واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دروغ شاخدار نويسنده: فاطمي صارمي هميشه دلش مي خواست مثل دايي احمد منتظر آمدنش باشند. هر جا مي رفت حوصله ي همه را سر مي برد. يعني دلش مي خواست اين طوري شود اما... عمه، خاله، مادربزرگ تا او را مي ديدند براي خلاص شدن از دستش دنبال بهانه اي مي گشتند و آخر سر وقتي سماجتش را مي ديدند مي گفتند:« بذار دايي بياد خونه اون وقت بهت مي گم.»اسم دايي احمد برايش خيلي عزيز بود همه فکر مي کردند که ترسوست يا وقتي دايي احمد را مي بيند از ترس يکجا ميخکوب مي شود. ولي اين طوري نبود؛ اصلاً وقتي دايي را مي ديد آرام مي شد، مثل آبي که روي آتش ريخته باشند.تابستان بود. نه حوصله ي درس خواندن داشت تا تجديدي ها را جبران کند و نه حوصله ي کمک به ديگران. بعضي وقت ها چپق پدربزرگش را کش مي رفت و پيرمرد بيچاره ساعت ها دنبال چپق اش مي گشت و حسن سر مي رسيد و آرام مي گفت:« غصه نخور حاج بابا، برات پيداش مي کنم.»تا پدربزرگ با آن صداي دلنشين بگويد:« قربون نوه ي گلم، زود باش همين جا گذاشته بودمش ها!» و حسن بعد از مدتي گشتن از پشت راديو درش بياورد و يک ، يک تومني جايزه بگيرد و برود مغازه ي آقا خدمت وچند تا بستني و لواشک بخرد و جلوي زهرا و مريم بايستد و با آرامش نوش جان کند و به اصرارهاي آنها توجه نکند تا به گريه بيفتند.اصلاً عاشق خنديدن بود. هر چه مادرش اصرار مي کرد که با او به سر زمين برود و در، آوردن سيب زميني ها کمک کند گوش شنوا نداشت که نداشت.عاشق راديو بود. آن هم فقط به خاطر اينکه خبرهاي جنگ را بشنود. تازه کلي خبر دروغ در مي آورد و براي بي بي بيچاره سر هم مي کرد.مثلاً يک روز به بي بي گفت که: صدام قرار است به ده آنها بيايد و يکجا سيب زميني هاي آنها و هم محلي ها را براي آذوقه ي سربازانش به عراق ببرد و بي بي از سر شب تا صبح صدام را نفرين مي کرد و غر مي زد. غروب که پدرش به خانه آمد از غرولند مادربزرگ پرسيد:« چي شده؟! بي بي باز قاطي کردي!! باز دلت هواي احمدو کرده؟!!»و بي بي با صداي لرزانش گفت:«مگرنشنيدي راديو امروز چي گفته؟!!»و حسن خودش را بيشتر زير لحاف پنهان کرد.بي بي ادامه داد:« گفته صدام ( خدا لعنتش کند) قراره بياد و سيب زميني ها را غارت کنه! ببين ننه! اصلا از فردا سر زمين نرو، نمي خواد سيب زميني ها را در بياري.بزار مجبور شد با سربازانش بريزه توي زمين چشمش کور، دنده ش نرم...»ديگر حناي حسن رنگي نداشت. هيچ کس حرفهاي او را باور نمي کرد الا بي بي که حسن غروب ها موظف بود دستش را بگيرد و تا مسجد ببرد و برگرداند چون چشمهايش سال ها بود که آب مرواريد آورده بود و نمي ديد. در راه برايش دروغ مي بافت و آن بيچاره باور مي کرد.فصل برداشت محصول بود و تمام مردم ده براي برداشت محصولات در زمين ها مشغول بودند. دايي احمد يک روز صبح زود، خيلي غيرمنتظرانه از جبهه برگشت. دل توي دل حسن نبود. بعد از شنيدن خبر از خوشحالي چند بار بالا پريده بود و خودش را به سرعت جلوي در خانه ي بي بي رسانده بود. در راه براي اينکه سرعتش بالاتر برود دمپايي هايش را زير بغل زده بود و يک نفس تا خانه ي بي بي دويده بود.دايي احمد آمده بود و به پشتي بالاي اتاق تکيه کرده بود و داشت چايي مي خورد. دستش را بسته بود و از گردنش آويزان کرده بود.حسن از لاي در به دايي احمد نگاهي انداخت و زير لب گفت:« اي عراقي ها نامرد! بذارين بزرگ شم بعد نشونتون مي دم. حالا زورتون به دايي احمد من رسيده»و بدون معطلي خودش را انداخت وسط اتاق و پريد و چند تا ماچ آبدار از دايي گرفت.دايي خنديد و با همان صداي آرام هميشگي گفت:« به...مرد کوچيک!! چطوري دايي؟!»حسن گفت:« دستت چي شده؟!»دايي گفت:« جنگه ديگه...»و دستش را نشان داد و گفت:« اين هم سوغاتشه.» بي بي اشک هايش را پاک کرد. دايي ادامه داد:« پاشو بريم سر زمين ببينيم سيب زميني ها در چه حالند؟! وقت برداشت هست يا نه؟!»حسن تمام راه فقط از دايي سوال مي کرد از جبهه، خط مقدم، آرپي جي و اينکه تا حالا چند عراقي کشته است و چقدر پيشروي کرده اند.از خبرهايي که از راديو شنيده بود به دايي مي گفت و دايي با حوصله همه ي آنها را جواب مي داد.سر زمين رسيدند درست بعد از رودخانه زمين هاي دايي احمد قرار داشت. وقتي از رودخانه رد مي شدند دايي مشتش را پر از آب مي کرد و روي حسن پاشيد. هيچ کس به اندازه ي دايي احمد حسن را تحويل نمي گرفت.به خاطر همين وقتي حسن چشمش به دايي مي افتاد برق مي زد.به زمين رسيدند. دايي نگاهي به زمين و علف هاي هرزش انداخت و نفس عميقي کشيد. دست مجروحش را کمي تکان داد و گفت:« خودم از پسش بر مي آم.»حسن دويد و يک سيب زميني بزرگ از ته زمين بيرون کشيد و گفت:« پس من چي؟!»و دايي محکم روي شانه ي حسن زد.تمام مردم ده براي اينکه بتوانند محصولاتشان را برداشت کنند کارگران روزمزد اجاره مي کردند تا سرزمين هايشان کارکنند.اما دايي هيچ وقت اين کار را نمي کرد. نگاهي به زمين انداخت و گفت:« پس هستي ؟! مي خوام قبل از عمليات بعدي به زمين سرو سامان بدم.»دايي احمد دانشجو بود. دانشجوي رشته ي پزشکي دانشگاه تهران و کم ترين زمان خودش را براي خواندن درس هايش اختصاص مي داد.صبح، اول وقت، حسن، مريم و زهرا پيشنهاد کار کردن سر زمين را به دايي دادند و دايي قول داد براي کار به آنها نفري يک تومان دستمزد بدهد.مادربزرگ هم برايشان آبگوشت بار مي گذاشت و مي فرستاد. آخرين باري بود که دايي به ده مي آمد و زمين ها ديگر هيچ وقت قدم هاي آرامش بخش دايي احمد را نچشيدند.اين داستان بر اساس زندگي شهيد احمد طارمي دانشجوي پزشکي دانشگاه تهران نوشته شده است.منبع:شاهد نوجوان،شماره 54/خ
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 237]