تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 7 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):زكات عقل تحمّل نادانان است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1834825985




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

رزمندگان لشکر 25 کربلا از شوخ‌طبعی‌های جبهه می‌گویند ماجرای فرزند رعنای امام جماعت گردان / با چک‎مالی من، غذا به کسی نرسید


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: رزمندگان لشکر 25 کربلا از شوخ‌طبعی‌های جبهه می‌گویند
ماجرای فرزند رعنای امام جماعت گردان / با چک‎مالی من، غذا به کسی نرسید
حرفی که حاج‌آقا تولایی به جوان زده بود، آن‌قدر شوک‌آور بود که او نتوانست به قولی که داده بود، پایبند باشد، برای همین ماجرا را فاش کرد، بچه‌ها هم با شنیدن خبر، مات‌شان برده بود.

خبرگزاری فارس: ماجرای فرزند رعنای امام جماعت گردان / با چک‎مالی من، غذا به کسی نرسید



به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، شوخ‌طبعی‎های رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی دوران دفاع مقدس را دربر می‌گیرد، زندگی در جبهه، علاوه بر همراه بودن با جهاد و عبادات، با شوخی‌ها و طنزپردازی‌هایی نیز آمیخته بود، به‌طوری که به گفته بیشتر رزمندگان، یک روی دوران جنگ که کمتر به آن پرداخته شده، همین شوخ‌طبعی‌ها است؛ در ادامه خاطرات زیبایی از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در گفت‌وگو با فارس تقدیم به مخاطبان می‌شود. * غذای چک‌مالی‌شده علی‎اکبر خنکدار از رزمندگان گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا خاطره‌ای طنز را از آن روزهای به‌یادماندنی چنین روایت می‌کند: وقت شام شده بود، فاصله مقر ما تا عقبه، خیلی نزدیک نبود، برای همین تدارکات لشکر به اندازه یکی دو شب سهمیه کنسرو به ما می‌داد تا غذای گرم از راه برسد تا این دو روز تمام بشود، انگار 20 روز گذشت. یکی از همان شب‌ها در مقر فرماندهی گروهان یک، همراه 12 نفر از بچه‎های گردان، برای شام دور سفره جمع شده بودیم، احمد محمودی که حالا جانباز ویلچری هست، آن وقت فرمانده گروهان ما بود، کنار دست من نادر بذری از بچه‎های بابل و مسلم درزی از بچه‎های سوادکوه نشسته بودند، قبل از اینکه شام روی سفره بیاید، پیش خودمان حدس‎هایی می‌زدیم، این که امشب شام چه کنسروی است؟ خلاصه هر کسی حدسی زد، تا این که شام را آوردند تا چشمم به کنسرو بادمجان افتاد، همه ذوق و شوقم ته کشید، خیلی از این کنسرو متنفر بودم، حاضر بودم از گرسنگی بمیرم ولی لب به آن نزنم از قضا بذری و درزی هم مثل من اگر نگویم متنفر بودند اما زیاد به کنسرو بادمجان روی خوش نشان نمی‌دادند. اگر بی‌خیال شام می‌شدم، حالا حالاها خبری از غذا نبود، باید فکری به حال شکم گرسنه‌ام می‌کردم و راحت بی‌نصیبش نمی‌گذاشتم، بعد از کلی فکر کردن و کلنجار، خنده روی لب‌هایم را نثار آقای احمد محمودی کردم و بعد هم از او اجازه خواستم تا تنوعی را به شام امشب بدهم، فرمانده محمودی هم قبول کرد و با بسم‌اللهی که گفت به‌طور رسمی به کارم مهر تأیید زد. از جایم بلند شدم و پی گشتن چیزهای مورد نیاز شام شب، به این در و آن در زدم، منظور از چیزهای مورد نیاز، همان اضافات غذاهایی بود که از وعده‌های غذایی قبل مانده بود، هر چی که اسمش را بشود غذا گفت، گیر می‌آوردم و یک‌جا توی دیگ بزرگ غذا می‌ریختم، معجونی درست شده بود، بزرگی دیگ هم آن‌قدر بود که به‌جای ملاقه، قابلمه‌ای دستم گرفتم و محتویات توی دیگ را زیر و رو کردم، این ابتکار نه چندان سخت، سرعتم را برای به‌هم زدن غذای توی دیگ زیاد می‌کرد، کار به هم زدن غذا که تمام شد، بچه‌ها را یکی‌یکی صدا زدم و گفتم: «یالا این هم غذای خوشمزه‌ای که وعده‌اش را داده بودم». بعد از آن همه معطلی، قار و قور شکم بچه‌ها، دیگر درآمده بود، هیچ‌کس منتظر نشد کنار سفره‌ای که از قبل برای کنسرو بادمجان پهن شده بود بنشیند تا گفتم یالا، بچه‌ها از سر و کول هم بالا رفتند تا زودتر از همه، خودشان را به دیگ غذا برسانند و در نزدیک‌ترین نقطه، دورش حلقه بزنند. بچه‌ها در حالی که دستی به شکم‌های گرسنه‌شان می‌کشیدند، خودشان را برای خوردن شام آماده کرده بودند، صحنه خنده‌داری شده بود، در همین حین، نگاهی به داخل دیگ انداختم، بعد هم زیرچشمی، با کمک انگشت‌های دستم، آمار بچه‌ها را گرفتم، پیش خودم گفتم: «این تعداد آدم گرسنه و پر ولع، اگر دست‌شان به غذای کم توی دیگ برسد، سه سوت همه‌اش را نجویده، فرو می‌کنند توی خندق بلا، یعنی شکم‌های‌شان»، هیچ تناسبی بین مقدار غذای داخل دیگ و آدم‌های دور دیگ وجود نداشت. هر چند وقت یک‌بار، هجوم بی‌امان بچه‌های گرسنه را با دست پس می‌زدم، یادم هست آن وقت‌ها به خاطر گرمای زیاد هوا، بیشتر بچه‌ها عادت داشتند لنگه‌های شلوارشان را برای خنکی تا زیر زانو بالا بزنند، من هم یکی از آنها. نقشه‌ای که حالا می‌خواهم برای‌ شما تعریف کنم، بعد از دیدن لختی پای بچه‌های توی سنگر به سرم افتاد، لنگه شلوارم را جابه‌جا کردم و در یک چشم به‌هم‌زدن، یک پایم توی دیگ رفت، بچه‌ها تا صحنه را دیدند، یک لحظه همه مات‌شان برد، همه‌جای سنگر پر شد از سکوت، لام تا کام کسی حرف از دهانش بیرون نمی‌آمد، شدت تعجب بچه‌ها آن‌قدر بالا بود که دیگر حتی از سر و صدای شکم‌های‌شان هم خبری نبود. یک دقیقه تمام، مثل زن‌های محله‌مان توی قائم‌شهر که برای شستن رخت و لباس، پاهای‌شان را توی تشت می‌گذارند، با پایم توی دیگ را لگدمالی کردم، آن‌قدر که دیگر مطمئن شدم، غذا خوب جا افتاده، توی روستای ما به این لگدمالی می‌گویند: «چک‌مالی»، بعد از چک‌مالی مفصل، پایم را از داخل دیگ بیرون آوردم و رو به بچه‌ها گفتم: شرمنده، معطل شدید، حالا بفرمایید جلو، تعارف بی‌تعارف. همان‌طور که حدس می‌زدم، بچه‌ها همه کنار کشیدند، خلاصه ماجرا اینکه آن شب کسی غذا نخورد و من تنهایی نشستم و حاصل دسترنج شام آن