تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 29 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر خانه‏اى كه ميهمان بر آن وارد نشود، فرشتگان واردش نمى‏شوند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831180315




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

موش شجاع (قسمت دوم)


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: موش شجاع (قسمت دوم)
موش
و حالا ادامه ماجرا ... باز هم همان چیز قرمز خوشبو بود. این بار سریع دهانش را باز کرد و گاز محکمی به آن زد و آن را خورد. ناگهان درخت قد خم کرد و به موش گفت: این هم هدیه من برای تو که تازه از لانه بیرون آمده ای. موش اول ترسید و گمان کرد می خواهد او را بخورد. اما درخت با آن دست داد و گفت سیب قرمز نوش جانت. جلوتر آمد همین طور که با درخت خداحافظی می کرد و دم تکان می داد سرش به چیز محکمی خورد. بیهوش به روی زمین افتاد. بعد از چند دقیقه بلند شد. جلو رفت گفت: این چیز به این بلند و محکمی چیست؟ اندکی تحمل کرد. گمان می کرد حتماً همین هیولا است. کمی از آن فاصله گرفت ولی ناگهان پرنده ای جیک جیک کنان گفت: از این صخره بالا برو و موش که نمی دانست این پرنده است گفت: صدای تو مثل صدای پرنده ای است که توی رادیو خانه ماست. گفت: من خودم پرنده واقعی هستم جیک و جیک. موش گفت: یعنی این غول نیست گفت: نه این سنگ است. نترس و از آن بالا برو و بقیه راهت را ادامه بده. موش هم با شیطنت از صخره بالا رفت و راهش را ادامه داد. او خوشحال بود که هیچ غولی را ندیده است. همین طور آواز می خواند و می گفت: چه قدر من شادم امروز... من چه شادم امروز... اما ناگهان احساس کرد یک موش مانند خودش روبرویش ایستاده. پلک می زد آن هم پلک می زد. این طرف می رفت آن هم می آمد. آن طرف می رفت آن هم می رفت. رفت که در بغل بگیرد او را ناگهان احساس کرد زیر پایش خالی شده و در حال مردن است. فکر کرد خواب می بیند. اما دست و پا زد. چیز لغزنده ای داشت به او کمک و او را تا سطح آب هدایت می کرد. ناگهان احساس کرد بر روی زمین ایستاده است. پرسید این چه بود؟ماهی گفت: این برکه ی آب بود و من هم ماهی هستم. موش تشکر کرد از ماهی ، اما ماهی به او گفت: تو چرا سفید هستی. من موش های زیادی دیده ام اما سفید نبوده اند. موش گفت: این هم یک نشانه است. موش خداحافظی کرد و به راه افتاد. با خود می گفت: این همان ماهی داستان های مادرم است. من تا به حال ماهی ندیده بودم. همین طور داشت می رفت که ناگهان زیر پایش تغییر کرد. فکر کرد زمین لرزه است. اما خوب دقت کرد. متوجه شد این ها همان بچه سنگ های آن صخره هستند که گنجشک خانم گفته بود. اما کمی آن طرف تر هیولاهای واقعی بودند. موش با شنیدن صدایشان نزدیک تر رفت. دید که همه ی حیوانات هستند ترسید و همان جا از دور نگاه می کرد و منتظر خوابیدن آن ها بود. ناگهان فیل آمد و گفت: سلام موش کوچولو. می خواهی از این جا گذر کنی و بروی خوب بیا از خرطوم من بالا برو. بعد از این جا به جایی می رسی که تمام خانواده های موش ها آن جا هستند. اما آ ن ها مثل تو سفید نیستند آن ها با تو فرق می کنند. او رفت و رفت تا رسید آن جا همه ی موش ها بودند که به خوبی زندگی می کردند. موش به محض اینکه می خواست وارد محوطه بشود. ناگهان دو موش بزرگ که سلاح داشتند جلوی آن را گرفتند. اما موش پیر همراه عصا سمت در آمد و گفت: به آن اجازه دهید داخل بیاید. موش کوچولو از آن پرسید شما چه کسی هستید؟ گفت: من فرمانروای اینجا هستم. تو پدر و مادرت را خیلی وقت پیش از دست دادی. پس بفرما. خوش آمدی. تو جانشین من باش. خیلی شجاعی که از این همه مانع گذشتی. بعد از آن موش کوچولو از موش پیر اجازه خواست تا فضای این جا را ببیند. همین طور که داشت می رفت ناگهان موش سفید دیگری را دید کهپاپیون قرمز رنگی را به گردن آویخته بود. موش پیر باز هم به آنها نزدیک شد و گفت: این دختر عموی شماست.
موش
مبارک باشد. و آن ها با هم دوست شدند تا در آینده ای نزدیک با هم ازدواج کنند. خوشی عاقبت کسی است که شجاع و از هیچ چیز باکی نداشته باشد. البته موش کوچولو یک کار اشتباه هم کرد . اینکه بدون اجازه ی پدر و مادر به بیرون از لانه رفت. اما ظاهراً طبیعت با او دوست بود.  بخش کودک و نوجوان تبیانمنبع: هفته نامه محلی استان بوشهر(بیرمی)-نویسنده: سحر پولادی نژادمطالب مرتبط:تنهایی های مادربزرگ مهربان دوستی کبک و طوطی شنل قرمزی تصمیم بزرگ خرس کوچولو آواز بزغاله ماهی گُلی مغرور و پسرك بازیگوش پرواز 3 جوجه در آسمان آبی  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 641]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن