واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: گفتوگو با نویسنده رمان «شبیه عطر زنی در نسیم»پنجرهای به حقیقت آدمها گشودهام
هیچ کدام از شخصیتهای رمانم ما به ازای بیرونی مشخصی ندارند... تازه بعضی وقتها میبینیم شرق هم در ما خوب جا نیفتاده. هویت و ریشه ایرانیمان را نمیشناسیم و نمیدانیم به کجایش و چرا باید ببالیم و کجایش خودمان را نقد کنیم. هنوز بعضی وقتها در کوچکترین واحد جامعه که خانواده باشد میمانیم بین سنت و مدرنیتهای که تعریف مشترکی ازش نداریم...«شبیه عطری در نسیم» نخستین رمان از رضیه انصاری است که ماحصل یکی از آخرین کارگاههای داستان نویسی امیر حسین چهل تن در ایران است. انصاری در رمان نیمهبلند خود به روایت داستان انسانهای مهاجر پرداخته است و از زبان سه ایرانی ساکن آلمان به ارائه تصویری داستانی از این انسانها میپردازد. به بهانه انتشار این اثر از سوی نشر آگه، ساعتی را با وی به گفتوگو نشستیم. بسیاری از نویسندگان جوان و به اصطلاح کتاب اولی این روزها برای اعلام حضور خود در عرصه نویسندگی به سراغ قالب رمان میروند. شما چرا این قالب را انتخاب کردید؟البته این بسیاری نویسندگان نظر شماست. ولی دلیل من برای انتخاب این قالب این بود که قطع کوتاه برای موضوعی که در ذهن داشتم مناسب نبود. تعدد شخصیتها، سیر آفاق و انفسی آنها که نیاز به بازه زمانی گسترده تر و اتفاقات بیشتری داشت، مکانهای مختلف و وجود یک سری خرده روایت در طول کار... اینها همه قطع بلند را میطلبیدند، نه قطع کوتاه را که بیشتر با فرم بسته میشود. البته تجربه اولم یک مجموعه داستان بود که هنوز منتشر نشده است.تجربه نوشتن داستان کوتاه از نوشتن رمان منعتان نکرد یا نترساندتان؟خب، بایدی که در کار نیست تا حتما از داستان کوتاه به رمان برسیم یا برعکس. همانقدر که نوشتن یک داستان کوتاه درخشان، کار با ارزشی است نوشتن رمان هم کار سختی است. نه، منعی درکار نبود. حتی وقتی مشغول نوشتن رمان بودم، میدیدم موضوع دیگری ذهنم را درگیر میکرد و آن وسط یکی، دو داستان کوتاه هم نوشتم. چون پروسه نوشتن رمان نیاز به زمان دارد و طبیعتا کار با افت و خیز همراه است، گاهی نوشتن حتی متوقف میشود تا حس و حالش باز بیاید سراغ آدم. به هر حال این هم تجربهای برای خودش بود.انتخاب قصه مهاجرت که سوژه تازهای در داستاننویسی ما نیست چگونه به ذهن شما رسید؟ چه حسی در شما آن را برای مخاطب قابل توجه نشان میداد؟خب همه ما هر جا که باشیم از این آدمها دور و برمان میبینیم یا قصه شان را میشنویم. ولی من به خاطر مدت کوتاهی که آن طرف زندگی کردم و بعدش سفرهای چند ماه یکبارم، ذهنم درگیر تفاوتهای آن طرف و این طرف میشد. از هر طرف که فاصله میگرفتم بهتر میدیدمش، مثل همینگوی که وقتی رفت ایتالیا، انگار آمریکا را بهتر میدید و مهاجرت آدمها از یک جامعه شرقی به غربی که خوب نمیشناسندش و تقابلهای اجتماعی و فرهنگی و غیره، به هر حال موضوع جالبی بود برایم. البته هیچ کدام از شخصیتهای رمانم ما به ازای بیرونی مشخصی ندارند... تازه بعضی وقتها میبینیم شرق هم در ما خوب جا نیفتاده. هویت و ریشه ایرانیمان را نمیشناسیم و نمیدانیم به کجایش و چرا باید ببالیم و کجایش خودمان را نقد کنیم. هنوز بعضی وقتها در کوچکترین واحد جامعه که خانواده باشد میمانیم بین سنت و مدرنیتهای که تعریف مشترکی ازش نداریم و خب، «شبیه عطر زنی در نسیم» پنجرهایاست که من باز کردم به روی مخاطب، حقیقت آدمهاست و جامعه و مشکلات و غیره که در تجربه من شکل گرفته البته در آن برهه زمانی. شاید حالا اگر باز بخواهم ببینم و بنویسم همین موضوع را، چیزهای دیگری بنویسم.خانم انصاری به رغم پرداخت و شخصیت پردازی خوب آدمهای قصه چرا این افراد نمیخواهند در متن یک داستان واحد جای بگیرند؟ چرا خط روایی ثابت در رمان شما دیده نمیشود؟قصه واحد که دارد. ولی شاید بیشتر شخصیت محور باشد. البته خرده روایتهایی هم هست دور و بر که نخواسته ام به همه آنها بپردازم. قصه سه مرد از این تابستان تا بهار سال بعد به زمان حال روایت میشود که روایتی خطی است گرچه ذهن راوی در هر فصل گاهی فلاش بک میزند. و البته داستانش چیزی بیشتر از توالی حوادث است. به ادعای من عناصری که ساختار داستان را شکل میدهد در این کار هست.گاهی در برخی نقاطی از داستان با وجود خط روایی دانای کل حضور شما به عنوان نویسنده در داستان حس میشود؟ آیا خود شما را باید در قصه تان جستوجو کنیم؟ این حضور اگر با آن موافقید آیا آگاهانه بوده است؟نه دنبال من که اصلا نگردید! دنبال فرد دیگری هم نگردید. اینکه نویسنده در جایی از کار حضور دارد یا نه، اصلا اتفاق خوبی نیست، قضاوتش با دیگران است، با خوانندگان و منتقدان.به نظر میرسد آدمهای داستان شما دو قصه دارند قصه سفر جغرافیایی شان به سرزمین بیگانه و قصه سفری که به درون خودشان میروند، اصرار شما به نشان دادن تنهایی و به نوعی اجتناب ناپذیر نشان دادن آن برای آدمهای قصه تان؛ اگر آن را میپذیرید، چیست؟درست است. البته این قصه از آن قصه جدا نیست. گاهی ما با مشاهده یک اتفاق، حتی وقتی تنها به عنوان ناظر در صحنه حضور داریم خودمان هم دچار آن میشویم. خود اتفاق که مهم نیست. اتفاق سبب میشود ما به درون خودمان هم سری بزنیم و به کشفی درونمان برسیم.این همان سیر آفاق و انفسی است که ابتدا گفتم. اما آن تنهایی که گفتید، بله، هست، تلخ هم هست و ذهن در انزواست که میتواند با اتفاق درگیر شود، احساس پوچی و افسردگی کند یا ترس یا خشم یا تنفر یا دوست داشتن، بیندیشد به آنچه بر او گذشته، به نیازهایش و برای آنچه که از اتفاق تاثیر گرفته نقشه بکشد و امتحان کند تا در پایان به تحولی برسد.همه اتفاقات به قول شما جغرافیایی و طبیعی و عاطفی پس زمینه این رمان در این برهه خاص از زندگی شخصیت اصلی (و تقریبا دو شخصیت دیگر) باعث میشوند او در این بستر درون خود کندوکاو کند، بهگذشته و حالش فکر کند و سرانجام بفهمد چه نمیخواهد و چه میخواهد. اتفاقها که واضحند، خود هجرت، به هم خوردن خانوادهها و ناکام ماندن بیشتر روابط عاطفی، زلزله بم، مهمانی و غیره. نمود آن حال و هوا و اندیشهها با ایجاد سطوح مختلف زبانی انجام شده گاهی، مثلا زبان بهزاد و کیا باید خیلی فرق کند. حتی زبان ذهن بهزاد (که بنا به حال روحیاش گاهی شاعر میشود، گاهی روانشناس و دانشمند) با زبان گفتوگوهایش با زبان اساماس نوشتنش فرق میکند و نمود نتیجه گیری و دگرگونی و به اصطلاح آدم دیگری شدن، حرکت خیرخواهانه و نوع دوستانه بهزاد، آرشیو کردن گذشته و اسباب کشیدنش به منزل نو با نمایی جدید در دو فصل پایانی است.در ارتباط با همین پایان رمان، آنچه روایت میشود را باید نوعی حقیقت دانست یا نتیجه گیری راوی از روایت خود؟نمی دانم. پایان این قصه به نظرم اینطوری بود.به عنوان یک خواننده آیا میتوانید شخصیت آدمهای قصه تان را باور پذیر بدانید؟شاید بتوانم با خودستایی بگویم بله... به هرحال به عنوان نویسنده تلاش کردم حس همذات پنداری با شخصیتها را در خواننده ایجاد کنم.مصاحبه کننده: حمید نورشمسیتهیه و تنظیم: مهسا رضایی – بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 322]