تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 27 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):وصول به خداوند عزوجل سفری است که جز با عبادت در شب حاصل نگردد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806773056




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بنازم این سر را


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بنازم این سر را که تا به حال نشکسته
بنازم این سر را
یکی بود، یکی نبود. آدم بسیار خوش اخلاقی بود که در عمرش با کسی دعوا نکرده بود. همیشه لبخند می زد و همیشه با روی خوش با دیگران حرف می زد. هیچ کسی نتوانسته بود او را عصبانی کند و هیچ کس از او حرف زشت و بد و بیراه نشنیده بود. یک روز چند نفر دور هم نشسته بودند و از هر دری حرفی می زدند. گل می گفتند و گل می شنیدند که ناگهان همان آدم خوش اخلاق، با صورتی خندان از راه رسید و به همه سلام کرد. یکی از دوستانش که توی آن جمع بود، برای خوش آمد گویی به دوست خوش اخلاقش با صدای بلند جواب سلامش را داد، دستی به سر دوستش کشید و گفت: «بنازم این سر را که تا به حال نشکسته.»همراهان او از این حرف شگفت زده شدند و گفتند: «مگر سر بقیه ی مردم زخم و زیلی شده که تو به سر دوستت افتخار می کنی؟»او گفت: «بله. سر همه ی ما خلاصه یک روزی شکسته. چون همه ی ما یک روز گرفتار جنگ و دعوا با اطرافیانمان شده ایم و توی دعوا ضربه ای به سرمان خورده و خونین و مالین شده ایم. اما بعد، سرمان خوب شده و فراموش کرده ایم. ولی این دوست من، تا به حال با کسی دعوا نکرده و کسی نتوانسته او را عصبانی کند و به جنگ و دعوا وا دارد تا سرش بشکند.»همه به دوست خوش اخلاق تبریک گفتند و ساعتی با هم گپ زدند و خوش و بش کردند و رفتند. اما یکی از آن میان تصمیم گرفت هر طوری شده حرص آدم خوش اخلاق را در آورد و او را عصبانی کند و به هر ترتیبی شده دعوایی با او راه بیندازد تا به بقیه ثابت کند که هر آدمی ممکن است روزی عصبانی شود. چند روزی گذشت. یک روز این آقا خبردار شد که آقای خوش اخلاق برای آب دادن به مزرعه اش به بیرون از شهر رفته است. با خودش گفت: « به به! فرصتی از این بهتر برای عصبانی کردن او پیدا نخواهم کرد. او هم مثل بقیه ی کشاورزان زحمت زیادی برای کشت و کار مزرعه اش کشیده است. اگر نگذارم آب به مزرعه اش برسد، زحماتش از بین می رود و عصبانی می شود.»با این فکر، بیلی برداشت و راه افتاد و رفت تا به سر جوی آبی رسید که آب را به مزرعه ی آدم خوش اخلاق می رساند. اما پیش از آن که به مزرعه برود، دوستانش را خبر کرد و گفت: «بیایید و از دور و نزدیک شاهد ماجرا باشید. امروز می خواهم کاری بکنم که رفیق خوش اخلاق مان عصبانی شود. امروز می خواهم هر طور شده با او دعوایی راه بیندازم و سرش را بشکنم.»دوستان او راه افتادند و هر کدام پشت تخته سنگی یا درختی مخفی شدند و از دور به رفتار آن دو نفر چشم دوختند تا ببینند چه می شود و ماجرا به کجا می رسد.
بنازم این سر را
آقای خوش اخلاق با خیال راحت مشغول آب دادن مزرعه اش بود که ناگهان دید آب جوی قطع شد و دیگر آبی به مزرعه اش نرسید. هنوز اول کار بود. هنوز چیزی از کشت و کار او آب نخورده بود. او خودش را آماده کرده بود که تا عصر مزرعه اش را آبیاری کند. اگر آب به مزرعه اش نمی رسید، در آن هوای گرم، محصولاتش از بین می رفت و کشت و کارش می سوخت.آدم خوش اخلاق، کنار جوی آب را گرفت و رفت تا ببیند چرا آب جوی قطع شده است. رفت تا رسید به مردی که تصمیم گرفته بود او را عصبانی کند. مرد خوش اخلاق از تصمیم و نقشه ی او خبر نداشت. نگاهی به جوی آب و بیل او انداخت و دید که او جلو آب را بسته و آب را به طرف زمینی خشک و بی حاصل هدایت کرده که هیچ محصولی در آن کاشته نشده است. مرد خوش اخلاق خندید و گفت: «امروز نوبت آب مزرعه ی من است. آن وقت تو جلو آب را گرفته ای و آن را به طرف این زمین خشک فرستاده ای، منظورت چیست؟»او گفت: «منظورم چیست؟ خوب معلوم است. می خواهم علف های هرز هم آب بخورند به من چه که مزرعه ی تو تشنه است. من تصمیم گرفته ام به این زمین بی حاصل آب بدهم.»مرد خوش اخلاق دید که این بابا سر جنگ دارد او که اهل جنگ و دعوا نبود، رو کرد به او و گفت: «خدا پدرت را بیامرزد. حرف حساب جواب ندارد راست می گویی. علف های هرز هم به آب نیاز دارند. من می روم توی مزرعه ام. وقتی که آبیاری علف های هرز تمام شد، جلو آب را باز کن تا به مزرعه ی من هم آبی برسد.» بعد هم خداحافظی کرد و راه افتاد.چند لحظه بعد، مردی که می خواست او را عصبانی کند، از کارش خجالت کشید و راه آب را به طرف مزرعه ی مرد خوش اخلاق باز کرد. از آن به بعد، درباره ی آدم های خیلی خوش اخلاق می گویند: «بنازم این سر را که تا به حال نشکسته.»مصطفی رحماندوست_مثل ها و قصه هایشانتنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکارمطالب مرتبطتاپش پنج و نانش چهار خرس را وا داشته اند به آهنگری نه خانی آمده، نه خانی رفته دزدباش و مردباش اول چاه را بکن کسی با تو کار ندارد اگر ... باغ شاه که رفتی استخوان لای زخم گذاشتن از ماست که بر ماست او ادعای خدایی می کند





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 360]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن