واضح آرشیو وب فارسی:حيات: بايگاني روايت يك زن از زخم هاي خرمشهر
تهران - حيات
آن روز، در حالي كه دو نفر از خواهرها براي بردن غذا رفته بودند، خواهر ديگري درباره فقر صحبت مي كرد. مي گفت: مي خواهم انواع فقر را بشناسم!
فقر طبيعي داريم، فقر اقتصادي، فقر مكتبي،...
هنوز توضيح نداده بودم كه يك نفر مرا براي رفتن به مكتب صدا زد. ما اغلب اوقات، نزد خواهران خرمشهري گروه مكتب قرآن بوديم. گاهي هم براي كمك، به بيمارستانها مي رفتيم و آشپزي مي كرديم. در نيمه راه بودم كه بقيه بچه ها خودشان را به من رساندند. صداي عجيبي مي آمد.
صداي مهيب انفجار و صداي فرياد كساني كه كمك مي خواستند. اولين گلوله خمسه خمسه عراق، دو نفر از بچه ها را شديداً زخمي كرد. با شليك بعدي دشمن، آتش از روي آسفالت خيابان بلند شد. خيلي وحشتناك بود. ساعت يازده و نيم صبح، ديگر همه ما در معرض آتش شديد دشمن بوديم و هر لحظه ميزان تلفات بيشتر مي شد. يكي از بچه ها تركش خورده بود و بالا و پايين مي پريد. مرد ديگري در سنگر افتاده بود و فرياد مي زد:
دخترم كمكم كن...
سنگر از خون او پر شده بود. من ديگر حال خودم را نمي فهميدم. همه شوكه شده بوديم و نمي دانستيم چه كار كنيم. صحنه هاي دلخراشي بود. صحنه هايي كه تا به حال نديده بوديم و حتي تصورش را هم نمي كرديم. شهدا را روي زمين و به طرف قبله خوابانده بودند. نمي توانستيم آنها را تشخيص بدهيم. بايد كاري مي كرديم. سه جسد و شش هفت زخمي را روي سيب هايي كه پشت ماشين آذوقه بود خوابانديم و به بيمارستان فرستاديم.
با آنكه جرات ديدن مرده را نداشتم، بهترين دوستانم روي دستان خودم شهيد شدند
«شهناز حاجي شاه» در همان لحظه اي كه دكتر اسمش را پرسيده بود شهيد شد و «شهناز محمدي» فقط يك ربع ساعت بيشتر از او زنده ماند.
آن شب، با آنكه ناراحتي و فشار روحي مان زياد بود، اما از ته قلب راضي بوديم. فكر نمي كرديم كه از گروه ما هم كسي لياقت شهادت را داشته باشد. از آن پس، مدتي را با برادر «فرخي» مسئول تقسيم خواروبار بوديم و به جهاد، سپاه و ارگانهاي ديگر آذوقه مي داديم. گاهي نيز، براي كمك به بيمارستان مي رفتيم. اوايل، دلمان نمي آمد به جسدها دست بزنيم. بدنهاي بي سر و بي دست! چطور مي توانستيم كساني را كه قبل از اين، بهتزين دوستان ما بودند، با دست خود بشوييم؟ اما برادر «فرخي» التماس مي كرد:
گناه داره من دست بزنم، شما بشوييد...
ما مجبور مي شديم خودمان اين كار را بكنيم. اوايل، خيلي سخت و عذاب آور بود. اما به تدريج برايمان عادي شد. روز نهم مهرماه، ديگر رفتن به قبرستان ممكن نبود. ناچار جنازه ها را به شهرهاي ديگر مي فرستاديم. وضع نابساماني بود. شهدا را در درون نايلون و با لباس خودشان دفن مي كرديم، چرا كه آبي براي غسل و پارچه اي براي كفن نداشتيم. پس از دفن، تيمم مي كرديم و بالاي سرشان نماز مي خوانديم. بچه ها غريبانه شهيد مي شدند و اكثرشان گمنام مي ماندند. هر وقت فكر مي كنم كه چطور در مقابل عراقيها ايستادند و مقاومت كردند، قلبم آتش مي گيرد.
شبها در سنگر مي خوابيديم و سگها تا صبح بالاي سرمان عوعو مي كردند. بيشتر مواقع را در سنگرها بوديم. سنگرهايي كه پر از مارمولك بود و اگر يك متر ديگر از كف آنها مي كنديم به آب مي رسيديم. با اينكه سر گردان بوديم، اما بچه ها اهميت نمي دادند و با وجود همه مشكلات، هر كس وظيفه خودش را انجام مي داد. ديگر كسي از مرگ نمي ترسيد و به آن فكر نمي كرد. چند روز بعد، با شديدتر شدن آتش دشمن، خمپاره اي به محل تقسيم خواروبار اصابت كرد و همه چيز را به هوا فرستاد. عراقيها همه جا را زير آتش خمپاره و توپ گرفته بودند. اگر به خيابان مي رفتيم، خطر اصابت تركش وجود داشت و اگر در خانه مي مانديم، خطر تخريب و ريزش سقف. اوضاع خطرناك تر شده بود. ما، خانه به خانه مي رفتيم و خمپاره ها هم پشت سرمان مي آمدند. يكي از بچه ها فرياد زد:
خودتون رو قايم نكنيد... مگه نمي خواهيد كمك كنيد؟!
خيلي خجالت كشيدم، با اين كه هر كاري كه از دستمان بر آمد، انجام داده بوديم. آن شب اعلام كردند كه خواهرها نبايد در شهر بمانند چون گرفتار عراقيها مي شوند. با شنيدن اين خبر، به زني كه در كنارم ايستاده بود گفتم:
حالا كه بايد بريم، بهتره به برادرها خبر بدهيم كه اينجا مهمات قايم كرديم!
