تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 17 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):توبه زيباست، ولى از جوان زيباتر .
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1851313780




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حاشيه‌هاي بازديد رهبر معظم انقلاب از منطقه عملياتي فتح‌المبين


واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: به گزارش ايرنا به نقل از پايگاه اطلاع‌رساني دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمي سيدعلي خامنه‌اي(مد‌ظله‌العالي) ، در اين گزارش آمده است: قبل از حرکت نمي‌دانستم کجا مي‌رويم. يعني نمي‌دانستم کجاي خوزستان مي‌رويم. يک نفر هم از شلمچه زنگ زد که اين‌جا شايع شده رهبر آمده شلمچه. فقط مي‌دانستم مي‌رويم جنوب، همين. سوار ميني‌بوس که شديم موبايل‌ها را جمع کردند و ديگر خودمان بوديم و خودمان. هواپيما بلند شد و موقع نشستن مهماندار گفت: به فرودگاه دزفول خوش آمديد. آن موقع به دست و پا افتاديم و مناطق عملياتي نزديک دزفول را بررسي کرديم ولي به نتيجه‌اي نرسيديم. هوا گرم بود، آن موقع شب 27 درجه. با اتوبوس رفتيم به هتل. من که پدرم يک عمري افسر نيروي هوايي بود، مي‌دانستم پايگاه‌هاي نيروي هوايي چيزي به اسم هتل ندارند. جاهايي هست که مامورين را يا کادر نيروي هوايي که مسافرت مي‌کنند را اسکان مي‌دهند ولي هتل نيستند. حداکثر چيزي شبيه مسافرخانه‌اند. بقيه ولي خوشحال بودند که نمرده‌اند و يکبار هم همراه رهبر رفته‌اند جايي و شب را در هتل مي‌مانند! راهنمايي شديم به طبقه چهارم، بي‌آسانسور. اتاق‌هاي دو نفره‌اي که فقط دو تا تخت داشت و دو تا پتو و قاليچه‌اي کوچک و يک جا لباسي سرپايي. دو جفت دمپايي پلاستيکي هم بود که يک جفتش لنگه به لنگه بود. دستشويي و حمام هم به صورت مشاع در راهرو. رفقايي که سربازي رفته‌اند مي‌دانند اين چيزهايي که ما ديديم تقريبا همان سربازخانه است فقط تخت‌ها دو طبقه نبود! يکي از رفقا قرار بود با سردار باقرزاده مصاحبه‌اي بکند براي سايت. او از همه اعصابش داغان‌تر بود. نمي‌دانست خودمان کجاييم، باقرزاده کجاست. با هر ترفندي بود با سردار تماس گرفت و راهي شد به آدرسي در بيابان تا سردار پيدايش کند و جايي براي مصاحبه پيدا کنند. رفيق‌مان رفته بود و در تاريکي شب وسط بيابان، رسيده بود به جايي که چند نفر از بچه‌هاي ستاد راهيان نور براي ديدار رهبر داربست مي‌زدند و ساعت 12.5 شب براي شامِ آن بچه‌ها، سمبوسه آورده بودند و البته با سردار باقرزاده مصاحبه‌اش را انجام داده بود. مي‌گفت باقرزاده از شدت خستگي وسط مصاحبه دو سه بار چشمانش رفت و برگشت و آنجا فهميده بود ديدار، در منطقه عملياتي فتح‌المبين است، ديدارِ فردا صبح. ما شنيده بوديم رهبر شايد برود طلاييه اما انگار رهبر گفته بودند «من از منطقه فتح‌المبين خاطره دارم و خودم آنجا بودم؛ برويم آنجا». خلاصه هر طور بود آن شب را با صداي جيرجير تخت‌هاي اتاق 423 هتل پايگاه هوايي به صبح رسانديم. اتاق‌هايي که ساعت نداشت. ما هم که به خاطر داشتن موبايل، ساعت نمي‌بستيم. و حالا هم که موبايل نداشتيم، هر وقت مي‌خواستيم بفهميم ساعت چند است يا بايد در ِ يکي دو اتاق ديگر را مي‌زديم يا لپ‌تاپ رفيق‌مان را روشن مي‌کرديم و ساعت را مي‌ديديم. به هر حال صبح نماز خوانديم و راه افتاديم. نيم ساعت از کسر خوابم را در اتوبوسي که به محل ديدار مي‌بردمان، جبران کردم. اتوبوس که ترمز زد بيدار شدم. هيچ اثري از پلاکارد و خوش آمدگويي به رهبر آنجا نبود. هنوز مطمئن نبودم که آمده‌ايم همان‌جا که بايد مي‌آمديم! کاروان‌ها از اتوبوس‌هايشان پياده مي‌شدند و جوان‌ها و نوجوان‌ها شعرخوانان مي‌رفتند سمت محوطه. يک پاسدار هم يک بلندگوي دستي روي دوشش انداخته بود و مي‌گفت: دوربين عکاسي، موبايل، ناخن‌گير، چاقو، اشياي ممنوعه، ممنوعه. تحويل بديد لطفا. اگر ببريد همراهتان، برتان مي‌گردانند. ميکروفونِ بلندگو را هم از جلوي دهانش کنار نمي‌برد: آهاي دوست عزيز مگر نگفتم موبايل نبر؟ ببين براي اونجا ترافيک درست کردي. همراهان ما هم از اتوبوس پياده شدند با دوربين‌هاي عکاسي و فيلم‌برداري و سه‌پايه و وسايل جانبي ديگر. جمع شديم و حرکت کرديم به سمت ورودي محوطه. پاسداري که با بلندگوي دستي اطلاع‌رساني مي‌کرد تا ما را ديد از همان پشت بلندگو گفت: دوربين، موبايل... ئه ئه! آقايون شما ديگه خيلي ممنوع هستيدها. وسايل‌مان از خودمان بيشتر بود. از جاي ديگري وارد شديم و پياده گز کرديم تا محل يادمان شهداي فتح‌المبين که مردم و جوان‌ها ايستاده بودند در صف بازديد بدني. نوجواني به دوستش با زبان ترکي گفت: حالا اينقدر لفتش مي‌دهند که آقاي خامنه‌اي مي‌ياد و ما نمي‌بينيمش. به يکي از دوستان گفتم: اينها مي‌دانند که رهبر قرار است بيايد اينجا؟ گفت: نه، حدس مي‌زنند. پيش خودم فکر کردم چرا ما نتوانستيم حدس بزنيم ولي اينها حدس زده‌اند. پسربچه‌ي 10- 11 ساله ديگري بلند به آنهايي که مردم را بازديد بدني مي‌کردند گفت: بابا تير غيب که با خودمان نداريم، بذار بريم. مردي هم که دختر حدودا سه ساله‌اش را بغل کرده بود به او مي‌گفت: الان مي‌ريم باباجان عجله نکن، الان مي‌ريم آقا را مي‌بيني. تقريبا همه کساني که توي صف‌ها بودند مي‌دانستند رهبر قرار است بيايد! وسايل‌مان را از دستگاه رد کرديم و داخل شديم. آنجا ديدم همان مرد دارد دختر بچه‌اش را آرام مي‌کند. دختر گريه مي‌کرد و وسط گريه هم چيزهايي مي‌گفت که فقط پدرش مي‌فهميد. مرد گفت: باباجان اشکال نداره، مگه نمي‌خواي آقا را ببيني خوب بايد عروسکت اينجا بمونه. بريم يکي ديگه برات مي‌خرم. دخترک همچنان گريه مي‌کرد. مرد گفت: اصلا بيا بريم آقا که آمد، به خود آقا بگو عروسکت را گرفتند. جلو رفتم دست به چانه دخترک گرفتم و گفتم: عموجان اشکال نداره، موقع برگشتن عروسکت را بردار. دخترک ولي به حرف ما توجهي نمي‌کرد. اشک از گوشه چشم‌هايش در مي‌آمد و روي صورتش سر مي‌خورد پايين. دلم برايش سوخت. همين طور براي پدرش که تقريبا هيچ راهي براي آرام کردن دخترک پيدا نمي‌کرد و اين حال را فقط کساني مي‌فهمند که دختر کوچک داشته باشند. نمي‌توانستيم بايستيم و بايد مي‌رفتيم. دخترک ماند با پدري که جلويش نشسته بود و زانويش را زمين گذاشته بود و سعي مي‌کرد آرامش کند. مردم از صبح آمده بودند و وقتي بو برده بودند که رهبر هم قرار است بيايد، مانده بودند. وقتي رسيديم فهميديم جايي به اسم جايگاه عکاس‌ها وجود ندارد که طبق معمول من هم همراه آنها بروم آن بالا و از آنجا مردم را ببينم. اطراف را از نظر گذراندم و فکر کردم اگر بروم بين داربست‌ها، آنجايي که چند نفر پاسدار هميشه مي‌نشينند براي کنترل جمعيت، خوب باشد. به يکي از مسوولين گفتم و او هم قرار شد هماهنگي کند. آن منطقه اطراف شوش بود و عده‌اي از مردم عرب زبان منطقه هم که خبردار شده بودند خودشان را رسانده بودند. گاه‌گاهي هم صداي شعارهاي عربي‌شان را مي‌شنيديم. جايگاهي که براي سخنراني رهبر درست شده بود جايگاه ساده‌اي بود با داربست، که با تورِ استتار اطرافش را پوشانده بودند. صندلي‌اي هم که قرار بود رهبر رويش بنشيند زير آفتاب بود، مثل مردم. پشت سر رهبر هم مي‌شد دشتي که ايران براي عمليات فتح‌المبين به عنوان يکي از محورها به آن حمله کرد. قرار بود رهبر از پشت محوطه بيايد و از پايين تپه بياد بالا سمت جايگاه. اطراف را از نظر گذرانديم و عکس انداختيم. سردار باقرزاده هم آمد. خوشحال بود و سرحال. داشت با يکي دو نفر از خبرنگارها صحبت مي‌کرد که رفتم و کنارش ايستادم. يک نفر پرسيد: سردار اين عمليات فتح‌المبين از کجا تا کجا بوده؟ ما هر جا مي‌رويم مي‌گويند منطقه عملياتي فتح‌المبين بوده. سردار هم قلم و کاغذ من را از دستم کشيد و يک جايش نوشت‌: حد فاصل رودخانه کرخه، پل نادري، فکه، مناطق اطراف دهلران و جبل حمرين. بعد گفت: اين پل نادري همانجايي است که بچه‌هاي ما جلوي پيشروي عراقي‌ها را گرفتند و نگذاشتند از کرخه بگذرند. جايگاه بر روي يک تپه بنا شده بود. پشت آن، هنوز آثار سنگرهاي حفره‌روباهي که ابداع صهيونيست‌ها بود و عراقي‌ها آن را ساخته بودند، وجود داشت. سردار باقرزاده قبل از ورود آقا، آنها ‌را به ما نشان داد و ‌گفت: وقتي عراقيها داخل اين سنگرها مي‌رفتند، ديگر هيچ بمب و موشکي به آن‌ها کارساز نبود. هنوز آثار بعثي‌ها بر روي دشت عباس بود. سردار صحبت مي‌کرد که صداي قاري بلند شد. قرآن که خوانده شد يک نفر رفت بالاي جايگاه و از عمليات فتح‌المبين گفت و حسين خرازي و تنگه رقابيه، احمد کاظمي و تنگه زليجان و محسن رضايي و پيام امام در عمليات فتح‌المبين که: «برويد شما پيروزيد». ديگر نزديک آمدن رهبر بود. رفتم و با هماهنگي يکي از محافظ‌ها بين داربست‌ها ايستادم. تا چند دقيقه به پاسداري که کنارم بود توضيح مي‌دادم براي چه اينجا هستم و طبق معمول قانع هم نشد. آخرش براي اينکه ماجرا را تمام کنم گفتم: شما وظيفه‌اي داريد و من هم. گاهي کارهاي ما با هم تعارض دارد. گفت: پس قبول داري در انجام وظايف ما اخلال مي‌کني. گفتم: نه منظورم اين است که شما در کار من اخلال مي‌کنيد! يک مداح که نقش مجري را هم بازي مي‌کرد، آمد پشت ميکروفن و کمي براي مردم صحبت کرد و ازشان خواست آرام باشند و کمي عقب بروند و بنشينند. جواني که آنطرف داربست بود، از من پرسيد: اين حرف‌ها را به ما مي‌گويد؟ گفتم: فکر کنم. گفت: خودش جايش خوب است، پشتش فشار نيست مي‌گه بريد عقب. گاهي مي‌نشستم که يادداشتي روي کاغذهايم بنويسم. ديدم زير پاهاي مردم، عاقله‌مردي با شرايط ناجوري نشسته است. گفتم: عمو جان چرا اومدي جلو؟ عقب مي‌ماندي خوب. گفت: گير افتادم. از ساعت هفت و نيم صبح آمدم، خلوت بود آمدم جلو. از ساعت 9 ديگر نتوانستم از جايم تکان بخورم. ساعت را از يک نفر پرسيدم نزديک 12 بود. بلند شدم ديدم جوان پاسداري که وظايف‌مان با هم کنتاکت داشت، با کسي درگير است. گويا توي دست او موبايل ديده بود و بهش گير داده بود. مرد مي‌گفت سرهنگ سپاه است و عضو ستاد مرکزي راهيان نور ولي جوان پاسدار گوشش به حرف‌هاي سرهنگ بدهکار نبود. مي‌گفت بايد موبايلش را بدهد. آنقدر کَل‌کَل کردند تا يکي از محافظ‌ها آمد و موبايل سرهنگ را گرفت. حواسم به سرهنگ بود که يک نفر از پشت داربست زد روي شانه‌ام. گفت: آقا شما خبرنگاريد؟ تو را به خدا بنويس اين نماينده ما پدرمان را درآورده. سه تا رئيس‌جمهور توي اين مملکت عوض شده ولي اون هنوز نماينده است. از 20 سال پيش تا حالا اولين باره که مي‌بينمش. اوناهاش اون جلو نشسته. خبرهاش همه از دربند و ولنجک تهران مي‌رسه. اينجا پيداش نمي‌شه که. گفتم: خوب خودتان بهش راي داديد. گفت: نه بابا روستاهاي اطراف به خاطر پدربزرگش که آدم محترمي بوده راي مي‌دن بهش... جوان حرف مي‌زد و گله مي‌کرد. پرسيدم از کجا خبردار شدي رهبر مي‌آيد. گفت: بچه‌هاي هيات ديشب پيامک زدند. وسط حرف‌هايمان يک دفعه جايگاه شلوغ شد مردم شروع کردند به شعار دادن. فارسي و عربي قاطي شد. رهبر که روي جايگاه آمد فرياد مردم بلند شد. داربست‌هايي که ما بين‌شان بوديم از جا تکان خورد. اگر برمي‌گشت اول ما از بين مي‌رفتيم. جوان پاسدار گفت: بيا کمک. داربست‌ها را از اين طرف ما هُل مي‌داديم و از آن طرف مردم. سرم را برگرداندم و ديدم رهبر براي مردم دست تکان مي‌دهد. فرمانده کل ارتش، باقرزاده، فرمانده بسيج، رحيم صفوي، فرمانده کل سپاه، نماينده ولي فقيه در خوزستان و چند نفر ديگر روي جايگاه پشت سر رهبر بودند. فرياد «ما اهل کوفه نيستيم، علي تنها بماند» توي دشت پخش مي‌شد. مجري سعي کرد مردم را آرام کند. کمي روضه خواند و بعد روضه را عربي ادامه داد؛ از جايم بلند شدم. وقتي عربي مي‌خواند مردم ساکت بودند و آدم‌هايي که پشت داربست اطراف ما بودند گريه مي‌کردند. از اينجا فهميدم مردمي که اطراف من هستند عرب‌اند، عرب‌هاي همين منطقه. بلند شدم و دوباره نگاه کردم. يک دفعه دخترکي روي دوش پدرش وسط جمعيت توجه‌ام را جلب کرد. همان دخترکي بود که يکي دو ساعت پيش به خاطر عروسکش گريه مي‌کرد. حالا روي دوش پدرش بود، نيشش تا بناگوش باز بود، عروسکش را بغل گرفته بود و رهبر را نگاه مي‌کرد. معلوم نبود عروسک را چطور پس گرفته بودند. يکي از رفقاي عکاس را صدا زدم و گفتم فلاني از آن دخترک عکس بگير. نمي‌توانست روي داربست‌ها بايستد. کمکش کردم، کمرش را گرفتم و او هم عکسش را گرفت. چقدر ته دلم خوشحال بودم از خوشحالي دخترک و احتمالا پدرش و اين حرف را تا کسي دختر کوچکي نداشته باشد، نمي‌فهمد. مجري روضه را تمام کرد و با حالت دکلمه به عربي حرف‌هايي زد. رهبر خوب گوش کرد. وسط دکلمه، مردمِ عرب بلند مي‌گفتند: احسنت. مجري که حرف‌هايش تمام شد عرب‌ها بلند شروع کردند به شعار دادن. همان کسي که گفته بود نماينده پدرمان را درآورده، آرام کردم و پرسيدم: اينها چه مي‌گويند؟ گفت: داريم مي‌گيم با روح، با خون فداي رهبر هستيم. رهبر به مردم گفت: ممنونم و دستش را آورد بالاي چشمهايش، کنار پيشاني؛ و اينطوري رو به مجري از او تشکر کرد. دوباره بلند شدم و انتهاي جمعيت را نگاه کردم. يک نفر گفت: آقا با فشار خون ما بازي نکن، بشين بذار «آقا» رو ببينيم. با اشاره فهماندم که زود مي‌نشينم. وسط مردم فيلم‌برداري که روي يک سکو بود، دو دستي دوربينش را بغل کرده بود و با التماس از مردم اطراف سکو مي‌خواست مواظبش باشند و هل ندهند. ازدحام ولي زياد بود. دو تا پسرک کوچک هم بودند که از وقتي رهبر آمد بالاي جايگاه، مثل ابر بهار گريه مي‌کردند. حال و روز مردم توضيح دادني نبود. مردم که آرام‌تر شدند رهبر شروع به صحبت کردند. از شهدا ياد کردند، از مردم خوزستان و مسافران راهيان نور تشکر کردند. گفتند بازديد از مناطق جنگي کار خوب و با برکتي است. از نقش جوانان دوران دفاع مقدس گفتند و البته از جوان‌هاي امروز که دست کمي از آن جوان‌ها ندارند. وقتي رهبر از جوان‌ها تعريف کرد، چنان صداي تکبيري بلند شد که پرده گوش‌مان زنگ زد. رهبر ايستادگي امروز مردم را با زمان جنگ مقايسه کرد و گفت: «گاهي اوقات جنگ نظامي آسانتر از جنگ فکري است؛ آسانتر از جنگ در عرصه‌هاي سياسي است. ملت ايران نشان داد که در جنگ عرصه‌هاي سياسي و امنيتي، بصيرتش و ايستادگي‌اش از ايستادگي در جنگ نظامي کمتر نيست.» رهبر يک‌جاي صحبت به جمعيت گفت: «جوان‌هاي عزيز، فرزندان من که اکثرتان آن موقع نبوديد، اين سرزمين زيبا يک روزي زير پاي چکمه‌پوشان دشمن بود و تبديل به جهنمي از آتش شده بود... من قبلا‌ در زمان جنگ اينجا آمده بودم و حضور دشمن را ديده بودم... آن چه ملت شما را نجات داد ايستادگي جوانان دلاور بود». و جوان‌ها دوباره تکبير گفتند. حرف‌هاي رهبر که تمام شد و به دعا رسيد، يک نفر صدايم زد و من رفتم پشت جايگاه. گفت: «آقا احتمالا قرار است بروند جايي را هم ببينند. همان جايي که اول جنگ خودشان آمده بودند». گفتم: خوب؟ گفت: «خوب تو هم قرار است بيايي». ديدم رهبر از پشت جايگاه بيرون آمد و قدم‌زنان از تپه رفت پايين. يکدفعه پسر رهبر را ديدم که گفت: «سلام، چرا ايستاديد؟» من هنوز نمي‌دانستم چه کار بايد بکنم. رفتم جلوتر. سر تيم حفاظت را ديدم که توي ناوشکن جماران هم مرا از ناو پياده کرده بود. خودم را نزديک پسر رهبر کردم که دچار همان اتفاق سابق نشوم. دويدم پايين و رفتم ته يک ون نشستم و پرده آن را کشيدم. راننده هم اول کمي غر زد که اينها کي هستند، ولي با آمدن يکي دو تا از عکاس‌ها و فيلم‌بردارها ديگر چيزي نگفت. ماشين‌ها راه افتادند و ما از جاده خاکي‌اي که بين رمل‌ها بود، مي‌گذشتيم. گرد و خاک ماشين‌هاي جلويي باعث مي‌شد چيزي نبينيم. هوا گرم بود و نمي‌شد پنجره‌ها را هم از گرما باز کرد. ماشين توي چاله چوله‌هاي جاده خاکي بالا و پايين مي‌شد و ما هم طبعا بين زمين و هوا بوديم. گاهي نه ما و نه راننده چيزي را نمي‌ديديم؛ ولي اگر مي‌ايستاد، راه افتادن دوباره در خاک‌هايي که ماشين‌هاي جلويي حسابي نرم‌شان کرده بودند، بعيد بود. کمي جلوتر گرد و خاک‌ها خوابيد. دو سه نفر که از چهره و لباس‌شان محلي به نظر مي‌رسيدند وسط دشت بودند. پرده را کنار زده بودم و نگاه مي‌کردم. يکي‌شان کف دست‌هايش را دو سه بار به هم زد و استفهاما و با اشاره پرسيد: «رفت؟» و منتظر جواب ما نشد و با يک دست به پشت دست ديگرش زد و سرش را تکان تکان داد. ماشين‌ها افتادند در جاده آسفالت و فرصت شد پنجره را باز کنيم و نفسي بکشيم. از کنار مردمي که آمده بودند مراسم، رد شديم. و آنها نمي‌دانستند رهبر با اين ماشين‌ها مي‌رود يا با بالگردهايي که بعد از مراسم بلند شدند. بعضي‌ها از گرما زير اتوبوس‌هاي پارک شده رفته بودند تا از آفتاب در امان باشند. کاروانِ ماشين‌ها در جاده‌ي آسفالته مي‌رفتند سمت جايي که نمي‌دانستم کجاست. يک جا هم دور زدند در جاده‌اي ديگر. ده دقيقه‌اي ماشين‌ها با سرعت راندند تا رسيديم به جايي و سرعت‌ها کم شد. از صداي بيسيم محافظ همراه ماشين مي‌شنيدم که يک نفر از يک نفر ديگر مي‌پرسيد برنامه هست؟ آن يکي مي‌گفت منتفي شده. ساعت را پرسيدم و فهميدم نزديک اذان است. پيش خودم فکر کردم احتمالا به خاطر اينکه نزديک وقت نماز است نايستند. يکي از همراهانمان گفت اينجا پل نادري است، اين هم رودخانه کرخه. رودخانه ديگر ديده مي‌شد. از بيسيم هر بار يک چيزي مي‌گفتند. گوش‌مان به بيسيم بود که کاروان ماشين‌ها درست روي پل ايستاد. ديديم رهبر همراه آقاي موسوي جزايري که نماينده ولي فقيه در استان خوزستان است، روي پل ايستاده‌اند. آنها را که ديديم ما هم از ماشين پريديم پايين تا خودمان را برسانيم ببينيم ايشان چه خاطره‌اي مي‌گويند. اطراف رهبر باز هم پر شد از فرماندهان آن دوره جنگ و اين دوره نيروهاي مسلح. استاندار هم بود. با پررويي خودم را رساندم جلو و ديدم رهبر به آقاي موسوي جزايري دارد ماجراهايي را تعريف مي‌کند: «... آن بالا از آن ارتفاعات مشرف بوديم به اين دشت. عراقي‌ها اين طرف مستقر بودند». يکي نفر پرسيد: «با ظهيرنژاد بوديد؟» رهبر پاسخ داد: «بله. بني صدر هم بود وقتي رفتيم آن طرف... اين هم کرخه است». بعد هم رو کرد به آقاي جزايري و گفت: «آن صالح مشطط که گفتيد اين طرف است يک مقداري پايين‌تر» و اشاره کردند به انتهاي رودخانه. همين موقع سرلشگر سليمي، فرمانده سابق ارتش هم آمد. رهبر تا سرلشکر سليمي را ديد لبخند زد و با خنده، رودخانه را نشان داد و گفت: «کرخه است ديگه... کرخه». سرلشگر سليمي آهي کشيد و گفت: «قدم به قدمش خاطره است اينجا». رهبر يک طرف رودخانه را با دست نشان داد و گفت: «تمام منطقه اينجا نيروهاي خودي گسترش پيدا کرده بود؛ يادتان هست، تمام اينجاها». سرلشگر سليمي سر تکان داد و گفت: «بله آقا، بله». رهبر ادامه داد: «آن عکسي که داريم توي سنگر که ورشوزاده و اينها هستند شايد مثلا صد متر، دويست متر از پل آن‌طرف‌تر است. الان داشتم همان را مي‌گفتم براي ايشون». سرلشگر سليمي رو به بقيه جمع ادامه داد: «آن بنده خداها امکاناتي که خودشان را برسانند تا اهواز نداشتند. رفتيم داخل خانه و آقا رفتند آنجا، وضو گرفتند، دعا کردند.»... رهبر گفت: «بله آنجا کرخه کور بود، نزديک اهواز...». رهبر روي پل کنار نرده ايستاده بود و پشت به رودخانه؛ بقيه هم دورش جمع شده بودند و گوش مي‌دادند. وقتي خواست برود، همه جا به جا شدند. بچه يکي از همراهان هم آنجا بود. رهبر به بچه اشاره کردند و گفتند: «مواظب باشيد اين يک وقت گم نشود». ما هم برگشتيم سوار ماشين‌ها شديم و حرکت کرديم به سمت پايگاه هوايي. برنامه ديگر تمام شده بود. نهار خورديم و قرار شد ما چند نفري که در ماشين‌هاي همراه رهبر بوديم بعد از نهار برويم فرودگاه. محافظي که همراهمان بود با همان ون ما را برداشت که برويم هتل وسايل‌مان را برداريم و بعد، فرودگاه. محافظ که پايگاه را بلد نبود. سر ظهر هم کسي توي خيابان پيدا نمي‌شد سوال کنيم. خلاصه با روش‌هاي بدوي و سوال و جواب از يکي دو نفر نگهبان، بالاخره هتل را پيدا کرديم، وسايل را برداشتيم و راه افتاديم. حالا همان مشکل قبلي را داشتيم و آن پيدا کردن فرودگاه بود. رفتيم تا رسيديم به در پايگاه. دژبان داشت سوال و جواب مي‌کرد در ماشين چه داريم و محافظ داشت توضيح مي‌داد دير شده، باند فرودگاه از کدام طرف است. بالاخره راضي کرديم يکي‌شان بيايد سوار شود و برساندمان به باند فرودگاه. رسيديم و با ون رفتيم کنار هواپيما و از در عقب سوار شديم. از آدم‌هايي که سوار هواپيما بودند، کم‌کم فهميدم که اين هواپيما همان هواپيمايي است که قرار است رهبر با آن برگردد تهران. چسبيدم به پنجره که ببينم رهبر کي مي‌آيد و چطور سوار مي‌شود. چند نفر با لباس خلباني و لباس نيروي هوايي جلوي پلکان هواپيما به صف ايستاده بودند. رهبر از ماشين پياده شد جلوي صف رفت و خيلي آرام و با حوصله با خلبان‌ها دست داد. يکي از آن‌ها چيزي گفت و رهبر هم چفيه‌اش را درآورد و به او داد. چند ثانيه اگر مي‌گذشت بالاخره يک برنامه‌ي بدون چفيه‌گيري را هم درک مي‌کرديم. خلبان ديگري دخترکي به بغل داشت آن را آورد و کنار رهبر ايستاد. رهبر دخترک را بوسيد. دخترک همراه خلبان برگشت. رهبر پايش را روي پلکان هواپيما که گذاشت خلبان‌ها و فرمانده‌ها احترام نظامي گذاشتند. ديگر رهبر را نمي‌ديدم ولي احتمالا از پلکان بالا آمده بودند که صف نظامي‌ها به هم خورد. هواپيما موتورهايش را روشن کرد و رفت سر باند. وقتي سرعت گرفت که پرواز کند، يادم آمد کسر خواب دارم صندلي را خواباندم و خوابيدم. سيام/7029




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 274]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن