تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 13 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خير دنيا و آخرت با دانش است و شرّ دنيا و آخرت با نادانى. 
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837142637




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ترس داستانی از احمد محمود


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: "ترس" داستانی از احمد محمود
ترس داستانی از احمد محمود
صدای اولین گلوله که تو هوا ترکید، دل خالد لرزید. یحیی زیر لب غرید و ناسزا گفت و پا را رو پدال گاز بیشتر فشرد. وانت پرکشید.رگه‌های درشت باران ساحلی، آسمان را به زمین می‌دوخت. باران، وانت و آسفالت و کناره‌های جاده را که گل شده بود و انبوه نخل‌ها را که به فاصله چند ذرع از جاده سر تو هم فرو برده بودند، سخت می‌کوبید.پس از انفجار دومین گلوله، لب‌های خالد مرتعش شد:- یحیی نگهدار...نمیشه فرار کرد.- چین‌های پیشانی پهن یحیی تو هم رفت و ابروهاش بالا جست:- تو احمقی.- آخه...- نمی‌دونی زندون یعنی چی؟- از مردن که بهتره- نیس.خالد جا به جا شد و صداش رنگ تضرع گرفت:- ماشین اونا دوجه.- باشه.- هش سیلندره.- ساکت.آب باران رو آسفالت راه افتاده بود. باد هو می‌کشید و آب را رو آسفالت می‌رقصاند. قطره‌های درشت باران، رو شیشه جلو وانت، لرزان به بالا کشیده می‌شد. یحیی رو فرمان قوز کرده بود و پدال گاز را تا تخته فشرده بود.خالد کبریت کشید که سیگاری بگیرند. دستش می‌لرزید. کبریت خاموش شد. باز کبریت کشید. باد تو می‌زد، سرش را پایین گرفت. سیگار روشن شد.دودش را بلعید و پر صدا بیرون داد. وانت تا بالای شیشه عقب، پر بود کاغذ سیگار، سیگار خارجی و جوهر. خالد رو تشک اتومبیل سرخورد و خودش را پایین کشید و چشم‌ها را رو هم گذاشت. صدای یکنواخت لاستیک‌ها تو گوشش بود.از صدای سومین گلوله خالد پرید و خودش را بالا کشید. دوج هشت سیلندر تو آیینه پیدا بود. به نظر می‌رسید که سینه‌اش از زمین کنده شده است.پوزه پهن دوج به پوزه کوسه‌ای می‌ماند که خشمگین به شکار حمله آورده باشد.خالد به نیمرخ یحیی نگریست. چشمان یحیی ریز شده بود و لبانش به سنگینی سرب رو هم بود:- یحیی...- هوم.- اگه لاستیک‌ها رو بزنن؟- هر کیلومتر یه معلق.- صد و چل معلق.- با هم می‌میریم.- ولی.یحیی خونسرد و سنگین گفت:- گفتم ساکت.خالد زیر لب حرف زد. انگار با خودش بود. صداش لرزه داشت:- تو زندون آدم میتونه امید...یحیی پرخاش کرد:- این امید به درد سگ می‌خوره.همراه صدای چهارمین گلوله صدای خالد ترکید:- نگهدار یحیی...اونا میتونن لاستیکا رو...دندان‌های یحیی رو هم رفت و غرید:- گفتم خفه شو.- آخه چطور میتونیم...- روز اول باید این حسابا رو می‌کردی.- حالا دیر نشده.- شده.چند لحظه سکوت بود و صدای لاستیک‌ها و تصویر دوج که هر لحظه تو آیینه بزرگتر می‌شد.یحیی گفت:- یه سیگار آتیش کن بده به من.یحیی سیگار را گذاشت گوشه لب. نگاه تیزش به آسفالت بود که زیر تنه وانت بلعیده می‌شد.خالد بیقرار بود. باز به حرف آمد:- دارن نزدیک میشن.- اگه میتونسن شده بود...لاستیکارم زده بودن...اینا به ما رحم نمی‌کنن...فقط به حق کشف خودشون فکر می‌کنن...خالد دست‌ها را تکان داد:- نه یحیی...نه! اینطور نیس...عرق از بن موی خالد جوشیدن آغاز کرد. دود سیگار را بلعید و سرفه‌اش گرفت. یحیی با گوشه چشم به خالد نگاه کرد و گفت:- تو که اینقدر خوش باور نبودی.صدای خالد رگدار شده بود:- آخه اینام آدمن.لحن یحیی به طنز گرایید:- میدونم آدمن...منتها آدمایی که تا حالا خیلیا رو به گلوله بستن...آدمایی که...گلوله پنجم که ترکید، خالد با سر انگشت عرق پیشانیش را گرفت و شیشه اتومبیل را پایین کشید.- چرا شیشه رو پایین کشیدی؟- صدای خالد که از حلقوم خشکش برمی‌خاست پست بود:- گرمم شده.یحیی با زهرخند گفت:- بگو کلافه شدم...بگو...- نه یحیی...کلافه نشدم...اشتباهه...باید نگه داری.یحیی غرید:- ساکت باشی بهتره.خالد گفت:- اشتباهه.صداها اوج گرفت.- گفتم ساکت باش.- نگه‌دار یحیی.یحیی فریاد کشید:- خفه شو.که دست خالد به سرعت به طرف «سویچ» رفت و همزمان با انفجار ششمین گلوله، از اتومبیل پرتش کرد بیرون.اتومبیل پرپر کرد و خاموش شد.- تف!خالد آرام گفت:- حالا مجبوری نگه داری.رگه‌های خشم، صدای یحیی را لرزان کرد:- ...!...چرا این کارو کردی؟- یحیی...- ...هیچ میتونستم حساب کنم که یه آدم جعلنق مثه تو قاتل من باشه؟- نه یحیی من قاتل تو نیستم.که ناگهان پشت دست یحیی، محکم به پوزه خالد کوبیده شد. لب خالد شکافته شد و خون رو چانه‌اش شیار بست.- جلو رو نیگا کن ... . چشم رو هم گذاشته بودی رسیده بودیم به شهر و از دستشون در رفته بودیم.خالد با سر آستین خون را از رو چانه پاک کرد و گفت:- ولی مهلت نمیدادن...مجبور که میشدن لاستیکا رو می‌زدن.وانت سنگین شد. یحیی که بیهوده پدال گاز را می‌فشرد، پا را از رو گاز برداشت و گذاشت رو پدال ترمز و در وانت را باز کرد و فرمان را رها کرد و جست زد تو آبخیز کنار جاده. وانت داشت منحرف می‌شد. خالد به سرعت پشت فرمان نشست. خالد ترمز کرد. یحیی از تو آبخیز کنار جاده بیرون زد و دوید به طرف انبوه نخل‌ها. ناگاه صدای گلوله‌ای که تو هوا سوت کشید زیر کتف چپش را شکافت و همراه خون از سینه‌اش بیرون زد.یحیی پای یکی از نخل‌ها به زانو نشست. به آرامی رو زمین غلتید و خون او با آب باران در هم شد.خالد، وحشت زده خودش را به بالین یحیی رساند.باران می‌بارید و می‌بارید. باد، مثل هزاران گرگ گرسنه زوزه می‌کشید. برگ‌های سر نیزه‌ای نخل‌ها تو هم فرورفته بودند. خش خش ناهنجارشان فضا را پر کرده بود.خالد زانو زد و سر یحیی را به دامان گرفت. قطره‌ای اشک خالد با آب باران به هم آمیخت:- یحیی...من تو رو کشتم...فکر می‌کردم که دارم به صلاح تو کار می‌کنم.نگاه یحیی رنگ می‌باخت. لبانش لرزید اما چیزی نگفت.- می‌فهمم یحیی...می‌فهمم اصلا به درد این کار نمی‌خورم...از زندون که اومدم بیرون، فکرش‌م نمی‌کنم. قسم می‌خورم یحیی...لبان یحیی بی‌حرکت شد و نگاهش که رک زده بود به چهره خالد سکته کرد.از مجموعه زائر زیر بارانتهیه و تنظیم: مهسا رضایی- ادبیات تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 544]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن