ایران در سازمان ملل بود. یك روز رفتم برای دیدن دكتر خرازی. از موقعی كه او را دیدم می‌گویند دل‌به‌دل راه دارد. خیلی ارتباط خوب و صمیمی داشتیم او هم بر روی دیوار یكی از شعرهای امام را نصب كرده بود. مقداری درباره شعر امام با دكتر خرازی بحث كردیم و به او گفتم كه دلم می‌خواهد به ایران بروم.خرازی گفت : در ایران چه‌كار می‌خواهید بكنید؟ گفتم: نمی‌دانم یك ‌كاری پیدا می‌كنم شاید انگلیسی تدریس كنم. گفت: نه این‌طوری نمی‌شود شما صبر كنید و با دوستان در آنجا صحبت كنیم. بعد با من تماس گرفت و گفت كه شما می‌توانید برای انجمن فلسفه كار كنید.                                                                                         ادامه دارد .... .منبع :  پایگاه خبری تحلیلی فرهنگ ایثار و شهادت  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 531]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن