تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:   
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827930455




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ثروتمند واقعي


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
 ثروتمند واقعي
ثروتمند واقعي   نويسنده: كتايون كيائي وسكوئي   بگو اي رسول، آيا آنان كه اهل علم و دانش هستند، با مردم جاهل نادان يكسان مي‌باشند؟ (سوره زمر ـ آيه‌ي 9) منصور و مسعود، هر دو بسيار جوان بودند كه پدرشان فوت كرد. پدرشان از مردان خوش نام شهر بود ولي ثروت زيادي براي پسرانش به ارث نگذاشته بود. چند ماه پس از فوت پدر، منصور به مسعود گفت: «برادر جان! بايد همين پانصد سكه‌اي را كه از پدر به ما رسيده، تقسيم كنيم و دنبال كار و زندگي برويم. آينده روبه‌روي ماست و هر دو خيلي جوان هستيم و اگر تلاش كنيم مي‌توانيم همه‌ي نقشه‌هايمان را عملي كنيم. » مسعود پرسيد: «تو چه نقشه‌اي براي آينده‌ات داري؟» منصور گفت: «مي‌داني كه من استعداد زيادي در كار تجارت دارم. مي‌خواهم بزرگ‌ترين تاجر دنيا شوم! مي‌خواهم با سهمم چند شتر بخرم و مقداري ظروف مسي بار آنها كنم و به چين بروم. آنجا ظرف‌هاي مسي را مي‌فروشم و پارچه‌ي ابريشمي مي‌خرم. از آنجا هم به عراق مي‌روم. خلاصه مي‌خواهم تجارت مفصلي بكنم. وقتي كم‌كم اعتباري به دست آوردم، ثروتمندان را در سفرهايم شريك مي‌كنم. اينطوري هم آنها سود مي‌كنند و هم من با سرمايه‌ي بيشتر، مي‌توانم تجارت موفق‌تري داشته باشم. تو چي؟ چه برنامه‌اي براي آينده‌ات داري؟» مسعود گفت: «من هم مي‌خواهم ، دور دنيا را بگردم. مي‌خواهم به هر جايي كه مركز علم است بروم؛ حتي به چين!» منصور با صداي بلند خنديد و گفت: «شايد همديگر را در چين ديديم! برادر من! اين كه نشد كارحسابي! مي‌خواهي همين ثروت اندك را هم دور بريزي؟ پول حرف اول را در زندگي مي‌زند.» مسعود لبخندي زد و جواب داد: «ولي من اين طور فكر نمي‌كنم! و براي اين كه به تو ثابت كنم، فقط صد سكه براي خرج راه بر مي‌دارم و مابقي را به تو مي‌بخشم.» منصور گفت: «باشد! خيلي هم خوشحال مي‌شوم! اما بهتر است كه زود تصميم نگيري؛ چون اينطور كه معلوم است، راه ما از يكديگر جداست و شايد سال‌ها همديگر را نبينيم و اگر پشيمان شوي، ممكن است به اين زودي مرا پيدا نكني كه سكه‌هايت را پس بگيري! اما برادر عزيزم، بالاخره روزي مي‌رسد كه به هم برسيم و از حال يكديگر باخبر شويم. آن روز مي‌فهميم كه كدام يك از ما راه بهتر را انتخاب كرده است! البته مطمئن هستم كه قبل از اينكه مرا ببيني، آوازه‌ي شهرت مرا مي‌شنوي!» سه ماه پس از اين گفتگو، مسعود، همانطور كه قول داده بود، صد و پنجاه سكه‌اش را به منصور بخشيد. سپس دو برادر براي يكديگر آرزوي موفقيت كردند و هر كدام به سمتي حركت كردند. منصور همانطور كه گفته بود، چند شتر خريد و راهي سفرتجارت شد. با فروش ظروف مسي، بيشتر از آنچه كه انتظار داشت سود كرد و ثروتش دو برابر شد. او به دليل استعدادي كه در تجارت داشت، روز به روز ثروتمندتر و مشهورتر مي‌شد. همه‌ي ثروتمندان دوست داشتند با او شريك باشند؛ چون سودي چند برابر به آنها برمي‌گرداند. منصور با سود سفرهايش، براي خودش ملك و املاك مي‌خريد و بار ديگر، با سرمايه‌اي كه شركايش در اختيارش مي‌گذاشتند، سفر ديگري ترتيب مي‌داد. ده سال پس از روزي كه اولين سفرش را آغاز كرده بود، همه‌ي آرزوهايش برآورده شده بود. خانه‌ي بزرگي با چهل اتاق و باغي بزرگ مثل بهشت داشت. در اصطبلش، بهترين اسب‌هاي دنيا را تربيت مي‌كردند و در باغش، زيباترين پرنده‌ها را از تمام دنيا، نگهداري مي‌كردند. منصور گران‌قيمت‌ترين لباس‌ها را مي‌پوشيد و هفته‌اي چند بار، دوستانش را دعوت مي‌كرد و برايشان سفره‌هاي رنگين مي‌انداخت. تعداد دوستانش آنقدر زياد بود كه گاهي اسمشان را فراموش مي‌كرد. به هر مهماني و ضيافتي كه دعوت مي‌شد، همه‌ي اهل مجلس به احترامش بلند مي‌شدند و او را در صدر مجلس مي‌نشاندند. روزگار منصور به خوشي مي‌گذشت تا اينكه، يك روز كه براي سركشي به املاكش رفته بود، خدمتكاري دوان دوان و هراسان؛ خودش را به او رساند و گفت: «بدبخت شديم ارباب! بدبخت شديم!» منصور با ناراحتي پرسيد: «چي شده؟ اتفاقي افتاده؟» خدمتكار با گريه جواب داد: «نه قربان! همه چهل كشتي تجاري شما، گرفتار توفان شده و غرق شده‌اند.» منصور از شدت ناراحتي بيهوش شد و تا دو روز هذيان مي‌گفت. وقتي حالش بهتر شد، تصميم گرفت كه نااميد نشود و دوباره شروع كند. او هنوز صاحب بهترين خانه و باغ و املاك و خوشنام‌ترين تاجر منطقه بود. با خودش فكر كرد كه بايد هرچه زودتر سرمايه‌اي جمع كند و سفري تجاري را برنامه‌ريزي كند. او با خوشحالي از رختخواب برخاست و گفت: «من دوستان خوب و فراواني دارم. آنقدر اعتبار دارم كه از آنها بخواهم باز هم به من قرض بدهند. با پولي كه از دوستانم مي‌گيرم، مي‌توانم هم سود پولشان را پس بدهم و هم كم‌كم خسارت سرمايه‌ي از دست رفته‌ي آنها را جبران كنم. همه مي‌دانند كه چه استعدادي در تجارت دارم و اگر يكي دو سال به من فرصت دهند، همه‌ي ضرري كه در اين سفر كرده‌اند، تبديل به منفعت مي‌شود.» روز بعد، منصور به سراغ بهترين دوستش؛ جمال رفت. پسر جمال در را باز كرد و بلافاصله گفت: «اگر با پدرم كار داريد، خانه نيست. به مسافرت رفته است.» منصور خواست بگويد كه همين الآن پدرت را ديدم! اما چيزي نگفت. با ناراحتي به سمت بازار رفت. برخلاف روزهاي قبل كه همه براي سلام كردن به او رقابت داشتند، كسي جلو ندويد. انگار همه عجله داشتند. منصور به سراغ چند نفر ديگر از دوستانش رفت ولي همگي گفتند كه دستشان تنگ است و نمي‌توانند كمكش كنند. چاره‌اي نداشت! بايد به سراغ حاكم مي‌رفت. اما حاكم هم او را تحويل نگرفت. منصور با قلبي شكسته به خانه‌اش برگشت. خدمتكار مخصوصش جلو دويد و گفت: «ارباب چكار كرديد؟» منصور از پنجره به باغ زيبايش نگاه كرد و جواب داد: «حقيقت تلخ است ولي بايد قبولش كنم. كسي حاضر نيست به من كمك كند. همه پولشان را مي‌خواهند. شايد هم حق با آنها باشد.» خدمتكار با ناراحتي پرسيد: «حالا تكليف چيست؟» منصور نگاهش را از پنجره گرفت؛ آهي كشيد و گفت: «من طبق معمول هر سفر، ورقه‌اي امضا كرده بودم و به هركس كه سرمايه‌اي به من داده بود؛ تعهد داده بودم كه سرمايه‌اش را با سود دو برابر بازگردانم. چاره‌اي نيست! بايد همه املاكم را بفروشم.» سه ماه طول كشيد تا منصور تمام املاك و اموالش را بفروشد و با طلبكارانش؛ تسويه حساب كند. وقتي آخرين بدهي اش را هم داد، لباس كهنه‌اي پوشيد و شبانه از شهر خارج شد. او مسير كوير را انتخاب كرد تا با كاروان‌هاي تجاري و آشنايانش برخورد نكند. بعد از چند روز پياده‌روي، كارواني ديد و در مقابل تيمار شترها، با كاروان همراه شد. او ماه‌ها سفر كرد و با كاروان‌هاي مختلف همراه شد تا اينكه از يكي از مسافران؛ درباره‌ي شهر آبادي شنيد كه در فاصله‌ي يك فرسخي مسير كاروان بود. منصور از كاروان جدا شد و به سمت شهر رفت. وقتي به دروازه‌ي شهر رسيد، يكي از نگهبانان او را به اتاقكي برد تا طبيبي او را معاينه كند. وقتي طبيب مطمئن شد كه او بيمار نيست، اجازه دادند كه به شهر داخل شود. منصور با تعجب از نگهبان پرسيد: «اين چه رسمي است؟» نگهبان گفت: «طبيب دانشمند شهر ما دستور داده تا مسافريني كه به شهر مي‌آيند، معاينه شوند. از وقتي اين دستور را داده است، مردم شهر گرفتار بيماري‌هاي مسري نشده‌اند.» منصور خنديد و گفت: «آفرين به طبيب دانشمند شما! حالا در اين شهر سالم شما؛ اوضاع كار و كاسبي چطور است؟ اصلاً جاي ارزان قيمتي را سراغ داري كه من چند روز در آنجا اقامت كنم؟» نگهبان مسير بازار را نشانش داد و گفت: «طبيب دانشمند شهر ما، اقامتگاهي براي مسافران نيازمند ساخته كه بعد از بازار است. از هركس بپرسي نشانت مي‌دهد.» منصور با خوشحالي به اقامتگاه رفت. رييس اقامتگاه، با خوش‌رويي او را پذيرفت و گفت: «ما تا يك هفته به تو غذا و جايي براي استراحت مي دهيم. سعي كن در اين يك هفته، كاري براي خودت پيدا كني!» منصور از او تشكر كرد و گفت: «حتماً اين طبيب دانشمند شهر شما خيلي ثروتمند است كه اينطور سخاوتمندانه به مردم كمك مي‌كند.» رييس اقامتگاه خنديد و گفت: «نه! اصلاً ثروتمند نيست. اما آدم‌هاي زيادي هستند كه چون به آنها كمك كرده يا چون دوست دارند در كارهاي خير او شريك باشند، به او پول مي‌دهند. او با همين پول‌ها باعث آبادي شهر ما شده است.» منصور با تحسين سرش را تكان داد و گفت: »آدم بزرگي است. خيلي دلم مي‌خواهد او را ببينم.» رييس اقامتگاه گفت: «فردا مي‌تواني او راببيني. او هميشه در روزهاي دوشنبه، از اقامتگاه بازديد مي كند.» روز بعد؛ منصور با اشتياق از خواب بيدار شد و منتظر آمدن طبيب دانشمند شد. وقتي خبر دادند كه طبيب دانشمند آمده، او هم همراه ديگر مسافران، از اتاق بيرون دويد. اما نمي‌توانست آنچه را كه مي‌ديد؛ باور كند. مسعود بود كه مي‌آمد. بزرگ و كوچك، دورش را گرفته بودند و با او حرف مي‌زدند و مسعود با خوش‌رويي، جوابشان را مي‌داد. منصور، در حاليكه اشك در چشم‌هايش حلقه زده بود، فرياد زد: «مسعود، مسعودجان! منم منصور! برادرت!» مسعود لحظه‌اي به او نگاه كرد و بعد جلو دويد و او را در آغوش كشيد. آن شب براي دو برادر، شب زيبايي بود. هرچه حرف مي‌زدند، باز هم حرف براي گفتن داشتند. منصور كه روزهاي سختي را گذرانده بود، تمام اتفاقات تلخ و شيريني را كه پشت سر گذاشته بود؛ براي مسعود تعريف كرد و گفت: «وقتي متوجه شدم كه مردم چقدر به تو احترام مي‌گذارند؛ فكر كردم كه حتماً مثل روزهاي خوش من ثروتمند هستي اما حالا مي‌بينم كه زندگي ساده‌اي داري.» مسعود گفت: «من سال‌ها سفر كردم و پيش استادان مختلف شاگردي كردم و علم آموختم. حالا هم درا ين شهر طبيب هستم و از علم و دانشم براي كمك به مردم استفاده مي‌كنم. تو هم زحمت زيادي كشيدي؛ ولي يك حادثه باعث شد كه ثروتت را از دست بدهي. اما ثروت من با هيچ توفان و سيلي از دست نمي‌رود.» منصور سرش را تكان داد و گفت: «بالاخره پس از سال‌ها همديگر را ديديم و من فهميدم كه چقدر نادان بودم! حق با تو بود. ثروت به هيچ دردي نمي‌خورد!» مسعود دستش را روي شانه برادرش گذاشت و گفت: «اشتباه نكن! داشتن ثروت، نعمت بزرگي است. حرف من اين است كه احترامي كه به دليل ثروت باشد، ارزش ندارد. چون هر لحظه ممكن است كه حادثه‌اي اتفاق بيفتد و تمام دار و ندارت از بين برود.» منصور با ناراحتي گفت: «ديگر همه چيز تمام شده است.» مسعود لبخندي زد و گفت: «نه! همه چيز شروع شده است. تو؛ هم تجربه‌ي خوبي در تجارت داري و هم استعداد بالايي داري. اين خودش يك جور هنر است. مي‌تواني جوانان با استعداد اين شهر را راهنمايي كني و از آنها؛ تاجران موفقي بسازي. مي‌تواني با سرمايه‌اي كه من از دوستانم مي‌گيرم؛ دوباره سفرهاي تجاري‌ات را شروع كني و از سودي كه مي‌بري؛ حتي به اندازه يك سكه، به مردم عادي كمك كني و آنها را ناديده نگيري. باز مي‌تواني در كنار همه اين كارها، دانشي بياموزي. آن وقت است كه مردم تو را براي خودت دوست خواهند داشت و به خاطر خودت به تو احترام مي‌گذارند. آن موقع است كه ثروتمند واقعي خواهي بود.» منصور با شادي برادرش را بغل كرد و گفت: «آه مسعود جان! كاش زودتر صبح بشود! مي‌خواهم زندگي جديدي را شروع كنم.» منبع:نشريه شاهد نوجوان،شماره ي 56.  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 420]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن