تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 29 دی 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):از نشانه های عالم ، نقد سخن و اندیشه خود و آگاهی از نظرات مختلف است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

کلینیک زخم تهران

کاشت ابرو طبیعی

پارتیشن شیشه ای اداری

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

ساندویچ پانل

ویزای ایتالیا

مهاجرت به استرالیا

میز کنفرانس

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

اوزمپیک چیست

قیمت ورق سیاه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1854646991




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گوگوختی داستانی از منصور یاقوتی


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: "گوگوختی" داستانی از منصور یاقوتی
گوگوختی داستانی از منصور یاقوتی
دختربچه که سخت ترسیده بود سرش را بلند کرد و پرسید:- این صدای چیه مادر؟پسربچه هم که از سویی دیگر در کنار مادرش راه می پیمود گفت: «می ترسم، مادر!»زن که با بیم و هراس در کنار رودخانه «الوند» از حواشی نی زارهای بلند می گذشت و بیش تر مراقب بچه هایش بود تا خودش گفت: «صدای گوگوختیه.»دختر گفت: «گوگوختی؟!» مادر به شب تیره و صدای مهیب رود گوش سپرد و گفت: «یه پرنده س... یه پرنده...»پسر که می خواست با حرف زدن بر ترس و اوهام خود چیره شود، پرسید: «پرنده ی بزرگیه.»مادر مراقب بود که رد مردم را گم نکند؛ مردمی ک در اثر جنگ آواره شده بودند و شبانه از کناره ی رودخانه ی الوند می خواستند خود را به شهرستان «زهاو» برساند که از آتش جنگ دور بود. آشفته خاطر گفت: «قد یه کبوتره...»دختر که از ترس می لرزید و می خواست با گفت و گو بر ترس خود چیره شود پرسید: «چه شکلیه مادر؟» مادر هم فقط با گفت و گو می توانست بر ترس و اضطراب و حس بیچارگی خود غلبه کند. شویش بیمار و میخ کوب زمین شده و نتوانسته بود همراه آن ها بیاید. به او گفته بود: «تو بچه ها را با خودت ببر و نجات بده... شهر اشغال شده... من هم یه فکری برای خودم می کنم... شاید پشت سر شما توانستم بیام... اگرم اسیر شدم از بچه ها مواظبت کن... خدا بزرگه... جنگ بیش تر از یه هفته طول نمی کشه...» چیزی را ک در دلش بود بر زبان نیاورده بود که «برای من چه توفیری می کنه زندگی در اسارت یا در فقر و بیماری و نکبت...»دختر گفت: «گوگوختی؟!» مادر به شب تیره و صدای مهیب رود گوش سپرد و گفت: «یه پرنده س... یه پرنده...»زن خیلی تلاش کرده بود او را قانع کند از جایش تکان بخورد، اما مردش به راستی نمی توانست از سر جایش بجنبد، در اثر کار شدید ستون فقرات اش آسیب دیده بود. گفته بود که «بچه ها را با خودت ببر... خدا کمک می کنه... دشمن هم آدمه... می فهمه بیمارم... یه آدم بیمار به چه دردشون می خوره؟...»زن که حواسش کاملا پریشان بود و چند بار نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و توی رودخانه بیفتد،؛ درگیر با آینده ی تاریک و دل شوره ی بی پناهی، آهی از سینه برکشید و گفت: «رنگش به قهوه یی کمرنگ می ره... یه طوق سیاه پشت گردنشه... زیر دمش به گمانم سفیده...».پسر در حالی که با اضطراب و دهشت به صدای خروشان آب گوش می داد، پرسید: «چی می گه؟» پشت به آن ها پسر جوان قدبلندی همراه با دوستش کیسه یی پر از کتاب به کول گرفته بود و از کناره ی نی زارها حرکت می کرد و گاه پشت سرش را می نگریست و گذرا به آنان نگاهی می افکند و پُر چهره اش آثار دلهره و تشویش بود. زن با دیدن چهره ی پسر جوان با خودش گفت: «از من و این بچه ها بیش تر می ترسه... ببین جلو می آد به این بچه ها دلداری بده؟ فقط به فکر نجات خودشه و کیسه ی روی گُرده ش ... تا توانسته لنگ دراز کرده!»زن در آن تاریکی هولناک دستی به سر پسرش کشید که او را آرام کند. گفت: «می گه کو و.. گوختی... گو... گوختی/...»دخترش پیراهن بلند او را چنگ زد و فشرد و بعد پرسید: «یعنی چه؟ ... یعنی چه مادر؟...»«نمی دانم... یه چیزی می گه که ما نمی دانیم... این یه رازه...»خمپاره یی به درون آب فرود آمد و منفجر نشد. اما خمپاره ی دیگر باغی را به آتش کشاند. پسر جوان وحشت زده به باغ شعله ور اشاره کرد و انگار از کسی کمک بخواهد با خود گفت: «آتش گرفت... باغ آتش گرفت...»هراسان رو به دوستش که پسر سیه چرده و لاغری بود گفت: «خمپاره بود... اگه به ما می خود... اگه کتابا آتیش می گرفت...»همراهش که با شگفتی به باغ شعله ور می نگریست گفت: «تندتر بریم... بپیچ تو نی زارها... این کیسه را بنداز تو آب که سرعت بگیری... بعداً می خری...»«کیسه ی کتابا را؟ زندگی ام را؟ می فهمی چی می گی؟»«کمی دورتر از زن خانواده ی دیگری کناره ی رود را پیش گرفته و هیاهو می کردند و جلوتر ها صدای زاری یک زن می آمدد. منورها آسمان را روشن کردند. از چندین جا صدای رگبار مسلسل برخاست. دختربچه نالید:«مامان می ترسم.»پسربچه خودش را به مادرش فشرد. زن به زحمت راه می رفت. کفش هایش فرسوده و تخت آن ها لیز بود. در سمت چپ او رودخانه ی الوند عبوس و گل آلود و وحشی با صدای هولناکی پیچه می خورد. کمک کرد و پسرش را کنار دخترش به سمت راست خود هدایت کرد. سبزه بودن و پیراهن و نیم تنه ی کردی پوشیده بود. در حاشیه ی رودخانه نی های بلند و درهم تنیده روییده بود و حواشی رود تیره و مهیب و مرموز می نمود. بچه هایش را از خودش دور کرد که از خطر افتادن به درون رود در امان بمانند. زیر کفش های فرسوده و لاستیک اش لیز و نمناک بود و نی های بلند و چاله چوله ها و خروش سهمگین رود او را می ترساند. زیر لب مرتب دعا می خواند و از خدا کمک می خواست که فرزندانش را نجات دهد به یاری آن دو جوان هیچ امیدی نیست.پسر جوان که در پیشاپیش او ره می پیمود فقط به گونی کتاب! می اندیشید و مردم در تصوراتش مفاهیمی ذهنی بودند در نتیجه وقتی زن پایش در کنار رود لیز خورد و میان رود افتاد، فقط به صدای هولناک آب گوش سپرد و هیچ تقلایی برای بیرون کشیدن زن از درون آب نکرد و گونی کتاب هایش را محکم چنگ زد.دختربچه از بیخ جگر جیغ کشید: «مامان ... مامان جان ....» به شدت زیر گریه زد.پسر از بند جگر نالید: «مادرجان ... مادر...»پسربچه رو به پسر جوان زار زد: «مادرم... مادرم را آب برد...»زنی که پشت سر آن ها بود و کیسه ی بزرگی روی سر داشت پرسید: «چی شده؟ ... چی شد.»پسربچه می خواست به سمت رود برود. لیز خورد و افتاد.زن فریاد زن: «کجا می ری؟... تو آب می افتی...» و کمک کرد که پسربچه گل آلود و خیس و گریان، از جا برخیزد.دختربچه شیون کرد: «مامان جان... مامان عزیزم...» و به درختی پناه برد. برادرش در حالی که به شدت می گریست و می لرزید پناه به او برد.پسر جوان رو به دوستش گفت: «صدای آب می آد... باغ آتش گرفته...»خمپاره یی روی تپه ی مجاور منفجر شد. پسر جوان با کیسه یی که روی سرش بود هماره با دوستش پا به فرار گذاشتند. زنی که پرسیده بود «چی شده؟... چی شد؟» رو به دختر خودش کرد و فریاد زد: «بجنب تا لت و پار نشدیم...»بچه ها تکیه به هم داده بودند، می گریستند و در کناره رودخانه، جایی که مادرشان را آب با خود برده بود، از وحشت می لرزیدند. هر کس به کفر این بود که جان خودش را نجات دهد. هر چند گاه خمپاره یی به گوشه و کنار رودخانه می خورد و منفجر می شد و جایی را به آتش می کشاند. صدای پرنده یی برخاست:«گوگوختی... گو... گوختی...»پرنده منتظر پاسخ ماند، اما انفجار خمپاره یی که درختی را به آتش کشاند به او پاسخ داد.بخش ادبیات تبیانبازنگری: آذر 87 کرمانشاه.مجله رودکی: دوره ی 17-18 / آذر 1389  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 181]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن