-"ترس" داستانی از احمد محمود
صدای اولین گلوله که تو هوا ترکید، دل خالد لرزید. یحیی زیر لب غرید و ناسزا گفت و پا را رو پدال گاز بیشتر فشرد. وانت پرکشید.رگههای درشت باران ساحلی، آسمان را به زمین میدوخت. باران، وانت و آسفالت و کنارههای جاده را که گل شده بود و انبوه نخلها را که به فاصله چند ذرع از جاده سر تو هم فرو برده بودند، سخت میکوبید.پس از انفجار دومین گلوله، لبهای خالد مرتعش شد:- یحیی نگهدار...نمیشه فرار کرد.- چینهای پیشانی پهن یحیی تو هم رفت و ابروهاش ب