واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تاكسي نويسنده: نورالدين عليترجمه و تلخيص: سعيده موسوي مشتاقانه تاكسيام را در انتهاي تاكسيهاي پشت سر هم ايستاده جلوي هتل پارك كردم. جاي خوبي بود. مطمئن بودم كه ميتوانم چند تا مسافر سوار كنم و كرايه خوبي ازشان بگيرم. تا نوبتم شود در افكار خودم سرگرم بودم. از خود ميپرسيدم آيا همه اين رانندهها از اول قصد داشتند راننده تاكسي شوند؟! در مورد من كه مسلماً اين طور نبود. انديشهها و خواستههايم مرا به سوي اين سفر دور و دراز سوق داد و بالاخره آمدم اينجا. من در كشور سومالي متولد شده و همانجا رشد كرده بودم. يك كشور مسلمان در شرق آفريقا. و همه آرزويم اين بود كه يك تاجر موفق بشوم. پس از فارغالتحصيل شدن از دانشگاه مشغول تجارت و واردات و صادرات كالا شدم چون زبانهاي ايتاليايي، عربي و كمي هم انگليسي بلد بودم، اين كار خيلي به دردم ميخورد. خيلي زود كار و بارم رونق گرفت. ولي متأسفانه آتش جنگهاي داخلي در سومالي شعلهور شد و سرمايه و زندگيام را در خطر ديدم. ماندن در سومالي نتيجهاش مرگ بود. چارهاي نداشتم جز اين كه با اندك سرمايه باقي مانده و خانوادهام فرار كنم و بيايم اينجا در آمريكا. بالاخره به اين سرزمين رسيديم. با پول كمي كه برايم مانده بود اين تاكسي را خريدم و شروع به كار كردم. با اينكه زبان انگليسيام زياد خوب نبود يك كار پاره وقت هم در يك شركت دست و پا كردم تا خيال همسرم از هر جهت راحت باشد و بتواند در خانه بماند و به سه فرزندمان رسيدگي كند. تاكسي، تاكسي. صداي نگهبان جلو در هتل مرا از افكاري كه در آن غوطهور بودم بيرون كشيد. ماشين را زدم توي دنده تا آماده حركت شوم. دربان هتل درب عقب تاكسي را باز كرد تا مردي شيكپوش با موهاي بور كه به نظر ميرسيد براي خودش كسي است سوار شود. وقتي كه مرد موبور روي صندلي مستقر شد لبخندي زدم و گفتم: روز به خير، كجا تشريف ميبريد؟ مرد نگاهي به من كرد و خيره ماند. سپس پرسيد: «شما اهل كجاييد؟» گفتم: «اهل سومالي». سپس با ترديد ادامه داد: «پس حتماً مسلمان هستيد؟» من هم مؤدبانه گفتم: «بله آقا. مسلمان هستم.» ناگهان مرد درب تاكسي را باز كرد و به سرعت پياده شد و دربان هتل را صدا زد. از رفتار مرد تعجب كرده بودم اما دلم ميخواست سوارش كنم و با او حرف بزنم تا بفهمم علت اين ترس چيست. دربان هتل از مرد شيكپوش پرسيد: «مشكلي پيش آمده؟» و مرد در حالي كه با انگشت مرا نشان ميداد گفت: «اين راننده را نميخواهم لطفاً يك تاكسي ديگر برايم بگيريد.» دربان سر جايش ايستاده بود و نميدانست چه بكند كه من يكباره از تاكسي بيرون پريدم و به مرد كه از صورتش مشخص بود مضطرب است گفتم: «ممكن است كمي با شما صحبت كنم؟» سپس به ديگر تاكسيهايي كه در صف ايستاده بودند اشاره كردم و گفتم: «نگاه كنيد. همه اين تاكسيدارها مسلمان هستند اما هيچ كدامشان قصد ندارند به شما صدمه بزنند. ولي اگر با ماشين من بياييد هر جا كه بخواهيد ميرسانمتان و قول ميدهم كرايه هم نگيرم. من راننده خوبي هستم. سالم به مقصد ميرسيد.» مرد نگاهي به من كرد و نگاهي به دربان هتل. دربان هم با اشاره سر مرا تأييد كرد. مرد شانههايش را بالا انداخت و محتاطانه سوار شد. بعد گفت: «ساحل اقيانوس آرام.» ـ «بله آقا. همان