شب خودم را با خیال راحت و آسوده خوردم. * ماجرای فرزند رعنای امام جماعت گردان محمد روحانی از رزمندگان گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا نیز خاطره‌ای شیرین از دوران دفاع مقدس را چنین بیان می‌کند: حاج‌آقا تولایی، روحانی خوش‌مشرب قائم‌شهری بود که وقتی بین بچه‌ها می‌آمد، شادی را هم با خودش می‌آورد، پدر یک شهید و یک جانباز؛ حاج‌آقا، روحانی گردان امام محمدباقر (ع) بود، اما از آن روحانی‌هایی که وقتی برگه معرفی‌اش به گردان صادر می‌شد، دیگر آنجا بند نمی‌شد و باید سراغش را در گردان‌ها و واحدهای دیگر می‌گرفتی، یادم هست یک‌ ماه‌ و نیم بعد از معرفی‌شان به گردان ما، تازه به گردان آمد و در برابر سئوال: «تا حالا کجا بودید؟» جواب داد: «الحمدلله این گردان به اندازه کافی روحانی دارد، رفتم گردان‌های دیگر لشکر که روحانی آنجا کم است در برنامه‌ها و نماز جماعت‌های‌شان شرکت کردم». این‌ها را گفتم تا بیشتر با شخصیت آقای تولایی آشنا شوید و بعد هم بروم سراغ خاطره طنزی که یکی از روزها توی گردان اتفاق افتاده بود؛ یکی از روزهایی که حاج‌آقا در گردان حمزه سیدالشهدا (ع) بود، پسرش علی‌رضا هم آنجا بود، رابطه عاشقانه زیادی بین او و پسرش وجود داشت، به‌اصطلاح، پسر و پدر «خیلی قربان صدقه هم می‌رفتند»، برای بچه‌هایی که نسبت آنها را می‌دانستند، این رابطه زیاد جای تعجب نبود، اما مشکل آنجا دردسرساز شد که بعضی از بچه‌ها، نسبت‌شان را نمی‌دانستند، وجود این رابطه مثال‌زدنی، برای آنها سئوال‌برانگیز بود تا اینکه یکی از بچه‌ها که این رابطه برای او معمای لاینحلی شده بود، دلش را به دریا زد تا از حقیقت ماجرا سر در بیاورد، رو به حاج‌آقا تولایی گفت: «حاج‌آقا! یک سئوال دارم»، حاج‌آقا جواب داد: «بفرمایید، ما در خدمتیم»، گفت: «این همه رزمنده اینجا توی گردان هست، ولی شما بیشتر با یکی‌شان ارتباط دارید و خلاصه با هم گُل می‌گویید و گل می‌شنوید، منظورم همان جوان خوش‌تیپ و رعنای گردان است که همیشه با هم هستید، چه سَرُ و سِرّی بین شما و او وجود دارد؟ راستش این برای بعضی بچه‌های گردان مساله شده است، اخلاق قضیه ایجاب می‌کرد قبل از اینکه وصله‌ای به شما بچسبد، اول با خودتان این مساله را مطرح کنم». آقای تولایی که همیشه در پی شوخی و سربه‌سر گذاشتن بچه‌های رزمنده گردان بود، بنا را گذاشت به شوخی با آن رزمنده و گفت: «یک‎چیز به تو می‌گویم، قول می‌دهی به کسی نگویی و پیش خودت به‌عنوان یک راز سر به مهر بماند؟» بعد از این که قول رازداری را از برادر رزمنده گرفت، گفت: «راستش، من با مادر این جوان رفیقم». گفتن همین یک جمله، آن هم از زبان روحانی معنوی گردان کافی بود تا رنگ از رخسار جوان رزمنده بپرد، دست‌وپایش شروع کرد به لرزیدن، بنده خدا، رزمنده، انتظار هر جوابی را داشت جز همین یک جمله. خداحافظی کرده و نکرده، تند از آنجا دور شد و راهش را به‌سمت چادر دسته‌اش کج کرد، بچه‌ها که حال و روز درهم او را دیدند، افتادند به تقلا که از ماجرا سر در بیاورند؛ حرفی که حاج‌آقا تولایی به جوان زده بود، آن‌قدر شوک‌آور بود که او نتوانست به قولی که داده بود، پایبند باشد، برای همین ماجرا را فاش کرد، بچه‌ها هم با شنیدن خبر، مات‌شان برده بود، یکی از بچه‌ها گفت: «با این ماجرایی که اتفاق افتاد، دیگر نمی‌شود او را تحمل کرد، به نظر من او از عدالت ساقط است و نماز خواندن هم پشت سر او گناه دارد». خبر رفیق بودن روحانی گردان با مادرِ رزمنده، همه جای گردان پیچید، بچه‌هایی که از نسبت حاج‌آقا تولایی و علی‌رضا باخبر بودند، با شنیدن خبر زدند زیرخنده و حقیقت ماجرا را برای جمع معترض برملا کردند. * ترفندی با صدای زنانه جواد صحرایی، فرزند سردار رمضان‎علی صحرایی که در اوان نونهالی همراه با پدرش در میدان‌های نبرد حضور داشت هم روایتی خواندنی از دوران طلایی دفاع مقدس را چنین اظهار می‌کند: توصیه‌های آقامرتضی قربانی ـ فرمانده لشکر ویژه 25 کربلا ـ همراه با سفارش‌های پدر و مادرهای‌مان، ما را حسابی از لحاظ رعایت نکات امنیتی و حفاظتی آب‌دیده کرده بود، نفوذ ستون پنجم عراقی‌ها توی شهرک پایگاه شهید بهشتی اهواز همیشه برای فرماندهان نگران‌کننده بود. حتی یادم هست یکی از آنها در دام بچه‌های حفاظت گرفتار آمده بود و چند روزی داخل یکی از اتاقک‌های بیرون شهرک بازداشت شده بود تا در فرصت مناسب به حسابش رسیدگی کنند، این یادآوری‌ها تاثیر خودش را گذاشته بود. حضور بابا در منطقه، این‌بار طولانی‌تر از قبل شده بود، اعضای خانواده همه نگران بودند، از هر فرصتی برای باخبر شدن از سلامتی بابا استفاده می‌کردیم، اما شهرک شهید بهتی اهواز که خانواده سردار صحرایی در آنجا سکونت داشتند - این‌بار به‌دلیل شروع یک عملیات، خالی از فرماندهان بود، تا اینکه آقای جواد طوسی ـ از دوستان بابا و از اهالی نکا ـ به خانه‌مان تلفن زد. آقای طوسی بعد از چاق سلامتی مفصل از من خواست تا گوشی را به مادرم بدهم، همه چیز مهیا بود تا با شیطنت کودکانه‌ام از حال و روز بابا در منطقه باخبر شوم، حدسم این بود که آقای طوسی می‌خواهد خبری از بابا به مادرم بدهد. بعد از کمی مکث در حالی که به صدایم، لطافت زنانه داده بودم، سر سلام و احوال‌پرسی با آقای طوسی را باز کردم، بنده‌خدا آقای طوسی بی‌خبر از همه چیز گمان می‌کرد، دارد با مادرم صحبت می‌کند. حدسم درست بود، آقاجواد خواست به توصیه خود بابا، خبر سلامتی‌اش را به مادرم بدهد، وقتی خیالم از سلامتی بابا راحت شد، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، برای همین زدم زیر خنده، آقای طوسی که تازه متوجه کلکم شده بود، از این کارم ناراحت شد و گلایه‌اش را بعداً به گوش بابا و مامان رساند، از آن‌وقت تا حالا هر وقت به هم می‌رسیم، آن خاطره تداعی می‌شود. انتهای پیام/86029/م30/ظ1004

94/03/25 - 05:42





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 147]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن