واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:
داستان پلیسی/ قسمت پایانی معمای استخوانهای واحد 4 سروان حسینی در حال بازجویی از امیر بود که متخصصان پزشکی قانونی اعلام کردند استخوانهای پیدا شده در حمام متعلق به انسان است و از آثار موجود در صحنه میشد گفت که زمان مرگ حدود چهار ساعت قبل است. طبق اظهارات امیر، او چهار ساعت پیش در آپارتمان بود و این یعنی رازی را از آنها پنهان میکرد.
همه چیز علیه پسر جوان بود، اما سروان حسینی و همکارانش دقیقا نمی دانستند چه اتفاقی افتاده است. اگر واقعا استخوان ها بقایای استخوان یک انسان است، باقی قسمت های بدن کجاست و چطوری این اتفاق افتاده و چه کسی به قتل رسیده بود؟ ناگهان فکری به ذهن سروان رسید؛ امیر به خاطر نامزدش در تهران مانده بود، اما در همه این مدت چیزی از نامزدش نگفته بود. به طرف امیر رفت، دستش را روی شانه اش گذاشت و پرسید: «الان نامزدت کجاست؟ چطوری به خاطر او به مسافرت نرفته ای، اما او را امروز ندیده ای؟ می خواهم با او صحبت کنم.» امیر که انتظار شنیدن این حرف را نداشت زد زیر گریه. پسر جوان طوری گریه می کرد که شانه هایش به شدت می لرزید. سروان سکوت کرد و به او اجازه داد تا آرام شود، کمی که گذشت، امیر آرام شد و شروع به تعریف ماجرا کرد. ماجرایی که پرده از راز یک جنایت برمی داشت. «ما خانواده آبرومندی هستیم، پدر و مادرم همیشه سعی کردند حفظ آبرو کنند. اما روزگار گاهی اوقات بر وفق مراد نیست و دوستان ناباب باعث می شوند تا به راهی بروی که اصلا با فرهنگ خانواده ات در یک مسیر نیست.» او ادامه داد: «دوستانم باعث شدند که من به کار خلاف بیفتم و بعد از مدتی هم به اعتیاد روی آوردم، اما برای این که بتوانم مخارج سنگین مواد را بدهم افتادم در کار فروش جنس. یک جورایی سود فروش جنس خرج موادم را می داد و من از این موضع تقریبا راضی بودم. تا این که با سحر آشنا شدم. او دختر خوبی به نظر می رسید و شرط اول ازدواج ما پاک بودن من بود.» امیر گفت: «چند روز قبل خانواده ام به یکی از شهرهای اطراف تهران سفر کردند و من به خاطر سحر ماندم که ای کاش نمی ماندم. دیشب که دوستانم را در خانه جمع کرده بودم سحر با من تماس گرفت و از صحبت های دوستانم فهمید که ما در حال مصرف مواد هستیم، اما به روی خودش نیاورد. می دانید نمی خواست باور کند که همسرش یک معتاد است. در مدتی که خانواده ام نبودند یک کلید به سحر داده بودم تا هر وقت خواست به خانه بیاید. او هم گاهی اوقات می آمد و برایم غذا درست می کرد. صبح کنار بساط خواب بودم و وقتی چشم هایم را باز کردم متوجه حضور او شدم. سحر با چشمانی که از اشک سرخ شده بود هاج و واج مرا نگاه می کرد.» پسر جوان ادامه داد: «با دیدن سحر سریع بلند شدم. اصلا یادم نمی آمد شب قبل چه اتفاقی افتاده بود، اما وقتی فهمیدم او متوجه همه چیز شده، دیدم که کتمان حقیقت فایده ای ندارد. سحر که اصلا تصورش را هم نمی کرد من معتاد باشم بدون هیچ حرفی بلند شد و به طرف در خروجی رفت. با حرکت سحر از جا پریدم و راهش را سد کردم. اگر او پایش را از خانه بیرون می گذاشت نه تنها آبروی خودم بلکه آبروی خانواده ام نیز می رفت. التماسش کردم که از این ماجرا چیزی به کسی نگوید، اما او خیلی عصبانی بود. با هم بحثمان شد و این بحث لحظاتی بعد تبدیل به درگیری شد. یک دفعه او شروع کرد به سروصدا. صدای سحر هر لحظه بلندتر می شد، انگار قصد داشت همسایه ها هم از ماجر ا باخبر شوند. دستم را روی دهانش گذاشتم تا صدایش را همسایه ها نشنوند، اما یک دفعه صدایش قطع شد. سحر دختر ریز نقشی بود و جثه کوچکی داشت. من نسبت به او خیلی قوی هیکل بودم، برای همین با فشار ناخواسته دستم باعث مرگ او شدم. وقتی دستم را از روی دهانش برداشتم، سحر بی جان روی زمین افتاد و من با بهت و حیرت به او خیره شدم. اولش فکر کردم که بیهوش شده و خیلی زود به هوش می آید. برای همین روی صورتش آب ریختم و چند بار توی صورتش زدم، اما بی فایده بود. نبضش را گرفتم اما نمی زد. من سحر را کشته بودم. خیلی ترسیده بودم. از این که آبروی خانواده ام برود می ترسیدم. از زندان و این که دستگیر شوم. برای همین تصمیم گرفتم هر طوری شده این راز را مخفی کنم. برای این کار باید جنازه سحر را سر به نیست می کردم.» او ادامه داد: «ابتدا بدن او را قطعه قطعه کردم و خواستم داخل ساک بگذارم و از خانه بیرون ببرم، اما ترسیدم. با خودم گفتم اگر کسی به من شک کند؟ در همین لحظه فکری به ذهنم رسید، در فیلم ها دیده بودم که جنازه را می سوزانند. می توانستم جنازه او را بسوزانم و از بین ببرم. جنازه را داخل حمام بردم تا بسوزانم. از پارکینگ بنزین آوردم و روی او ریختم. بوی تند و زننده ای به مشام می رسید، جنازه کاملا نسوخت. به ناچار جسد مثله شده را داخل چند کیسه زباله ریختم و در چند سطل زباله انداختم. فکر می کردم که همه چیز تمام شده و راز این قتل هرگز فاش نخواهد شد، اما وقتی به خانه برگشتم و ماموران را دیدم، فهمیدم که همه چیز لو رفته است.» به دنبال اعتراف پسر جوان تحقیقات برای یافتن جسد سحر آغاز شد. ساعت حدود 9 شب بود، سروان حسینی و همکارانش باید قبل از رسیدن ماموران شهرداری خود را به سطل های زباله می رساندند. جستجو در سطل های زباله آغاز شد، اما آنها کمی دیر به یکی از محل ها رسیدند. با این حال آنها توانستند دست و بالا تنه و سر مقتول را پیدا کنند. تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
 
شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 02:50
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 218]