غنيمت هايي را كه بچه ها گرفته بودند، زير گوني ها پنهان كرده بوديم. حتي خوراكيهايي مثل پسته و گردو را، ما، مصرف آنها را براي خودمان تحريم كرده بوديم. مي گفتيم بماند برادرها بخورند. مانده بوديم كه محل اختفاي آنها را به چه كساني بگوييم. برادر «فرخي» هم شهيد شده بود. نمي توانستيم به هر كسي اعتماد كنيم. حتي بعدها فهميديم كه آن زني كه در كنارم ايستاده بود، جاسوس بوده و با بي سيم، كارهاي ما را به عراقيها اطلاع مي داده است. آن شب، هنگام خارج شدن از شهر، روشن و خاموش شدن چراغ قوه ها را از دور مي ديدم. آنها از گروههاي چپي و جنبشي بودند كه اين طور خيانت مي كردند. حتي يكبار، يكي از آنها ماشيني پر از اسلحه را دزديده بود.
نتوانستم طاقت بياورم و صبح، دوباره به خرمشهر برگشتم. آن روز، از پختن غذا دست كشيديم و براي نهار، مقداري از نانهاي كپك زده را جدا كرديم. عراقيها داشتند مي رسيدند و بيشتر از پنجاه متر با آنها فاصله نداشتيم. هر لحظه احتمال اسارت مي رفت. به بچه ها گفتم:
بياييد بريم! اگه بمونيم، خودمون رو دو دستي تسليم كرديم...
بچه ها موافقت كردند و سپس، محل غنايمي را كه در كمدها و زير گونيها مخفي كرده بوديم به برادرها گفتيم و از شهر خارج شديم.
پيش از رفتن براي ديدار امام، به ماهشهر رفتيم. افسوس كه ديگر نمي توانستيم به خرمشهر برگرديم. تصميم گرفتيم سري به بيمارستان بزنيم و از مجروحين عيادت كنيم. با پنج نفر از خواهرها رفتيم. هنگام ورود به بيمارستان گفتند كه فقط سه نفر مي توانند داخل شوند. هر چه اصرار كرديم كه همگي برويم اجازه ندادند. ناچار، من و دو نفر ديگر از خواهران بيرون مانديم. چند دقيقه بعد، يكي از بچه ها با عجله بيرون آمد:
بهجت مي دوني چيه؟
نه!
يكي از خواهرهات زخمي شده و توي بيمارستانه...
با شنيدن اين خبر به طرف ساختمان دويدم و خود را به اتاق خواهرم رساندم. او پانزده روز پيش زاييده بود. در تاريكي شب و زير باران خمپاره ها و تركشها، تركش صورتش را زخمي كرده بود. بي مقدمه جريان را پرسيدم:
هيچي!
هيچي؟ غير ممكنه. تو با مامان اينا بودي.
باور كن هيچي نشده.
مي دونم چي شده.
تو كه ناراحت نمي شي!...
نه...
همه خانواده شهيد شدن!
تحت تاثير يك فشار رواني شديد، بي اختيار خنده ام گرفت. حالتي شبيه خنده. اجزاي صورتم در اختيار نبودند و نمي توانستم آنها را كنترل كنم. بچه ها مسخره ام مي كردند. خواهر سليمي گفت:
بهجت چرا مي خندي؟! مگه خانواده ات شهيد نشدن؟
خوش به حال اونها. اين همه خانواده شهيد شدن. خونه به خونه. خانواده من هم يكي از اونها...
پس از شهادت همسر خواهر «عابدي»، به ديدن خانواده اش رفتيم. هر كس به من مي رسيد چيزي مي گفت و خبري مي داد. يكي مي گفت: «فلان كس ات شهيد شده!» و ديگري مي گفت: «نه دروغه!» اعصابم ناراحت شده بود و حال خرابي داشتم. شايد هر كس ديگري به جاي من بود همين حال را داشت. در چنين شرايطي بچه ها اصرار مي كردند كه من هم با آنها به ملاقات امام بروم.
نه بچه ها! من ديگه نمي تونم با شما بيام. بار سنگيني روي دوشم افتاده.
چون دلت شكسته س، خيلي بهتر مي توني حرفهات رو به امام بزني.
نمي تونم بچه ها. شما بريد.
اما بچه ها دست بردار نبودند. آنها پيش خواهرم رفتند و اصرار كردند كه بهجت را ببريم. بالاخره، بدون اين كه اطلاع دقيقي از خانواده ام داشته باشم به خدمت امام رفتيم. وقتي به ماهشهر برگشتيم فهميدم كه چه كساني از خانواده ام در آبادان – همان خانه اي كه بودند – شهيد شده اند. آنها هم مثل بيشتر مردم، به خيال اين كه جنگ بيشتر از چند روز طول نمي كشد به آبادان رفته بودند. مادرم هميشه مي گفت:
حالا كه بچه هايم اينجان، من برم شهر كه چي؟ بذار منم كشته بشم. خدايا اين جوونها رو نبر، من رو ببر...
او هميشه در حال دعا بود. هر بار كه بيرون مي رفتيم مي پرسيد: «غسل كرده ايد؟» آن طور كه فهميدم، در خانه اي كه خانواده ام بوده اند، هشت نفر شهيد مي شوند. از جمله مادرم و سه تن از خواهرانم: سيزده، دوازده و نه ساله. در آن لحظه مادر بزرگم در حال دعا كردن بوده كه قرآن بالاي سرش تكه تكه مي شود. سه نفر ديگر از فاميلها، با سيزده نفر زخمي، پدرم، خواهرم و...
پايان پيام
چهارشنبه 1 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 429]