طور كه گفتم بدون دريافت كرايه شما را خواهم رساند.» اين در حالي بود كه تا ساحل حدود دويست كيلومتر راه در پيش بود و كرايهاش هم تقريباً صد دلار ميشد. به مرد شيكپوش گفتم: «لطفاً راحت باشيد» و سيگاري به او تعارف كردم. مرد سيگار را گرفت و آرام نشست. پس از چند دقيقه كه به سكوت گذشت از او پرسيدم: «آقا چرا نميخواستيد سوار تاكسي يك راننده مسلمان بشويد؟» مرد شروع كرد به صحبت كردن در مورد حوادث يازده سپتامبر و اين كه تروريستها هزاران نفر بيگناه را كشتهاند. در پايان حرفهايش هم گفت: «اين است كار مسلمان جماعت!» من بعد از واقعه يازدهم سپتامبر هميشه از اين كه مردم مسلمانها را به خاطر حادثه وحشتناكي كه روي داده سرزنش ميكردند. ناراحت بودم و دلم ميخواست اين مرد بفهمد كه آن افرادي كه اين كار را كردند هيچ رفتار اسلام خواهانهاي نداشتند بلكه جاني و ديوانه بودند. براي همين گفتم: «آقا دست شما ده انگشت دارد. درست است؟ و هر انگشت با انگشت ديگر تفاوت دارد مگر نه؟ خب انسانها هم همين طور هستند. آن كسي كه اين حادثه را طرحريزي كرده هم دشمن مسلمانها است هم دشمن مسيحيها و هم دشمن يهوديها. هيچ دين و مذهبي در جهان خشونت و كشتار را به رسميت نميشناسد. راستي آن حادثه بمبگذاري در ايالت اكلاهاما را به ياد داريد؟ ـ نه ـ كار چه كساني بود؟ ـ خود آمريكاييها. ـ آمريكاييها چه مذهبي دارند؟ ـ مسيحي هستند. ـ آيا مسيحيان با آن بمبگذاري و كشته شدن بيگناهان موافق بودند؟ ـ نه، البته كه نه. ـ خب مسلمانان هم همين طور. پس لطفاً فكر نكنيد هر مسلماني در هر گوشه از جهان با كار عدهاي ديوانه آدمكش موافق است. همانگونه كه مسيحيان با بمبگذاري اكلاهاما مخالف بودند بياييد واقعيت را بپذيريم. چند لحظه به سكوت گذشت. مرد به آرامي گفت: «بله درست است همين طور است كه گفتيد.» من كه از اين گفتوگو خوشحال بودم ادامه دادم خب ديگر بحثي نيست. من مسلمان هستم. شما مسيحي هستيد. ما با هم برادريم. اگر الان اتفاقي براي شما بيفتد من كمكتان ميكنم و نميگذارم تلف شويد. شما هم همين طور هستيد. مگر نه؟! اصلاً هم مهم نيست كه مذهبمان چه باشد. در هر صورت به هم ياري ميرسانيم. و مرد گفت: «بله درست است.» سرانجام به مقصد رسيديم و مرد خواست تا كرايه مرا بپردازد. اما من گفتم نه آقا. من به شما گفتم كه پولي ازتان نميگيرم. اما اين كارت را از من بگيريد. اسم من نورعلي است. لطفاً در مدت اقامتتان هر جا خواستيد برويد به من زنگ بزنيد. آن وقت ازتان كرايه خواهم گرفت. سه ساعت بعد مرد زنگ زد و از من خواست بروم و او را برگردانم به هتل. او اين بار 128 دلار پول به من داد؛ و طي مدت اقامتش هر روز به من زنگ ميزد و با احترام از من ميخواست كه او را به مقصدش برسانم. در آخرين روز او را به فرودگاه بردم. هنگامي كه پياده شد علاوه بر كرايه مبلغي هم انعام داد و گفت: «خداحافظ نور. از آنچه آن روز پيش آمد متأسفم. لطفاً مرا ببخش.» ـ البته. ما برادر هستيم. بايد يكديگر را ببخشيم. سپس در حالي كه از شادماني لبخند ميزدم. به خط تاكسيهاي مقابل هتل بازگشتم. و به مسافر بعديام نگاهي انداختم. نوبت من بود. فرياد زدم: تاكسي، تاكسي.منبع: نشريه شاهد جوان - ش 55
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 114]