-
دروغ شاخدار نويسنده: فاطمي صارمي هميشه دلش مي خواست مثل دايي احمد منتظر آمدنش باشند. هر جا مي رفت حوصله ي همه را سر مي برد. يعني دلش مي خواست اين طوري شود اما... عمه، خاله، مادربزرگ تا او را مي ديدند براي خلاص شدن از دستش دنبال بهانه اي مي گشتند و آخر سر وقتي سماجتش را مي ديدند مي گفتند:« بذار دايي بياد خونه اون وقت بهت مي گم.»اسم دايي احمد برايش خيلي عزيز بود همه فکر مي کردند که ترسوست يا وقتي دايي احمد را مي بيند از ت