واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اندام كامل یک شهیدتابستان سال 72 بود که همراه نیروهای تفحص در جنوب و منطقه شلمچه مشغول کار بودیم. روزی در مقر بودم که یکی از بچه های گروه تفحص لشکر 7 ولی عصر(عج) آمد طرفم. تازه از کار برگشته بودند. با حالتی منقلب و هیجان زده، دست من را گرفت و برد داخل معراج شهدای مقرشان و گفت که می خواهد صحنه جالبی را نشانم بدهد.
پارچه ای را روی زمین باز کرده بودند. پیکر کامل شهیدی در حالی که شلوار و پیراهن بادگیر به تنش بود، پوتین هایش هم در پاهایش بودند. جالب تر از همه این بود که ماسک ضد گاز شیمیایی هم به صورت داشت. یک قبضه اسلحه کلاشینکف هم به پشتش بود. وقتی ماجرا را پرسیدم گفت:- در منطقه شلمچه چشممان به او افتاد که به همین حالت روی زمین دراز کشیده بود; به صورتی که رویش به آسمان بود. ثمره زیارت عاشوراعید سال72 بود و بچه ها هم گرفته و پکر. چند روزی بود که هیچ شهیدی خودش را نشان نداده بود. هر روز صبح «بسم الله الرحمن الرحیم» گویان می رفتیم کار را شروع می کردیم و تا غروب زمین را می کندیم، ولی دریغ از یک بند استخوان. آن روز مهمانی از تهران برایمان آمد. کاروانی که در آن چند جانباز بزرگوار نیز حضور داشتند. از میان آنان، «حاج محمود ژولیده» مداح اهلبیت(علیه السلام) برجسته تر از بقیه بود. اولین صبحی که در فکه بودند، زیارت عاشورای با صفایی خواند.خیلی با سوز و آتشین. آه از نهاد همه برخاست. اشک ها جاری شد و دل ها خون شد به یاد کربلای حسینی، به یاد اباعبدالله در صحرای برهوت و پر از موانع و سیم خاردار فکه. فکه والفجر یک.به یاد چند شب و چند روز عملیات در 112 و 143 و 146. به یاد شهدایی که اکنون زیر خاک پنهان بودند. زیارت عاشورا که به پایان رسید، «علی محمودوند» دو رکعت نماز زیارت خواند و قبراق و شاد، وسایل را گذاشت عقب وانت تویوتا. تعجب کردم. گفتم: «با این عجله کجا؟» شادمان گفت: «استارت کار خورد، دیگه تمام شد. رفتم که شهید پیدا کنم» و رفت.دم ظهر بود که با صدای بوق وانتی که از دور می آمد، متعجب از سوله ها بیرون آمدیم. علی محمودوند بود که شهیدی یافته بود. آورد تا به ما نشان دهد که زیارت عاشورا چه کارها می کند.وقتی او نخواهد در ارتفاع 112 فکه، داشتیم میدان مینی را پاکسازی می کردیم تا داخل آن میدان را بگردیم که اگر شهیدی هست در بیاوریم. داشتم مین ها را از محلی که قرار بود بگردیم جمع می کردم. هر پنج - شش تا مینی که بر می داشتیم، می بردیم یک کناری می چیدیم; چون مین ها حساس شده بودند و این هم به خاطر مدت حدود ده - یازده سالی بود که از کار گذاشتن آنها می گذشت و آب باران رویشان اثر گذاشته بود. چاشنی آن ها را در نمی آوردیم. فقط آنها را بر می داشتیم و در جایی که محل گذر نباشد کنار هم می گذاشتیم. نیروها هم می دانستند که چنین جاهایی را نباید طرفش رفت.مین های آنجا اکثراً والمری بودند، یکی از والمری ها را از خاک در آوردم و بردم که در کناری بگذارم. در سراشیبی کمی قرار داشتم. روزهای قبل باران زیادی باریده بود و منطقه هنوز گل بود و خیس. در همان حال که مین در دستهایم قرار داشت ناگهان پایم میان گِل ها لیز خورد و افتادم زمین. افتادن همان و سه چهار متر لیز خوردن همان. همه حواسم به مین بود. هر لحظه منتظر بودم توی بغلم منفجر شود. کوچکترین اشاره می توانست کار را تمام کند. نمی دانستم چکار کنم. بچه ها مات مانده بودند. هیچکس نمی توانست کمکم کند. فقط نگاه می کردند. پناه گرفته و مرا می پائیدند. در همان حالی که سر می خوردم و می رفتم پائین، پایم را به تل خاکی که جلویم بود کوبیدم و یک لحظه حالت ایست بهم دست داد. ناگهان در اوج هراس، مین از دستم پرید و روی سرازیری غلت خورد و همین طوری رفت پائین. نمی دانستم چکار کنم. هر آن می گفتم الان می ترکد. خودم را به زمین گلی چسباندم. پاهایم را بر زمین فشار می دادم، انگار می خواستم بروم توی زمین. با دست گوشهایم را گرفتم و چشمانم را بستم. حال نداشتم نگاهش کنم. همه جای بدنم را مهیای درد و ترکش های سوزان والمری کردم و لحظه شماری می کردم. چند ثانیه ای که گذشت، خبری نشد. احتمال دادم که دیگر مین به پائین سرازیری رسیده است. ولی چرا منفجر نشد؟ آرام نگاهی انداختم. مین در پائین تپه به کناری لمیده و آرام گرفته بود.نگاهی عمیق که به آن انداختم، یک آن تصویری در آن دیدم که به حالت تمسخر به من می خندید و می گفت: "دیدی آمادگی شهادت رو نداری. این بار هم نشد" منبع : نویدشاهدتنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 166]