واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: این بچه ها یا دیونه شهادتن یا عاشق حسین چند سال پیش که تازه اومده بودم اطلاعات عملیات، یکی از بچه ها بهم گفت: فلانی خودت اومدی اطلاعات عملیات یا فرستادنت ؟ عاشقی یا دیونه ؟ گفتم: یعنی چی؟ گفت: کسی که می یاد اطلاعات عملیات ، یا دیونه شهادته ، یا عاشق حسین . تو کدومشی ؟من و الهی فکر نمی کردیم ، عملیات شناسایی این قدر پیچیده باشد . خیلی عجیب بود . اروند ، وقتی کنار ساحلش هستی ، فکر می کنی رود در حالت جزر است ، ولی وقتی وسط اروند می روی ، می بینی تازه رودخانه در حالت مد است . از بویه شماره هشت که در دریا بود و چراغ فانوس دریایی داشت ، تا سکوی الامیه ده کیلومتری فاصله بود . قرار شد آزمایش کنیم ، قایق را به لنگر قایق عاشورا مجهز کنیم ، با قایق تا بویه هشت برویم ، بعد لنگر را در آب بیندازیم ، با غواصی به طرف سکو برویم و بعد از شناسایی به طرف قایق برگردیم .
برای آزمایش ، این کار را اول در بهمن شیر انجام دادیم . نتیجه ای که به دست آمد برای خود ما غیر قابل تصور بود . محیط و جریان بهمن شیر، تقریباً شبیه به اروند بود و برای همین محل آزمایش انتخاب شده بود . بعد از یک مبارزه کاملاً خسته کننده، توانستیم در مدت زمان یک ساعت و نیم، خلاف جریان آب، فقط صد متری را طی کنیم . همان شب در جلسه مشترکی تصمیم گرفته شد که از طناب استفاده شود. رفتن با جریان آب و برگشتن با طناب ! فردای آن روز من و الهی به آب زدیم . خودم را که به جریان وحشی بهمن شیر سپردم، یاد شهید حناوی افتادم . رفتن با جریان آب خیلی راحت بود ولی در جریان برگشتن با طناب، آب چنان به سینه مان کوفت که راحتی رفتن را فراموش کردیم. وقتی به ساحل رسیدیم قیافه هر دو نفرمان دیدنی شده بود . کم کم داشتیم نگران می شدیم . بعد از انجام این همه تمرین و گذشت زمان، فکر این که عملیات شناسایی انجام نشود یا اینکه به مخاطره بیفتد، آزارمان می داد . فردای آن روز مسئله ای مشخص شد که همه ما را به فکر فرو برد و آن نکته این بود که درست در محل سکو، آب سد خور عبدالله بهمن شیر و اروند به هم می پیوندند و در آن منطقه جریان شدیدی ایجاد می کند و هر جنبنده ای را در آن، دچار قیامتی می کند . وقتی به جریان چرخشی آب فکر کردیم، تصمیم خودمان را در جلسه نهایی گرفتیم . قرار شد لباس غواصی بپوشیم و تمام مسیر را با قایق طی کنیم . چند روز گذشت تا مجموعه شرایط اروند و آب و هوا و وضعیت نور ماه برای انجام عملیات شناسایی مناسب شد . چهار هم بود و مهتاب کامل . حدود عصر با سه قایق لگنی برای رفتن تا بویه 8 و دو قایق پا رویی کانو رفتن تا اسکله وارد نهر قمیچه شدیم . وارد نهر که شدیم، دلم برای همه تنگ شد . برای خانواده ام ، برای تمام برو بچه ها، برای غواص ها ... انگار سال های سال آنها را ندیده بودم . من و الهی در این همه مدت آن قدر به هم نزدیک شده بودیم که با کمک حس ششم حتی حرکت های جزیی همدیگر را هم پیش بینی می کردیم و خلاصه روز به روز علاقه ما نسبت به همدیگر بیشتر و شدیدتر می شد . در همین فکر بودم که صدای دوشکا و توپ 23 بلند شد و آرامش منطقه را به هم کوفت . این صدا مربوط به ورود بچه ها از نهر قمیچه به اروند بود که شنیدن جریان آن خالی از لطف نیست . عراقی ها یک قبضه توپ 23 در قصر بیشه مستقر کرده بودند که خطری جدی بود برای هر قایق یا جنبنده ای که در مسیر حرکت می کرد . طریقه رها شدن از دست این توپ مزاحم را برای اولین بار در آنجا دیدم . بچه ها یک دوشکای سالم و سر حال را روی یک قایق تند روی سر حال تر کار می گذاشتند، قایق حوالی توپ می چرخید و رو به نیزارها و توپ تیر اندازی می کرد و آنقدر تیر اندازی را ادامه می داد تا اینکه توپ به غرش می افتاد و رد پای قایق را می زد . خدمه قایق مشغول سر گرم کردن توپ می شدند و زمان مناسبی به وجود می آمد تا قایق یا قایق هایی که از گذرگاه قصر عبور می کردند، به این بازی بخندند و از معبر رد شوند . از اروند که رد شدیم به دریا رسیدیم . شب چهاردهم بود و دریا به نهایت زیبایی خودش رسیده بود . پدرم می گفت : هیچ انسانی نیست که دریا را ببیند و در مقابل این همه عظمت و زیبایی احساس عجز نکند . به چراغ دریایی (بویه 8) که رسیدیم ، توقف کردیم . اینجا نقطه ای بود که می بایست ، قایق های کانو سر هم بندی می شدند و از آنجا حرکت حرکت اصلی به سمت اسکله شروع می شد . راست می گفت . اون واحد یه جور دیگه بود . جلوی در ورودی اون جا روی یه مقوای بزرگ نوشته شده بود : من از امروز، ترک دست و سر و پا کرده ام . بعد از سر هم بندی قایق ها نوبت خداحافظی رسید .الهی را که در آغوش گرفتم ، گردنم از اشک چشم او خیس شد ... یک قایق کانو را من و الهی هدایت می کردیم و قایق دیگر را شهید خرمی از بچه های گچساران و عقیل زاده بچه ماهشهر هدایت می کردند . این بچه ها از ناو تیپ کوثر آمده بود و قرار بود در این عملیات همدیگر را همراهی کنیم . بالاخره بسم الله گفتیم و راه افتادیم . سعی کردیم توانمان را ذخیره کنیم تا در برگشت انرژی کم نیاوریم ؛ به ویژه اینکه در برگشت باید با جریان چرخشی سد خور عبدالله، بهمن شیر و اروند هم مبارزه می کردیم . همین طور که پارو می زدیم، هجوم فکرها و خاطره های مختلف به ذهنم شروع شد. به این فکر می کردم که ما در مقابل این همه تجهیزات و رادارها و امکانات ، کاملاً بی دفاع بودیم . فقط در صورتی صحیح و سالم بر می گشتیم که از جنگ رادارها جان سالم به در ببریم و گرنه ما کجا و ناوچه اوزا کجا ! به قول یکی از بچه ها، ناوچه اوزا می تونه اصلاً حرکت نکنه و بذاره تا شما شناسایی رو کامل کنید و خداحافظی کنید و وقتی سر و ته کردید و بعد از اینکه ده کیلومتر دور شدید؛ یا یه شلیک توپ، الفاتحه ... چند سال پیش که تازه اومده بودم اطلاعات عملیات، یکی از بچه ها بهم گفت: فلانی خودت اومدی اطلاعات عملیات یا فرستادنت ؟ خجالت کشیدم. گفتم : خودم اومدم . گفت: عاشقی یا دیونه ؟ گفتم: یعنی چی ؟ گفت: کسی که می یاد اطلاعات عملیات ، یا دیونه شهادته ، یا عاشق حسین . تو کدومشی ؟ هیچی نگفتم . راست می گفت . اون واحد یه جور دیگه بود . جلوی در ورودی اون جا روی یه مقوای بزرگ نوشته شده بود : من از امروز، ترک دست و سر و پا کرده ام . وقتی رفتم قسمت غواص ها ، یک بار که با یکی از بچه ها راه می رفتیم، دیدم پشت یک تپه ، یک قبر کنده شده . گفتم: این قبر مال کیه ؟ گفت: مال همه . گفتم:همه یعنی کیا ؟ گفت:همه بچه های اطلاعات عملیات ، غواصها ، حتی خودت . گفتم:یعنی چی ؟ گفت:هر کی میاد توی این واحد، درست مثل اینه که از همون اول قبر خودش رو با دست خودش کنده . هر روز ممکنه شهید بشی . بچه ها شب که می شه، آخر وقت ها میرن می خوابن توی قبر و بیاد خودشون خلوت می کنند ... گفتم:حالا این قبر رو کی کنده ؟ گفت:یادش بخیر ، "مرتضی حقیقی " پیشقدم این کار شد . اول برای خودش بود . بعدها بچه ها هم ازش استفاده می کردن . بنده خدا به شوخی می گفت : یواشکی رفتم یه متر زمین خریدم ؛ چه زمینی، یه زمین بود چه جایی، مساحتش یک در دو ، چهار نبش ، مسکونی ، در از سقف زیر زمین .... بچه ها اینو هم نتونستن ببینن . رفتن غصبش کردن . این یه تکه زمین رو هم نتونستن ازمون ببینن . والله زمین غصبی نماز نداره ... گفتم:حالا کجاست ؟ گفت:از این واحد رفته یه جای دیگه ... اون جا، توی اون واحد؛ سوره واقعه، سوره حشر و سوره قدر معنای دیگری می داد . اصلاً نماز اون جا یه مراسم دیگه ای داشت . دلم برای همه بچه ها تنگ شد . آخر نتونستم با اون جوون سبزه ای که حالا دیگه اسمش هم یادم نمانده، خداحافظی کنم . اون یکی از بچه های جنگ بود که با بقیه بچه ها فرق می کرد و تفاوتش در گوشه گیر بودنش بود . کسی نمی دانست که او دقیقاً چه مدت در جبهه ماندگار شده ولی از اینجا و اون جا می شنیدم که او در جبهه بزرگ شده . اوایل که به واحد ما آمد متوجه مسئله ای شدم . او هیچ وقت نامه هایی که برای نوشتن نامه به بچه های جبهه داده می شد؛ استفاده نمی کرد و آنها را به بچه ها می بخشید . بچه ها خیلی دوست داشتند در آن کاغذها که رنگ و بوی جبهه می داد، برای خانواده هایشان نامه بنویسند . تا این کاغذها بین بچه ها پخش می شد، بچه ها دور و برش را می گرفتند وبا شوخی یا چاپلوسی یا بعضی هم با خواهش و تمنا کاغذهای او را برای خودشان می گرفتند . من آرام آرام کنجکاو می شدم تا اینکه از گوشه و کنار شنیدم که او تمام خانواده اش را از دست داده و کسی را ندارد . خیلی سعی کردم با او هم صحبت بشوم ؛ به خصوص عصرهای جمعه که دلتنگ تر نشان می داد . عصر جمعه ای بهش گفتم : عصرهای جمعه خیلی دلت می گیره . گفت : همه عصرهای جمعه دلگیر هستن می دونی چرا ؟ گفتم : چرا ؟ گفت :بعضی ها می گن تبعید آدم در بهشت به زمین توی یه عصر جمعه اتفاق افتاده ... می گن همه آدم ها توی عصرهای جمعه دلشون برای بهشت تنگ می شه و دلتنگی می کنن. بعد از ظهرهای جمعه سعی می کردم او را تنها نگذارم . یک عصر جمعه ای که او را گم کرده بودم . حسابی دنبال او گشتم تا اینکه دیدم ، یک نفر پشت تانکر کز کرده . خودش بود . یا الله گفتم . آنجا رسم بود وقتی می خواهند خلوت کسی را بشکنند یا الله بگویند و به آن شخص فرصت بدهند تا اگر بخواهد، قرآن یا دعایش را مخفی کند یا اشک هایش را با چفیه اش پاک کند . نزدیکش که رسیدم ، چشم هایش سرخ سرخ بود . گفتم: می دونی چقدر دنبالت گشتم ؟ هیچ معلوم هست کجایی ؟ گفت: دلم برای یه نفر تنگ شده . خوشحال شدم . گفتم حتماً می خواد درباره دوستی ، آشنایی ، کسی صحبت کند . حقیقتش خیلی درباره اینکه کسی را دارد یا نه کنجکاو شده بودم . من هم پرسیدم : دلت تنگ شده ؟ برای کی ؟ گفت : نمی دونم ... خودم هم نمی دونم ... تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 266]