تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هرگاه مؤمن بيمار شود سپس خداوند شفايش دهد، آن بيمارى كفّاره گناهان گذشته و پندى بر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816478098




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گنج پر دردسر


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: گنج پر دردسر
مرد روستایی
در قسمت قبل خواندید که یک روستایی وقتی گوسفندانش را برای چرا به صحرا برده بود کوزه ای پیدا کرد که پر از سکه های طلا بود. مرد روستایی کوزه را به خانه اش برد و آن را در باغچه پنهان کرد. اما همیشه از این موضوع می ترسید که این کوزه مال راهزنان باشد و آن ها بفهمند که او کوزه را برداشته و او را بکشند. یک روز روستایی سراغ کوزه رفت و شروع به شمردن سکه ها کرد،ناگهان به فکر فرو رفت....چند نفر كه جلوی صورتشان را بسته بودند از دیوار خانه بالا آمدند و پریدند توی حیاط. از زیر لباسشان شمشیر های تیزی را بیرون كشیدند و گفتند گنج ما كو؟ زود باش گنجمان را پس بده! مرد بیچاره درحالی كه خیلی ترسیده بود فوری باغچه را كند و كوزه را بیرون آورد و به آنها داد.یكی از دزدان به بقیه گفت: باید او را بكشیم. وگرنه او ماجرا را برای مردم روستا تعریف می كند، و آنها ما را پیدا می كنند و اموالی كه سرقت كردیم پس می گیرند، تازه معلوم نیست چه بلایی سر خودمان بیاورند! بقیه هم حرف دزد اول را قبول كردند و گفتند باید او را بكشیم. یكی از دزد ها شمشیر تیزش را بالا برد و تا آمد به سر مرد روستایی بزند، در خانه به صدا در آمد و رشته خیال مرد روستایی را پاره كرد و او را از شر تیغ تیز شمشیر دزدان نجات داد!بیچاره مرد روستایی، حسابی ترسیده بود از آن فكر و خیال عجیب! او با ترس و لرز زیادی در را باز كرد. یكی از بچه های روستا پشت در بود، سلام كرد و گفت: آقا، پدرمان گفته شیر امروزمان را نیاوردید. اگر دوشیده اید بدهید خودم ببرم. مرد روستایی با عصبانیت گفت: امروز شیر نداریم. یك وقت دیگر بیا، برو رد كارت... پسرك بیچاره در حالی كه از فریاد مرد روستایی ترسیده بود از آنجا دور شد.مرد در را بست و دوباره به فكر فرو رفت! چه روزهای خوبی داشت. صبح ها از خواب بیدار می شد. صبحانه ای كه از شیر و پنیر و ماست حیوانات خودش بود را با خیال راحت می خورد.بعد گوسفندانش را به دشت می برد و چرا می داد، با مردم مهربان روستا دیدنی می كرد و در قهوه خانه روستا چای می خورد. و شب كه به خانه بر می گشت با خیال راحت می توانست بخوابد. اما از روزی كه این كوزه را پیدا كرده بود نه خواب داشت و نه خوراك!آن شب راتا صبح فكر كرد و بالاخره به این نتیجه رسید كه بهتر است كوزه را برگرداند و سرجایش پنهان كند. بلند شد و لباسش را پوشید، كوزه را از توی باغچه برداشت، لای دستمالی پیچید و به همراه گوسفندانش به سمت دشت به راه افتاد. رفت و رفت تا رسید پای همان درختی كه كوزه را پیدا كرده بود و آن رادرست مثل روز اول زیر خاك پنهان كرد.وقتی آخرین مشت های خاك را روی كوزه می ریخت نفس راحتی كشید و با خودش گفت: راحت شدم. نه خواب داشتم و نه خوراك. من را چه به گنج؟ گنج من همین گوسفندانم هستند، همین دوستانم، همین خانه ام! همه زندگی من گنج است، من را چه به مال حرام؟ و بلند شد و با خیالی راحت و دلی شاد گوسفندانش را در دشت چراند.نزدیك غروب وقتی داشت به روستا بر می گشت همان پسرك دیروزی را دید كه به سمتش می آمد. مرد روستایی جلو رفت، از بقچه اش یك دانه كشك درشت كه خودش درست كرده بود بیرون آورد و گذاشت توی دست پسرك، سر و صورتش را نوازش كرد، و گفت عمو جان! ببخش كه دیروز با تو بد صحبت كردم.
مرد روستایی
 برو خانه و ظرفت را بردار و بیا. می خواهم شیر گاو تازه بدهم تا با خانواده ات بخوری، بدو جانم، زود بیا كه من منتظرت هستم... پسرك در حالی كه تعجب و ترس نگاهش كم كم به لبخند تبدیل شده بود با عجله به سمت خانه شان دوید. مرد روستایی با خیال آسوده به سمت خانه اش حركت كرد. وقتی كلید را توی در چوبی خانه كوچكش چرخاند و در را باز كرد یكی از گوسفند ها بلند گفت: بعععع! كلاغی از روی درخت گفت: قار! و نسیم ملایمی برگ درختان خانه را رقصاند!انگار همه به او خوش آمد گفتند!مرد روستایی نگاهی به خانه با صفایش انداخت، نفس عمیقی كشید و در حالی كه لبخندی بر لب داشت رفت تا شیر گاوش را بدوشد... بخش کودک و نوجوان تبیانمنبع:روزنامه ی کیهانمطالب مرتبط:• عرب مهمان نواز • نابرده رنج • شعر تازه • عربی که شترش گم شده بود • بیمار پیر • محکوم به مرگ





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 467]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن