واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بهار برايم کاموا بياور
"بهار برايم کاموا بياور" ؛ يک اسم ساده براي اثري ست که ساده نيست . خانم مريم حسينيان راوي خوبي است . زبان را رمزي مي کند . انديشه خيال آميزش را با همه حواس بشري محک مي زند و يک طبيعت بي مرگ خلق مي کند . کتاب کامل نيست . بي نقص نيست . يک تجربه است و براي خواندنش همين کافي است .«بهار برايم کاموا بياور» عنوان اولين رمان منتشر شده مريم حسينيان است. اين رمان داراي فضايي سوررئال است و فضاهاي متنوعي دارد، حول محور مشخصي نيست و نميشود خلاصهاي از آن ارائه کرد.«بهار برايم کاموا بياور» از نظر نگارش هم متنوع است و مخاطب بايد با متن درگير شود.کل کار فضاي ذهني يک زن است و کتاب پر است از جزيينگري و يک روند طبيعي را طي نميکند.در اين رمان جزيياتي که يک فضاي زنانه دارد، کنار يک جريان سيال ذهن قرار گرفته است و اين براي خود من نيز تازگي دارد.مريم حسينيان زاده سال 1354 در مشهد است و تاکنون مجموعههاي داستان «حتي امروز هم دير است» و «مار يا انگشت» را منتشر کرده است.***«نيستم اما همچنان در ذهن تو در حال زيستنم . گاهي خاطره ام . ديروزيم نمي خواهي . به امروزم مي کشاني و برايم از روياها مي گويي . از يک وهم شيرين که در آن من و همه داشته هايت نزديکترند . يک تکامل ساده را دنبال مي کني . همه جا پر مي شود از رد قدمها . قدمها نام دارند و نامها حضور مي خواهند . يک بسامد را تشديد کرده اي . خودت خوب مي داني که در پشت چشمهاي بسته دنيا گرمتر است . اين را همه سرمازده گاني مي گويند که کنارت نشسته اند و رج به رج با تو مي خوانند . اين دست نوشته ها کتيبه مي شود . ماندگاري مي طلبد و تو مرا از يک سنگريزه بيرون مي کشي . شانست را قسمت مي کني و روي برف سايبان مي اندازي . مي داني که گاهي مي شود ترسيد و ترسها را به هيبت آدميزاده اي بارور کرد . ورقها پاره مي شوند . چندگانه مي شوند و خانه هاي کبود روي خطهاي سپيد را مي پوشانند . باز هم برف مي بارد و يک دانه زير دانه ديگر پنهان مي شود . قصه روي همين پنهانکاري شکل مي گيرد اما اين هم قانع ات نمي کند . چيزي در اينجا محو شده است . نيست شده است و تو در آفرينشي مجدد گمش کرده اي . سايه راه به تاريکي مي برد و سلام از مه بيرون مي آيد و توي شيشه هاي بخارگرفته بازتاب مي يابد . اينجا صاحبخانه اي داشته . قيد گذشته را مي توان به حال هم آورد و باز پسش زد . اين کار را کرده اي . با همه توهاي مخاطب . با همان يازده قاب خاموش . کم مي آوري . دنبال روياندني . بنفشه ها که به آب مي آيند مي دوي زير باران . بهار همه چيز سبز مي شود . روي پلکان چوبي دانه مي پاشي و بالا مي روي . به خاک معتقدي . به خاک شدن معتقدي . چيزي آن زير هميشه مي تپد . تپشي که با آن زاده شده اي . مي نويسي تا از ياد نبري . دواتت را سلام پر مي کند . سلام اثيري است . يک ميانجي است . رابطي بي تکلم است اما براي تو کلمه مي آورد . وقتي که هست آرامي . اطمينان خاطر داري . بخاطر تو از همه دوستداشتنيهايت محافظت مي کند . سلام جزيي از طبيعت دست نيافته توست . تاييدي گيرا . به پيامبري خصوصي مي ماند و تو مي داني که براي رسيدن نبايد رد قدمهايش را گم کني . هر جا که مي روي سلام را با خودت همراه مي بري . دلت نمي آيد او را براي کسي تعريف کني . خم مي شوي . سر روي زانو مي گذاري و همه آدمهاي دنيا پوسته مي اندازند گرد تو . دوباره گرم مي شوي و گرما سر به راهت مي کند . مي داني که گريز چاره نمي کند . يکي دو بار امتحانش کرده اي . يک گريز کوچک داشته اي و يک گريز بزرگ و هر دو بار اين توئي که براي بازگشتن بار برداشته اي . يک شفقت بردبارانه در تو هست . عشق را آفتاب گير کرده اي . دلت براي همه آن چيزهايي که بيرون مانده اند مي سوزد . داخل هم چندان امن نيست . امن نيست چون ناشناخته هايي هستند که هنوز راه به تو نداده اند . تصورات جان يافته ات رخ نمايي پيشگوييهايي آني است . هيچ دري بسته نيست . مي خواهي اين را به همه بگويي . هيچ فاصله اي حتمي نيست . اين را مي خواهي به خودت بگويي . از همان اول يک تداخل خلق مي کني و يک موازنه متوالي را شکل مي دهي . مي داني مفهومي ژرف وجود دارد که براي رسيدن به آن بايد از وابستگيها بگذري . تو نمي تواني . دل کندن ، از خود گسستن است . صداي رعد مي پيچد و تو هشدار بيرون را به يک لذت بدل مي کني . همه چيز قانونمند شده اند . خشمت را رها مي کني . يک بند پاره مي شود . پندارها تو را به يک بازپيدايي مي برند . دنبال حقيقت نيستي . اينجا و اکنون را تعريف نمي کني . يک وضعيت روحي خاص را بدون توجيه نشان مي دهي . کمي کم سليقگي است مرا کنار زدن اما روايت ساده ، زوال ذهن است . بايد از اين تناقض در خلا فکريمان عبور کنيم . ساده گرفته شدن از سوي خواننده به تو ربطي ندارد . به برداشتها معتقدي و همين راحتت مي گذارد . انسجام که مي يابي بچه ها فلسفه مي شوند . بنيامين روشن بيني کهنسالانه اي مي يابد . او در دايره مرگ و زندگي به دانستن مي رسد . کودکانه زبان باز مي کند . نشانه گذاري مي کند . گنج بايد پنهان بماند تا به وقتش . بنيامين مقاومت نمي کند . لجاجت کودکانه دارد اما پذيرنده خوبي نيز هست . مي خواهيد برايش خاطره بسازيد ؛ کاري که ما با بيشتر زندگي خود مي کنيم . ذخيره سازي براي آينده اي که از آن گذر کرده ايم . بنيامين لذت لحظه را مي شناسد و واکنشهايي متفاوت دارد . در جايي که تو متوقف مي شوي او موجودي فرابينش مي شود . بنيامين به کودکي سلام مي ماند . همه چيز قصه به يک ناخودآگاه راه يافته است . اشباحي که در تو رها شده اند ؛ شخصيتهاي ديگرگونه از من تو اند . نمي خواهي يگانه بمانند . شکل عوض مي کنند و باز به سراغت مي آيند . مثل ترديد مي مانند . هستند ؟ نيستند ؟ نيستند ؟ هستند ؟ بيزار نيستي از هيچ کدامشان . شيفته هم نمي ماني و اينطور همه من ها در قصه ات زنده مي مانند . اما اين توي مخاطب ؛ بي نام مانده است تا جز به جز تعريفت کند . مي خواهي کاملترين حضور را او داشته باشد و مي خواهي تنها کسي باشد که در قصه تمام نشود . براي خلق يک فضاي سيال از او بهانه مي خواهي . تمايل او در تاثيرخواهيش از محيط تو را وارد اين فضا مي کند . خودت مي گويي برهوت . همه نشانه هاي ملموس را حذف مي کني . تو ردپاي خودت را داري . به اين تو که مي رسي قصه سراپا زنانه مي شود . زنان بسياري را ديده ام که در کلماتشان زندگي نمي کنند . آنها در قصه هايشان زن را هم خلق مي کنند و تو ميان اين برهوت ، خودت مانده اي . سليقه خودت را مي شناسي . تا حد امکان تصويرسازي مي کني . روي سقفي که زير پايت نشسته است هويتي دلخواه پديد مي آوري . از همان اول ما را با اندک خويش آشنا مي کني . اين تو بايد باشد . در کنارش بزرگ مي شوي . عمق مي يابي . يک تفاوت اساسي است ميان زني که در قصه تنهاست و تو . گزندگي حضور او همه جا احساس مي شود . تکرار مي کند . تکرار مي شود و همين تکرار بنيامين را به وحشت مي اندازد چون او در تکرار شبانه هاي اين زن ، تصويري معکوس نمي يابد . براي همين به دامان تو چنگ مي زند و مي خواهد که کاري تازه انجام دهي . مخاطب تا اينجا با تو راه آمده است . نيازي به پر کننده اي نيست . جداکننده اما در متن هنوز الزامي است . بخش انتزاعي قصه قوس برمي دارد . يک ناهمگوني پويا سر بلند مي کند . از اينجاست که همه چيز شکسته مي شود . حتي سلام هم سر جايش نيست . نسترن در عشقي يکطرفه بي اراده مانده است . او عروسکهاي بافتني اش را نذر مي کند . باشد که از آن ميانه يک پرنده جان بگيرد . نگار برايش يک استجابت کوتاه مدت است . مي داند که پاک شده است . مي آيي تا روابطي را شکل دهي . رابطه هايي که مي توانستند نباشند . تو تا حد ممکن بيرنگشان مي کني اما از يک پس زمينه خالي رويگرداني . شهر هم به يک واحه مي ماند . ساکنش نمي شوي . زيارت نسترن را کامل مي کني . يک پيوستگي دروني تو را از اين تک ها دور مي کند . همه چيز را استعاري مي کني تا مرگ قضاوت کند . فرسايشي در جريان است و تو در حال طغياني . يک مقدمه طولاني را تمام مي کني . براي مفاهيم همنشين فرصت درآميختن مهيا مي کني . توان پردازش ذهن مخاطب را باور نداري . مجاز را ساده مي کني . نمي گذاري خواننده خودش چمدان را باز کند . تواني را که تا اينجا ثابت کرده اي به شدت انکار مي کني . براي تمام کردن تقلا مي کني و تمام کردن را در تمام شدن مي بيني . حس مي کني همه حرفهايت را گفته اي . حالا گنج خودت را داري و گنجشکي که لابلاي شاخه ها منتظر نشسته است . جستجويت را آغاز کرده اي . هدفت را پيدا کرده اي و باقي چيزها را به تقدير سپرده اي . جنگ تو با سرنوشت تمام شده است . ديگر تهديدي وجود ندارد . فصل آخر اما ، زيرکانه نيست . از آن سو روايت شدن قصه ديگران است . به اين تن درمي دهي و امضاي آخر ، امضاي تو نيست .» تهيه و تنظيم: مهسا رضايي- ادبيات تبيان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 453]