واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: عربی که شترش گم شده بود
آورده اند که در زمان های قدیم، مرد عربی زندگی می کرد که از مال و دارایی دنیا، یک شتر بیشتر نداشت. این مرد، بسیار ساده دل بود و در زندگی کاری به کار کسی نداشت. سرش را می انداخت پایین و به کار و کاسبی خود می پرداخت. او با شتر خود از این روستا به آن روستا بار می برد و مزدی از مردم می گرفت و زندگی اش را می گذراند و نان بخور و نمیری در می آورد و خدا را شکر می کرد و گلایه و شکایتی هم از سختی های زندگی نداشت. مرد قانعی بود.روزی از روزها، مرد ساده لوح قصه ما، سوار بر شترش در بیابانی بی آب و علف راه می پیمود و به سوی روستایی دور می رفت که در بین راه. گرسنگی و تشنگی بر او غالب شد. تصمیم گرفت از شترش پیاده شود و لقمه ای نان بخورد و جرعه ای آب بنوشد و ساعتی هم. استراحت کند.مرد عرب از شتر پیاده شد. شتر را رها کرد که در بیابان بگردد و خاری، بوته ای پیدا کند و بخورد. خودش هم، در سایه سنگی نشست و بقچه نان و پنیرش را باز کرد و شروع به غذا خوردن کرد. شتر نیز آزادانه در آن اطراف، شروع به گشت و گذار کرد. در بیابان های بی آب و علف، همیشه چیزی برای شترها پیدا می شود که از آن بخورند و رفع گرسنگی کنند.مرد عرب غذایش را که خورد و آبش را که نوشید و شکمش سیر شد، احساس کرد که چشم هایش کم کم دارند سنگین می شوند. تصمیم گرفت که در سایه آن سنگ، ساعتی بیاساید و پس از رفع خستگی، دوباره به راه خود ادامه دهد.مرد ساده لوح قصه ما، که خیلی خسته بود و چند شبانه روز بود که درست و حسابی نخوابیده بود، به زودی به خوابی خوش و سنگین فرو رفت. شتر هم که دید صاحبش خوابیده است و دارد هفت پادشاه را به خواب می بیند، راه افتاد توی بیابان تا برای خودش ول بگردد.مرد عرب وقتی از خواب بیدار شد، دید که ای داد و بیداد، هوا تاریک تاریک شده است. با خودش گفت: «گویا زیادی خوابیده ام ولی اشکالی ندارد. حالا که دیگر شب است و نمی توانم جایی بروم. بهتر است باز هم بگیرم و بخوابم و صبح زود پیش از طلوع آفتاب، قبل از آن که گرمای بیابان شروع شود به راهم ادامه دهم.»
مرد عرب دوباره گرفت خوابید. او همان طور که تصمیم گرفته بود، صبح زود از خواب بیدار شد. شکر و سپاس خداوند را به جای آورد. خمیازه ای کشید و از جای خود برخاست. نگاهی به این طرف و آن طرف کرد تا شتر را ببیند، اما خبری از شتر نبود مرد عرب با خودش گفت: « شتر که جایی نمی رود. حتماً همین دور و برهاست. اگر چند تا سوت بلند بزنم، پیدایش می شود. او شترش را عادت داده بود که با شنیدن سوت صاحبش، بیاید و کنارش زانو بزند تا صاحبش سوارش شود. این بار هم مرد عرب شروع کرد به سوت زدن یک سوت، دو سوت، سه سوت. ولی خبری از شتر نشد که نشد انگار شتر به آن بزرگی، آب شده بود و رفته بود توی دل زمین، یا سوزنی شده بود و لای خاک های بیابان، افتاده بود و به چشم دیده نمی شد.مرد عرب که متوجه شد شترش واقعاً گم شده است، دو دستی بر سر خود زد و...گفت واویلا که گم شدا شترمماند خاطر از خیال او پرممرد بیچاره که از مال دنیا همان یک شتر را داشت و با آن شتر کار می کرد و رزق و روزی خود را با آن در می آورد، از شدت ناراحتی به گریه افتاده بود و نمی دانست چه کند. دست و پای خود را گم کرده بود. او در بیابان به این سو و آن سو می دوید و سوت می زد و شترش را صدا می کرد ولی شتر نبود که نبود. او آن قدر در بیابان به این سو و آن سو دوید، تا کاملاً خسته و درمانده در بیابان از حال رفت.ادامه دارد...هفت اورنگ جامیتنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکارمطالب مرتبطبیمار پیر محکوم به مرگ خرس و خیک گوش های حاکم حکیم دانا و مرد غمگین حکایت حاجی و جن سلیم پهلوان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 362]